بی نام
چند روز است میخواهم بیایم و تشکر کنم از کسی که نمیدانم کیست. اما میدانم قلبش آنقدر زلال است، که
روز اول که متن معرفی خودش را توی گروه گذاشت، برایش نوشتم:
"روایت شده بهترین دوست، دوستیه که شمارو یاد خدا بندازه.
دوستی با شما مصداق همین روایته. آدمهای صبور و قوی مثل شما یاد خدارو در آدم زنده میکنن."
بعضی آدمها تماشایی هستند. باید تماشایشان کنی تا حالت از آن غروری که نرم خزیده ته دلت، به هم بخورد. اینکه خودت را قاطی آدمها حساب کنی و هوا برت دارد که خوب از پس امتحانهای خدا برآمدهای و صبور بودهای و این حرفهای خود خر کن!
بعضی آدمها را که میبینی تازه میفهمی صبر یعنی چه و امتحان سخت خدا چه جوری است. بعد گردنت تا میشود پیش خدا و خجالت میکشی که با این همه غرغر و نک و ناله که همیشه به درگاهش بردهای، ادعای بندگی هم داری.
و من چند ماهی هست که با يک آدم تماشایی آشنا شدهام.
وقتی از ميان نوشتههایم فهمید که کولیک، نوزادم را بیقرار کرده و خواب شب را از چشم ما گرفته بیتفاوت رد نشد. هر چه برای سبک کردن کولیک بلد بود، برایم گفت. میدانستم سرش شلوغ است، وقت ندارد. اما طمع کردم به مهربانیاش و درباره آن چه آن روزها برایم چالش شده بود، ازش کمک خواستم. دریغ نکرد. مختصر و سرسری نه، مفصل برایم نوشت.
حالا دیگر مدتی است دوره تمام شده، اما حرف من همان حرف اول دوره است. فقط یک کلمه به آن اضافه شده:
"شکوفه سادات مرجانی
آدمهای صبور، قوی و مهربان مثل تو یاد خدا را در آدم زنده میکنند."
@shokoofe_sadat_marjani
بامداد دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
هدایت شده از [ هُرنو ]
سلام حاجآقا
شما که خوبین. حکما باهاس عالی باشید.
ولی امسال دهمین سالیه که ماه رمضونِ من یکی، ماه رمضون نیست. من هیچوقت میزون نبودم. کسی ندونه، شما که میدونید. موتور دلم همیشه سه، کار میکرده. ولی از همون سهسالگی که دستامتو دستای درشت بابا بود و پیکانسفیده رو تو پامنار پارک میکردیم و راه میافتادیم سمت پلهنوروزخان و بوی معطرِ دیوونهکنندهٔ بازار تهران میزد تو دماغم و میرسیدیم دم جلوخان مسجد جامع بازار تا هیوده سال بعدش که شده بودم کفتر جلد روسیاه منبرِ حسابی شما، واسه چند روزم که شده خیال میکردم آدمحسابی شدم. خیال میکردم یکی هست که میتونم واسطهش کنم تا اون بالاسری نگام کنه و صدامو بشنُفه و واسه چند شبم شده، روسیاهی و بدوبویی دلمو بیخیال بشه و ندید بگیره.
آقامجتبی!
امسال دهمین سالیه که ماه رمضون، از وسطاش گس میشه تو دَهنم. تو مُخم تهرانو زیرورو میکنم تا ببینم این دل چرک و سوخته رو باید پای منبر کدوم بزرگ بزنم زمین تا آروم بگیره. ولی نیست. بزرگ هستا. تهران عالِم داره. اگه نداشت که این خرابشده تا حالا صدبار خرابتر شده بود. تهران به ستون آدمبزرگا و صاحبنفساشه که تکیه زده. ولی دل سرکش من، به شما تکیه کرده بود. یعنی هیودهسال اینجوری بار اومدم که شب قدرمو باید پشت سر شما برم دم خونه خدا.
ده ساله نیستید. ده ساله یه جماعتی آلاخونوالاخون و دربهدرِ کوچهخیابونای این شهرِ دراندشت شدن و هر سال شب قدر با خودشون میگن که «هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد...». ده ساله هر شب قدر، با لحن شما عزوجز میکنم که «خدایا ما بد کردیم...» ده ساله که دلِ واموندهٔ سرکش من، منتظره شما بیای و افسارشو بگیری دستت و رامش کنی...
حاجی!
ده ساله نیستید!
این ده سالی که میگم، واسه شما یه چشمبههمزدن بوده. واسه من ثلث عمرم. جوونیم، داره میگذره و شما بالاسرم نیستی...
یه امشبه رو شما واسهمون «هفت بار یا ارحم الراحمین» بگو.
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس ... هیچ کس اینجا به #تو مانند نشد
پانوشت: التماس دعا از همگی...
دعاجو و دعاگو
و طالبِ حلالیت.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
بی نام
سلام حاجآقا شما که خوبین. حکما باهاس عالی باشید. ولی امسال دهمین سالیه که ماه رمضونِ من یکی، ماه رم
اخوی
این وقت شبی، یه داغی که هميشه گوشه و کنار دلم پنهون شده رو تازه کردید.
این شد که طاقت نیاوردم. میخوام یه مطلبی رو براتون روشن کنم.
شماهایی که پامنبری حاج آقا مجتبی بودید و حسرت یه بار دیگه نشستن پای حرفا و روضههاشو میخورید، هیچ میدونستید یه عده حسرت همین حسرت خوردن شمارو میخورن؟
یه عده مثل من، که همیشه دیر میرسن، دیر میفهمن، دیر میشناسن و خلاصه به ته دیگم نمیرسن حسرت میخورن که این همه تو این شهر درندشت بالا و پایین کردن و هر جایی رفتن، ای کاش یه بارم میرفتن میشستن پای منبر حاج آقا مجتبی که نفس اون مرد خدا بهشون بخوره.
که اگه اینطوری میشد شاید مام آدم میشدیم. که اگه اینطوری میشد الان مام خودمونو یه طوری وصله پینه میکردیم به حاج آقا و امید داشتیم اون دنیا هم خودمونو زورچپون کنیم تو دار و دستهشون. اما حیف که نشد که بشه. همینه که حسرت میخوریم.
اما حسرت ما با حسرت شما خیلی توفیر داره.
ما حسرت حسرت خوردن شمارو میخوریم.
@biiiiinam
بی نام
دیروز هشتاد روز از تولد تو میگذشت. هشتاد روز از زمانی که تو را نه در آغوشم، در خودم داشتم.
و بعد از هشتاد روز، من برای اولین بار دلتنگ زمانی شدم که تو بخشی از وجودم بودی. دلتنگ توجه ویژهای که خدا به خاطر بودن تو در من، به من داشت. دلتنگ معصومیت و لطافتی که از همسایگی با تو رسیده بود به روح و جان من.
جان مادر! دلتنگ تکان خوردنهایت توی شکمم شدم. تکان خوردنهایت که نرم بود و هیچگاه مشقتی بر تن خسته من بار نکرد. دلتنگ مهربانیات که نُه ماه با من و شرایط ویژه من تا کردی و به دلم راه آمدی. هیچ وقت هول به جانم نینداختی و بی دردسر کنج دلم منتظر ماندی، آرام و صبور.
من میدانم که این چرخه انتظار و دلتنگی ادامه دارد. میدانم یک روز باید از دلتنگی برای امروزم بنویسم. امروزی که همه تن نرم و کوچکت توی بغلم جا میگیرد. هوای گردن نازکت را دارم. به خودم میچسبانمت. بوی سر و گردنت مستم میکند. آرام و باملاحظه میبوسمت. حتی گاهی دلم طاقت نمیآورد. لب میگذارم روی صورت ماهت، و میبوسمت. اما با بابا کل کل میکنم که صورتش را نبوس، که خطرناک است، که پوستش نرم و حساس است.
شبها بیدار میخوابم و گوشم به صدای نفسهای توست. هر بار که شیر در گلویت میپرد و سرفه میکنی، جان از تن من میپرد.
سرت را جلو بیاور، توی گوشت بگویم که حساب خیسی و خشکی پوشکت را هم دارم. حواسم به شکمت هست.
با خندههایت دلم میلرزد. با شوق، هر حرکت جدیدت را میپایم و قدم قدم بزرگ شدنت را تماشا میکنم.
جان مادر! من میدانم که این چرخه ادامه دارد. میدانم که من تا همیشه دلتنگ تو خواهم بود.
شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
عکسنوشت:
عکس برای روزهایی است که من روی این تخت زندگی میکردم! عصر یک روز پاییزی و تلاش برای رساندن نور آیههای قرآن به جانت و رساندن نعمتهای خدا به جسمت.
@biiiiinam
امشب ما لابلای مردم کوفه آمدهایم نشستهایم پشت در چوبی خانهات. پسر بزرگت روبروی ما ایستاده، جلوی در. صدایش غم دارد، اما رسا است. میگوید حالت خوش نیست. طبیب ملاقات را ممنوع کرده برایت. میگوید این جا ماندنتان فایده ندارد. میگوید شب از نیمه گذشته. بروید به خانههاتان، استراحت کنید.
همهمه بلند میشود. یکی میگوید طبیب صلاح بیمار را بهتر میداند. یکی میگوید اهل و عیال چشم به در دارند که خبری برایشان ببریم. دیگری میگوید برویم. فردا صبح علی الطلوع برمیگردیم.
جمعیت متفرق میشود. مردم مثل دانههای تسبیح پاره، پخش میشوند توی کوچههای تاریک شهر.
ما اما ماندهایم. اصلا این بروید برویدها را به خودمان نگرفتهایم. این حرفها برای ما مردمی که مولایمان را ندیده عاشق شدهایم نیست. اصلا این حرفها برای ارادتمندهاست، نه برای عاشقها.
ما پشت در نشستهایم، منتظر که اذن دیدارمان دهی.
طبیب اگر دیدار ما را برای تو مضر دانسته، دیدار تو را برای ما آب حیات میداند.
ما کسی را به جز تو نداریم. برویم کجا؟ برویم چه کنیم؟ ما تا قیامت بست نشستهایم پشت در خانهات. بالاخره یک روزی میرسد که در را به رویمان باز کنی.
سحر ۲۱ رمضان
دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۳
@biiiiinam
بی نام
سوز سحر میخورد به تنم. مچاله شده بودم توی خودم. ابرها پابهماه بودند. مراسم تازه تمام شده و موکتهای خیس و باران خورده حالا خلوت شده بود. زنها با چادرهای نمکشیده و چشمهای خسته بار و بندیلشان را جمع میکردند و لابد توی فکر بودند چطور با چادر و آن همه وسیله بچههایشان را بغل کنند.
بچههایی که تا یک ساعت پیش آرام و قرار نداشتند از بس حیاط درندشت پادگان را دویدند و توی همین دویدنها و عروسکبازیها رزق یک سالشان را از رازق الطفل الصغیر گرفتند. حالا خیالشان راحت شده بود و روی موکتهای خیس، زیر آسمان خدا تخت خوابیده بودند، بیدغدغه.
پناه گرفته بودم توی فرورفتگی سکوی بلندی که دو طرف حیاط پادگان بود. چشمم به آمد و رفت آدمها بود. کرخت بودم. به سال سخت و استخوانخردکنی که پشت سرم مانده بود فکر میکردم و به سالی که پیش رویم بود و نمیدانستم نوبت یسر بعد از عسر رسيده یا نه.
رفت و آمد چند مرد روی سکوی روبرو، چشمم را گرفت. چیز معمولی نبود آمدن مردها به قسمت زنها. پشتبندشان دستهای مرد از پیچ انتهای سکو سرریز کردند. میان مردهایی که تند راه میرفتند، پیرمردی با عبا و عمامه و یک چفیه بر دوش نشسته بود روی ویلچر. سرش پایین بود. مرد جوانی ویلچر را هل میداد. زنهایی که آن دور و بر بودند، مثل پروانه خودشان را رساندند به پیرمرد ویلچرنشین.
مریم را نگاه کردم که سرش گرم جمع کردن ریخت و پاشهای دخترکش بود.
- مریم ببین! حاج آقا رو دارن از اینجا میبرن.
مریم سر بلند کرد و نگاهش را پهن کرد روی سکوی روبرویمان. گفتم:
- کاش میشد بریم پیشش.
مریم کلاه دخترش را تا بالای چشمهای بستهاش پایین کشید و گفت: "خب پاشو برو".
تکان نخوردم. چشمم به حاج آقا بود و جمعیتی که دورش را گرفته بود. مرد جوان تقلا میکرد ویلچر را سریعتر هل بدهد. خسّت داشت در نگه داشتن حاج آقا، ميان زنها؟ زنهایی که همیشه در حاشیه یا پشتپرده بودند و حتی چشمهایشان هم فرصت نور گرفتن از چهره حاج آقا را نداشت، چه برسد به همصحبتی با او.
دور حاج آقا شلوغ بود. من این سر حیاط بودم و او آن سر. امید نداشتم بتوانم خودم را برسانم.
- پاشو دیگه اگه میخوای بری.
یکهو از جا کنده شدم. کفشهایم را پوشیدم یا پا گذاشتم روی موکتهای خیس و سیمان سرد کف حیاط؟ یادم نیست. اما یادم هست که باد افتاد توی چادرم. دویدم. پرواز کردم. رسیدم به سکو و پلهها را بالا رفتم. جمعیت، همراه حاج آقا حرکت میکرد و من خوشاقبال بودم که چند قدم جلوتر از آنها به سکو رسیدم. همان جا ایستادم. حاج آقا که به من رسید، جا برایم باز شد. خودم را رساندم کنار ویلچر. خم شدم و سرم را نزدیک بردم. همه شش، هفت ماه گذشته را، همه دکتر رفتنها را، همه آزمایشها و سونوگرافیها را، همه غم دلم را، همه اشکهایی که ریخته بودم و اشکهایی که هنوز داشتم که بریزم را چند کلمه کردم: "حاج آقا برای بچهدار شدن دچار مشکل شدم. برام دعا کنید". حاج آقا ابروهای پرپشتش را بالا کشید و سرش را تکان داد، که یعنی نشنیدم چه گفتی. یعنی یک بار دیگر بگو. صدایم مثل چای توی استکان کمرباریک، لمبر میزد توی گلویم و با شرم بیرون میآمد: "برای بچهدار شدن دچار مشکل شدم. برام دعا کنید". حاج آقا چشمش پایین بود، پایینتر افتاد. غم را دیدم که روی صورتش نشست. من با غم آشنا بودم، میشناختمش. حاج آقا سرش را تکان داد که یعنی خیلی ناراحت شدم. یعنی دعا میکنم.
ایستادم، و حاج آقا و جمعیت همراهش از جلوی من رد شدند. پلههای سکو را پایین آمدم. این بار آرام و سنگین عرض حیاط را طی کردم. چرا داشتم گریه میکردم؟ دقیق نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم. غصه دلم دوباره تازه شده بود یا نفس گرم و پراثر حاج آقا چشمهایم را گرم کرده بود؟
من فقط یک جمله به حاج آقا گفته بودم. او هم حرفی نزده بود. فقط شنیده بود و سر تکان داده بود. اما همین دیدار کوتاه دلم را سبک کرده بود. یک عالم ربانی برای چند لحظه سنگ صبور من شده بود. دلش را پیش دلم گذاشته و از غصه من، غصه خورده بود. فکر میکردم وقتی برسد خانه، ساعات مانده تا سحر ۲۳ رمضان را که توی خلوت خودش روی سجاده دعا میکند، من را هم یادش هست. برایم دعا میکند. همینها کافی نبود برای سبک شدن بار دلم؟ بود.
حالا یک سال از آن دیدار کوتاه گذشته. حاج آقا برای من فرق کرده. نگاهش که میکنم یا صدایش را که میشنوم حس متفاوتی دارم. حس میکنم این آدم توی زندگی من نقش داشته، کاری برایم کرده. خیر و برکتی که از علما به همه جامعه میرسد را نمیگویم. حس میکنم کاری برای خودِ خودِ من کرده. برای حل مشکلم، برای سبک شدن بار دلم.
بی نام
حیف که نمیتوانم، اما دلم پر میزند که پسرم را ببرم مراسم احیای حاج آقا. میدانم که دوباره نمیتوانم حاج آقا را ببینم. اما دل که این چیزها سرش نمیشود. دلم میخواهد پسرم را بغل کنم. ببرم، نشانش بدهم. بگویم حاج آقا یادتان هست سال گذشته بهتان گفتم برایم دعا کنید؟ دعا کردید؟ این هم نتیجهاش. اسمش؟ اسمش محمدهادی است. حاج آقا توی گوشش اذان بگویید. حاج آقا حالا برای عاقبت به خیریاش دعا کنید.
سهشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
@biiiiinam
پروردگارا
تو من را صدا میکنی، من روی میگردانم.
تو با من دوستی میکنی، من با تو دشمنی میکنم.
تو به من محبّت میکنی، من نمیپذیرم.
انگار که من منّتی بر تو دارم!
و با این همه تو من را از رحمتت محروم نمیکنی!
فرازی از دعای افتتاح
خدایا
ما به تو شکوه میکنیم
چون پیامبرمان را از دست دادهایم.
و اماممان را ندیدهایم، در غیبت است.
و دشمنانمان زیاد هستند.
و تعدادمان کم است.
و با فتنههای زیادی روبرو هستیم.
و روزگار علیه ماست.
فرازی از دعای افتتاح