شیرش را خورده، باد گلویش را زده، پوشکش عوض شده، توی بغل تکان تکانش را خورده و حالا خوابیده.
میانگین خوابهای این روزهایش را بگیریم میشود نود دقیقه. نود دقیقه ما فرصت داریم که برویم روی دور تند.
غذا را آماده کنیم یا بخوریم. نماز بخوانیم. خانه را سر و سامان بدهیم. کارهای عقب افتاده مان را انجام دهیم. سر پایی میوه یا چای بخوریم. چند دقیقه ای را هم استراحت کنیم تا آماده شویم برای راند بعدی. سوت پایان نود دقیقه را هم خودش میزند. خیلی دقیق و وقت شناس است. معمولا سوت را همان وقتی میزند که ولو میشوم روی تخت، یک آخیش میگویم و چشمهایم روی هم میافتد. صدای نازک غرغرهایش بلندتر میشود و اعلام میکند که: «من بیدار شدم. یالا آب دستتونه بذارید زمین بیاید به من برسید...»
امروز لابلای همین نود دقیقهها میفهمم ایران و ژاپن بازی دارند. میفهمم ایران ژاپن را برده. میفهمم بیرون از سکوت این خانه، همه از ذوق این برد روی پا بند نمیشوند و به هر بهانه ای میخندند. میفهمم گل پیروزی را دقیقه نود و شش زدهایم.
باید صبر کنم. میدانم اگر صبر کنم روزهای آینده، این نود دقیقههایمان کم کم به وقت اضافه میکشد. آن وقت توی آن وقتهای اضافه میتوانم چیزی بخوانم، چیزی بنویسم، صوتهای عقب افتاده کلاسهایم را گوش کنم. میتوانم بخوابم.
باید صبر کنم.
صدای سوت کم کم دارد بلند میشود. نود دقیقه دارد تمام میشود...
شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲
@biiiiinam
امروز باید کل بکشید.
نقل بپاشید.
هلهله کنید و کف بزنید.
گوسفند زمین بزنید.
به فاطمه و علی شادباش بگویید و صله بگیرید.
قربان صدقه نوزادشان بروید و خودتان را برای رسول الله شیرین کنید.
امروز باید کاری کنید. چیزی برای خودتان دست و پا کنید.
امروز را نباید دست خالی شب کنید.
سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۲
@biiiiinam
خانه شلوغ است. همهمه اهل زمین و آسمان و خیل تبریکها و شادباش ها دور اباعبدالله را گرفته. خبر در شهر پیچیده که اباعبدالله از شهربانو صاحب پسر شده. شب فضل و بخشش است، بیشتر از همیشه.
هر کسی چیزی میخواهد. یک نفر سلامتی بیمارش را، یک نفر همسر شایسته اش را، یک نفر سبز شدن دامانش را، یک نفر دعای عاقبت بخیری اش را …
در یکی از اتاقهای خانه، مادری خسته، در بستر استراحت میکند. اما برق شادی چشمهایش و نور صورت نوزاد ماهرویش، روشنایی چراغ کوچکی که در اتاق سوسو میزند را بی اثر کرده.
جشن و پایکوبی سالروز میلاد صاحب خانه و برادرش از یک سو، تولد علی اوسط از سوی دیگر باعث شده این چند روز خانه از آمد و شد خالی نباشد.
اباعبدالله! در این شلوغی ها و آمد و شدها، ما را یادت نرود! ما مردمان سال ۱۴۴۴ قمری که دستمان به کوبه درب خانه ات در مدینه نرسیده. به ضریح طلایی کربلایت هم نرسیده. حتی شاید به کف زدن های یک جشن و مولودی خوانی در شهر خودمان هم نرسیده باشد. اما هر کداممان در گوشه و کنار دلمان یک گرفتاری گذاشته ایم، برای این روزها.
ما را یادت نرود. خبر پیچیده که شب فضل و بخشش است، بیشتر از همیشه…
@biiiiinam
بی نام
خانه شلوغ است. همهمه اهل زمین و آسمان و خیل تبریکها و شادباش ها دور اباعبدالله را گرفته. خبر در شهر
این یادداشت را سال گذشته نوشتم.
شما ۱۴۴۴ را بخوانید ۱۴۴۵. بخوانید ۱۴۴۶...
وضع همین است.
عرض نیاز ما که به درگاه اربابمان تمامی ندارد.
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
من در این دنیا یک کار مهم دارم.
نمیخواهم به مرگ فکر کنم.
من اگر تا به حال به خاطر خودم زندگی میکردم، حالا که مادر شدهام به خاطر فرزندم، باید، زندگی کنم.
من از فکر کردن به مرگ، به مرگ مادرها و فرزندان بی مادر فرار میکنم.
بعضیها اما دارند این فکرها را زندگی میکنند.
همانطور که وقتی من از فکر کردن به از دست دادن همسرم فرار میکردم آنها از همسرشان در راه خدا گذشتند.
من کوچکم. خیلی کوچک.
بعضیها اما بزرگند. خیلی بزرگ.
سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲
#أَلْبَلآءُ_لِلْوِلاءِ
#همسران_شهدا
#شهید_سجاد_طاهرنیا
@biiiiinam
به بهانه پایان دوره آموزشی در مبنا
دوره پیشرفته که تمام شد، با همکلاسیها قرار گذاشتیم هر کدام به یادگار، نامهای به استاد بنویسیم.
این نامه را من در روزهایی نوشتم که خدا به تازگی جوانه دیگری در وجودم کاشته بود.
حالا دوره حرفهای را در شرایطی تمام میکنم که در عکس میبینید.
#با_مبنا_روزهایی_گذراندهام_که_مپرس...
سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲
بی نام
به بهانه پایان دوره آموزشی در مبنا دوره پیشرفته که تمام شد، با همکلاسیها قرار گذاشتیم هر کدام به ی
استاد گرامی! سلام.
میخواهم برگردم به هشت، نه ماه پیش. هشتم مهر ۱۴۰۱، حوالی ساعت هشت شب. نشسته بودم، روی تخت، توی اتاقم در خانه پدری. چند روزی بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و غمگین ترین روزهای زندگی ام را میگذراندم. اتاق نیمه تاریک بود و نور صفحه گوشی صورتم را روشن کرده بود. انگشت شستم را تند تند روی گوشی بالا و پایین میکردم و عکس ها و نوشته را از جلوی چشمم سر میدادم. جهان من از از جهان همه شان دور بود، خیلی دور. اما میان آن همه، سر انگشتم و مردمک چشمم روی اطلاعیه ثبتنام کلاس نویسندگی خلاق مبنا ثابت ماند. چند ماهی بود که منتظرش بودم و در این چند ماه، خودم را میدیدم که همراه جوانه کوچکی که خدا در وجودم کاشته بود، سر کلاس می نشستم و میخواندم و مینوشتم. و روزهای انتظار برای تولد جوانه را می گذراندم. اما حالا درست زمانی دوره شروع شده بود، که من جوانه ام را از دست داده بودم و انتظارم برای دیدنش همیشگی شده بود! گوشی را خاموش کردم و پرت کردم گوشه تخت. نه! من در این شرایط دل و دماغ شرکت در کلاس نویسندگی را نداشتم. به خودم حق میدادم که بخزم توی لاک تنهایی و افسردگی. توی همین فکرها بودم، که نیرویی دستم را دراز کرد و دوباره گوشی را برداشتم. یک صدای کوتاه از نمیدانم کدام پستوی وجودم، آمد که برای نویسنده شدن نه، برای بهتر شدن حالم هم که شده باید این دوره را ثبتنام کنم. امانش ندادم، که اگر میدادم غول سیاه غم زورش میچربید بر آن صدای کم جان.
و من راه جدیدی را در زندگی ام آغاز کردم، که بخاطرش خدا را شکر میکنم.
استاد گرامی! اینها را گفتم، که شما هم شکر کنید. پشت هر کدام از آن اسم هایی که هر هفته، گوشه سمت راست اسکای روم میبینید آدم هایی نشستهاند با داستان های متفاوت. بعضی هاشان در اوج سختی های ساختار سه پرده ای زندگی شان، در مرز شکست هستند. بعضی ها کشمکش هایی را تجربه میکنند که زلزله انداخته در وجودشان. بعضی ها در حال سقوط هستند و بعضی در رستخیز. بعضی ها سفرشان برای قهرمان شدن شروع شده و بعضی در انتهای راهند. استاد گرامی! شاید در این مسیر، برای بعضی ها شما و مبنا همان پیر فرزانه ای باشید که چراغ راه میشود. پس به خودتان ببالید و این نعمت را شکر کنید.
حالا که به مسیری که آمده ام، نگاه میکنم میبینم مبنا برای من، همان ذخیره ای بوده که خدا برای روزهای سیاه زندگی ام نگه داشته بود. نوری که راهم را روشن کند و کمک کند، سخت ترین روزهای زندگی ام را کمی آسان تر بگذرانم و با قدرت آماده شوم برای پرده آخر! دعا کنید برایمان که انتهای داستان مان، خیر باشد و خوشی، و قهرمان داستان زندگی مان باشیم. دعا کنید. دعای استاد در حق شاگرد گیراست.
ارادتمند و شاگرد شما
زینب شاهسواری
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
@biiiiinam
هدایت شده از مامادو♡
دوست ندارم تنها بروم بیرون، بروم کافه محبوبم. بروم قهوه بخورم.
اصلا هم دوست ندارم بروم برفبازی کنم. بروم پیادهروی. سردم بشود. بعد بروم آش رشته داغ بخورم با پیاز داغ و کشک اضافه. بعد بروم کتابفروشی و طولانی مدت روی صندلی بنشینم. بنویسم و بخوانم تا خسته شوم و بعد بیایم خانه روی تخت، صاف بخوابم و کمرم حال بیاید و بعد خودم کارهای بچهها را بکنم. شام درست کنم. همسرم بیاید و به برنامههای فردا فکر کنم.
من اینها را اصلا دوست ندارم!
البته تلاش میکنم که نداشته باشم.
و به خودم بگویم که میگذرد و بعد در عوض دخترت به دنیا میآید.
ولی بعضی روزها نمیگذرد و اصلا هم نمیخواهم دخترم به دنیا بیاید و همهی آنهایی که گفتم دوست ندارم را از ته دل میخواهم!
#جستار_شخصی
_________________________
@Mamaa_do
بی نام
دوست ندارم تنها بروم بیرون، بروم کافه محبوبم. بروم قهوه بخورم. اصلا هم دوست ندارم بروم برفبازی کنم
قابلیت اینو دارم که چراغ هارو خاموش کنم و با این متن زهرا گریه کنم😭😅
#حرف_دل
بچه چیز عجیبی است!
با به دنیا آمدنش، همه نظم و آرامش زندگیت را به هم میریزد. خوابت را، خوراکت را، کارت را، تفریحت را. اگر زن باشی روح و جسمت را هم...
برای همین حسرت دوران نداشتنش را میخوری. اما نمیدانم برای چه حاضر نیستی نداشته باشی اش!
#بچه_چیز_عجیبی_است.
پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
@biiiiinam
بی نام
بچه چیز عجیبی است! با به دنیا آمدنش، همه نظم و آرامش زندگیت را به هم میریزد. خوابت را، خوراکت را، ک
این را پیرو متن آخر زهرا نوشتم.
@Mamaa_do
شما هم فکر کنید به عجیب بودن بچه و از آن بنویسید.