من دارم فرار میکنم. از جنگ. یک جنگ داخلی. یک جنگ تمامعیار توی خودم. یک نفر توی من با همهی زورش، فریاد میزند و آتش جنگ را داغتر میکند: فرار نکن ترسو. تا کجا، تا کی میتونی فرار کنی؟
یک نفر اما توی من گوشهایش را گرفته و چشمهایش را بسته. سرش را کرده توی لاک تنگ زندگیاش و از رویارویی با آن فریادها در میرود.
تو مگه مسلمون نیستی؟ اصلا مگه آدم نیستی؟ نمیشنوی صدای جیغ و گریهی زنها و بچهها رو؟ نمیشنوی که مردها از منارههای مسجد داد میزنن و کمک میخوان؟ دیگه باید چی بشه که تو یه تکونی به خودت بدی؟ قلبت یخ زده؟
آن یک نفر ترسو از گوشهی چشم عکسها و فیلمهای غزه را میبیند. با صدای خفهای جان میکند و میگوید: کاری از دست من برنمیاد. میتونم برم جنگ؟ نمیتونم که! حتما یه مصلحتیه که علما و مسئولین سکوت کردن دیگه!
آن یک نفر مسلمانِ باغیرت درونم بغض دارد خفهاش میکند. لاغر شده و جانی برایش نمانده. دارد توی من از بین میرود. مینالد: این دنیا چی داره که بهش چسبیدی بدبخت؟
آن یک نفر ترسو اما گردنش کلفت شده و دارد همهام را میگیرد. حق به جانب میگوید: کاری از دست من برنمیاد!
یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۴۰۴
#خدایاازماناامیدنشو_شایدیهروزیبهدردخوردیم
#حالمازخودمبده_حالموخوبکن
@biiiiinam