محمدهادی به همه تلاشهایم برای خواباندنش گفته بود زکی. نفس عمیق کشیدم و خودم را زدم به بیخیالی. بغلش کردم. از اتاق آمدم بیرون. چراغها را روشن کردم. انگشت گذاشتم روی نوشتههای آبی رنگی که من و محمدهادی را از سکوت خانه پرت میکرد توی یک جلسه داغ تابستانی. جلسه به صرف کتاب.
بچههای حلقه کتاب داشتند از زمین سوخته حرف میزدند. از احمد محمود. از سیاهنمایی یا واقعنمایی. از ادبیات جنگ و ضد جنگ.
یکی میگفت کتاب فقط از بدیها حرف نزده. صفحه الف و خط ب از رشادتها گفته. وسط حرفهای جیم و جوابهای دال، از ارزش دفاع گفته. من جواب دادم: بله گفته. اما برای دیدن دزدیها و نجنگیدنها و رها کردن و رفتنها نیازی نیست عینک ذرهبینی بزنیم و لابلای صفحات کتاب دنبالشان بگردیم. چیزی که برای پیدا کردن قهرمانیها و مقاومتها و آرمان داشتنها لازم است.
یکی میگفت ما نمیتوانیم بگوییم نویسنده باید اینطور بنویسد و آنطور بنویسد، وگرنه صلاحیت نوشتن ندارد. من گفتم: صد در صد ما نمیتوانیم بگوییم و ما نمیتوانیم صلاحیت نوشتن آدمها را تشخیص بدهیم. اما ما میتوانیم نوشتههای آدمها را قضاوت کنیم. بگوییم منصفانه بوده یا نه. کامل بوده یا ناقص.
یکی میگفت احمد محمود اینطور دیده. پس حق دارد اینطور بنویسد. من گفتم: قطعا چنین حقی دارد. اما من هم حق دارم بگویم آقای محمود درست ندیدی. یکجانبه دیدی. تحت تاثیر غم و خشمت دیدی.
یکی میگفت چقدر خوب که این کتاب را خواندیم. من همانطور که داشتم جغجغه محمدهادی را برایش تکان میدادم، باز هم توی ذهنم، گفتم: بله. خیلی خوب شد که اين کتاب را خواندیم. من، مشتری احمد محمود شدم.
دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
#زمین_سوخته
#نه_از_بیست
@biiiiinam