بی نام
سوز سحر میخورد به تنم. مچاله شده بودم توی خودم. ابرها پابهماه بودند. مراسم تازه تمام شده و موکتهای خیس و باران خورده حالا خلوت شده بود. زنها با چادرهای نمکشیده و چشمهای خسته بار و بندیلشان را جمع میکردند و لابد توی فکر بودند چطور با چادر و آن همه وسیله بچههایشان را بغل کنند.
بچههایی که تا یک ساعت پیش آرام و قرار نداشتند از بس حیاط درندشت پادگان را دویدند و توی همین دویدنها و عروسکبازیها رزق یک سالشان را از رازق الطفل الصغیر گرفتند. حالا خیالشان راحت شده بود و روی موکتهای خیس، زیر آسمان خدا تخت خوابیده بودند، بیدغدغه.
پناه گرفته بودم توی فرورفتگی سکوی بلندی که دو طرف حیاط پادگان بود. چشمم به آمد و رفت آدمها بود. کرخت بودم. به سال سخت و استخوانخردکنی که پشت سرم مانده بود فکر میکردم و به سالی که پیش رویم بود و نمیدانستم نوبت یسر بعد از عسر رسيده یا نه.
رفت و آمد چند مرد روی سکوی روبرو، چشمم را گرفت. چیز معمولی نبود آمدن مردها به قسمت زنها. پشتبندشان دستهای مرد از پیچ انتهای سکو سرریز کردند. میان مردهایی که تند راه میرفتند، پیرمردی با عبا و عمامه و یک چفیه بر دوش نشسته بود روی ویلچر. سرش پایین بود. مرد جوانی ویلچر را هل میداد. زنهایی که آن دور و بر بودند، مثل پروانه خودشان را رساندند به پیرمرد ویلچرنشین.
مریم را نگاه کردم که سرش گرم جمع کردن ریخت و پاشهای دخترکش بود.
- مریم ببین! حاج آقا رو دارن از اینجا میبرن.
مریم سر بلند کرد و نگاهش را پهن کرد روی سکوی روبرویمان. گفتم:
- کاش میشد بریم پیشش.
مریم کلاه دخترش را تا بالای چشمهای بستهاش پایین کشید و گفت: "خب پاشو برو".
تکان نخوردم. چشمم به حاج آقا بود و جمعیتی که دورش را گرفته بود. مرد جوان تقلا میکرد ویلچر را سریعتر هل بدهد. خسّت داشت در نگه داشتن حاج آقا، ميان زنها؟ زنهایی که همیشه در حاشیه یا پشتپرده بودند و حتی چشمهایشان هم فرصت نور گرفتن از چهره حاج آقا را نداشت، چه برسد به همصحبتی با او.
دور حاج آقا شلوغ بود. من این سر حیاط بودم و او آن سر. امید نداشتم بتوانم خودم را برسانم.
- پاشو دیگه اگه میخوای بری.
یکهو از جا کنده شدم. کفشهایم را پوشیدم یا پا گذاشتم روی موکتهای خیس و سیمان سرد کف حیاط؟ یادم نیست. اما یادم هست که باد افتاد توی چادرم. دویدم. پرواز کردم. رسیدم به سکو و پلهها را بالا رفتم. جمعیت، همراه حاج آقا حرکت میکرد و من خوشاقبال بودم که چند قدم جلوتر از آنها به سکو رسیدم. همان جا ایستادم. حاج آقا که به من رسید، جا برایم باز شد. خودم را رساندم کنار ویلچر. خم شدم و سرم را نزدیک بردم. همه شش، هفت ماه گذشته را، همه دکتر رفتنها را، همه آزمایشها و سونوگرافیها را، همه غم دلم را، همه اشکهایی که ریخته بودم و اشکهایی که هنوز داشتم که بریزم را چند کلمه کردم: "حاج آقا برای بچهدار شدن دچار مشکل شدم. برام دعا کنید". حاج آقا ابروهای پرپشتش را بالا کشید و سرش را تکان داد، که یعنی نشنیدم چه گفتی. یعنی یک بار دیگر بگو. صدایم مثل چای توی استکان کمرباریک، لمبر میزد توی گلویم و با شرم بیرون میآمد: "برای بچهدار شدن دچار مشکل شدم. برام دعا کنید". حاج آقا چشمش پایین بود، پایینتر افتاد. غم را دیدم که روی صورتش نشست. من با غم آشنا بودم، میشناختمش. حاج آقا سرش را تکان داد که یعنی خیلی ناراحت شدم. یعنی دعا میکنم.
ایستادم، و حاج آقا و جمعیت همراهش از جلوی من رد شدند. پلههای سکو را پایین آمدم. این بار آرام و سنگین عرض حیاط را طی کردم. چرا داشتم گریه میکردم؟ دقیق نمیدانستم. هنوز هم نمیدانم. غصه دلم دوباره تازه شده بود یا نفس گرم و پراثر حاج آقا چشمهایم را گرم کرده بود؟
من فقط یک جمله به حاج آقا گفته بودم. او هم حرفی نزده بود. فقط شنیده بود و سر تکان داده بود. اما همین دیدار کوتاه دلم را سبک کرده بود. یک عالم ربانی برای چند لحظه سنگ صبور من شده بود. دلش را پیش دلم گذاشته و از غصه من، غصه خورده بود. فکر میکردم وقتی برسد خانه، ساعات مانده تا سحر ۲۳ رمضان را که توی خلوت خودش روی سجاده دعا میکند، من را هم یادش هست. برایم دعا میکند. همینها کافی نبود برای سبک شدن بار دلم؟ بود.
حالا یک سال از آن دیدار کوتاه گذشته. حاج آقا برای من فرق کرده. نگاهش که میکنم یا صدایش را که میشنوم حس متفاوتی دارم. حس میکنم این آدم توی زندگی من نقش داشته، کاری برایم کرده. خیر و برکتی که از علما به همه جامعه میرسد را نمیگویم. حس میکنم کاری برای خودِ خودِ من کرده. برای حل مشکلم، برای سبک شدن بار دلم.
بی نام
حیف که نمیتوانم، اما دلم پر میزند که پسرم را ببرم مراسم احیای حاج آقا. میدانم که دوباره نمیتوانم حاج آقا را ببینم. اما دل که این چیزها سرش نمیشود. دلم میخواهد پسرم را بغل کنم. ببرم، نشانش بدهم. بگویم حاج آقا یادتان هست سال گذشته بهتان گفتم برایم دعا کنید؟ دعا کردید؟ این هم نتیجهاش. اسمش؟ اسمش محمدهادی است. حاج آقا توی گوشش اذان بگویید. حاج آقا حالا برای عاقبت به خیریاش دعا کنید.
سهشنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳
@biiiiinam
پروردگارا
تو من را صدا میکنی، من روی میگردانم.
تو با من دوستی میکنی، من با تو دشمنی میکنم.
تو به من محبّت میکنی، من نمیپذیرم.
انگار که من منّتی بر تو دارم!
و با این همه تو من را از رحمتت محروم نمیکنی!
فرازی از دعای افتتاح
خدایا
ما به تو شکوه میکنیم
چون پیامبرمان را از دست دادهایم.
و اماممان را ندیدهایم، در غیبت است.
و دشمنانمان زیاد هستند.
و تعدادمان کم است.
و با فتنههای زیادی روبرو هستیم.
و روزگار علیه ماست.
فرازی از دعای افتتاح
بی نام
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ
من همانیام که روزهای آخر شعبان، دست پشت دست میزدم و حسرت رجب و شعبان از دست رفتهام را میخوردم. به خیال خودم میخواستم رمضانم را قدر بدانم.
حالا رمضان هم گذشته و من همانم که بودم.
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ رَمَضان فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ
حتما که نبايد نشسته باشی روی آسفالت خیابانهای دور امامزاده علیاکبر، پای سینهزنی و دمامزنی هیئت حاج محمود.
یا حتما که نبايد نشسته باشی روی فرشهای لاکی، توی پیادهراه جلوی مسجد ارگ و دل داده باشی به روضهی حاج منصور.
حتی نیازی نیست نشسته باشی کنج روضه زنانه محل و چشمت با هقهق زنهای دور و بر گرم شده باشد.
میشود توی خانه خودت، وقتی یک ویروس گوارشی لعنتی امانت را بریده، پسرت را بغل کنی، راه ببری که آرام بگیرد، بعد که دیدی جانت رفته دوباره بخوابانیاش توی کریر و خودت ولو شوی روی تخت.
و در همین حال احسانو را پِلِی کنی و سفر کنی به محرمهای بوشهر.
و اینطوری
یک مجلس روضه به پا کنی که روضهخوانش احسان عبدیپور است و بانیاش، هنر و قلم.
و اینطوری
دلت چروک بيفتد برای حسین.
بعد آنجا که احسانو میگوید:
باید پیش بیاید ببینمش و بگویمش...
بیربط یا باربط صدای حاج محمود توی سرت پِلِی شود که:
تو آخرین سینه زنیهات
تو خلوت دلت چی گفتی
به ما بگو از اون دمی که
صدای اربابو شنفتی
و اینطوری
سینهزنیِ بعد از روضهی مجلس کوچکت هم مهیا شده باشد.
قبول باشد.
شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳
@biiiiinam
4_5931499858983651293.mp3
20.61M
الان که دارُم بهش فکر میکنُم شاید گریهم بیاد
اگه گریهم اومد نترسیا!
#احسان_عبدیپور
آسید علی آقا
توی شلوغی این روزها و صدای سوت موشکها و کف زدن باغیرتها و آه و نالهی ترسوها، یک چیزی آن تَههای دلم مانده، میخواهم در گوشتان بگویم. میشود؟
آسید علی میشود بگویم وقتی گفتید مجازات، گفتید پشیمانی، من سرسری گرفتم؟ میشود بگویم چشم و ابرو آمدم و رد شدم؟ میدانستم. میدانستم آنقدر که با شما میشود راحت حرف زد، با بعضی رفقای انقلابی نمیشود.
چی؟ میپرسید چرا؟ خب قربانت شوم حق بدهید بعد از وعده انتقام سخت هر چیزی را راحت قبول نکنم!
عینالاسد؟ خب بله آن جا را زدیم، اما خودتان بگویید. این تن بمیرد، خودتان بگویید. عینالاسد آن قدری بود که بشود اسمش را گذاشت انتقام سخت؟ آن هم انتقام زدن کسی که هنوز هم یک گوشه از دلمان برایش داغ مانده. خب آقا سید اگر عینالاسد خوب چزانده بودشان که دوباره هوا برشان نمیداشت غلط اضافه کنند.
اصلا اینها به کنار، اگر عینالاسد آنقدرها که همان بعضی رفقای انقلابی میگویند کمرشکن بود، پس چرا این دل پاره پاره ما را رفو نکرد؟ هر کس و هر چیزی که دروغ بگوید، دل آدم که بهش دروغ نمیگوید. چرا دل تبدار ما خنک نشد؟ چرا غرور شکسته ما، قد چینیهای بندزده ننه جان هم سرپا نشد؟
اصلا خودتان مگر نگفتید عینالاسد یک سیلی بود، نه انتقام؟ خب پس چرا بعدش خبری از انتقام نشد؟ چرا برای کسی که بزرگ قبیلهمان را کشته بود، به یک سیلی کفایت کردیم؟ چرا کاری نکردیم گردن تا شدهمان دوباره راست شود؟
خلاصه که آسید علی، ما هنوز هر روز چشم میمالیم که بالاخره انتقام سخت را ببینیم و یک "آخ جان. حقّت بودِ" از ته دل، نثار دشمنان خونیمان کنیم. بگذریم. حرف زیاد است و داغ دل، همیشه تازه.
القصه توی این شلوغی، سر گذاشتم کنار گوشتان که هم چشمروشنی بدهم بهتان. هم بگویم دمتان گرم که کاری کردید دوباره سرمان را بالا بگیریم. دمتان گرم که روی اعتماد به نفس زخمی ما مرهم گذاشتید. خوب مجازاتشان کردید نامردها را.
دمتان گرم آسید علی آقای خامنهای.
دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
@biiiiinam
در حالی که بر جادههای آبی سرخ از سال گذشته تا الان نیمهکاره مانده و گوشه اتاق، خاک گرفته و منتظر نشسته تا بخت و اقبال بهش رو بياورد، بسم الله میگویم و همراه گروه نادرخوانی، آتش بدون دود را شروع میکنم.
عکسنوشت:
نشستم روبرویش. کتاب را باز کردم.
چند صفحه اول را بلند بلند خواندم و با سر و صورتم ادا درآوردم که هم او سرگرم و آرام شود، هم من بتوانم کتابم را بخوانم.
کتابها را باید خواند برای یاد گرفتن.
بعضی را برای اینکه یاد بگيريم چطور بنويسيم،
و بعضی را برای اینکه #یاد_بگيريم_چطور_ننویسیم!