eitaa logo
بی نام
70 دنبال‌کننده
85 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است @zeinabshahsavari
مشاهده در ایتا
دانلود
. . قد حسین تا شده . .
. . امشب شهادت‌نامه‌ی عشاق امضا می‌شود . .
ده مرتبه یاالله یاالله... مجلس دارد تمام‌ می‌شود. چراغ‌های مسجد رنگ می‌گیرند. زن‌ها و لابد مردها هم، ازدحام کرده‌اند جلوی در. مورچه‌ای جلو می‌روند. من اما دوست ندارم بروم. حالا که محمدهادی خوابیده، دلم می‌خواهد باز هم بنشینم پای روضه. دلم می‌خواهد بیشتر بمانم. اصلا بلند شوم کجا بروم؟ بروم خانه؟ جنگ که هنوز تمام نشده. آقای ما هنوز دارد زیر تیغ آفتاب شمشیر می‌زند، با لب‌های چاک چاک و دهان خشک. بچه‌ها هنوز از جلوی خیمه‌ها دارند گرد و خاک میدان را نگاه می‌کنند، مضطرب و هراسان. عمه‌جان‌مان هنوز دست‌ عبداللهِ خردسال را توی دست گرفته، محکم و بافشار. نمی‌شود ملائکه ما عزادارهای حسین را اینقدر زود از مجلس روضه بدرقه نکنند؟ نمی‌شود یک کم دیگر بمانیم؟ شاید بتوانیم کاری کنیم. شاید بتوانیم جلوی آن نامردها را بگیریم که نرسند به آن گودیِ زمینِ کربلا. ای وای! زهرا دارد می‌آید؟ ما چطور رویمان می‌شود توی چشم‌هایش نگاه کنیم وقتی برای پسرش کاری نکرده‌ایم؟ به زهرا بگویید یک کم دیگر صبر کند. نیاید. شاید ما دست و پایی بزنیم. شاید ما هم بالاخره کاری بکنیم. پانوشت: این محرم، حسرت یک روضه‌ و اشک حسابی به دلم ماند. دو، سه روز است که توی ذهنم می‌خوانم: یه عالمه گریه به روضه بدهکارم... ۲۶ تیر ۱۴۰۳ مصادف با عاشورای اباعبدالله @biiiiinam
هفته‌های اولی که محمدهادی به دنیا آمده بود، حال خوبی نداشتم. همه زن‌ها توی اين روزها یک چیزی را می‌کنند بهانه، که غم عالم خانه کند توی دلشان. بهانه‌ی بدحالی‌های من شده بود اینکه "شیرم کمه"، "اگه گشنه بمونه چی"، "چرا هرچی می‌خورم درست نمی‌شه". محمدهادی حالش خوب بود. بهانه نمی‌گرفت. گریه نمی‌کرد. و این‌ها یعنی چیزی کم و کسر نداشت. اما من وِل‌کُن نبودم. بعضی روزها می‌شد که وقت شیر خوردنش، غم دلم را فشار می‌داد که نکند پسرم گرسنه بماند. و همان روزها وقت خوابیدنش، غصه می‌خوردم که کاش محمدهادی بیدار بود. بیدار بود و شیر می‌خورد، حالا که زیاد شیر دارم. حالا این چیزها را امشب نمی‌دانم چرا، اما فکر کردن به حال رباب یادم آورده. حالِ امشبش که آب خورده و می‌گوید کاش علی اصغرم زنده بود. زنده بود و شیر می‌خورد، حالا که شیر دارم. پانوشت: من توی آن روزهای سخت، یک چیزی یاد گرفته بودم که سختی‌ها را برایم آسان می‌کرد. هروقت گیر میفتادم توی چاه غم و مشکلات بچه‌داری، یک یس هدیه می‌کردم به خانم رباب و یکی هم به شش ماهه‌اش. برای آن روزها و آن سختی‌هایی که آسان شد تا همیشه ممنونِ این مادر و پسرم. سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳ مصادف با شام غریبان @biiiiinam
امروز روایت سید احسان عمادی را در "پروژه پدری" خواندم و توی دلم یک خط دیگر افتاد برای همسرم که یک سال و ده ماه پیش، سه روز توی آن بيمارستان لعنتی که رسمش با اسمش خیلی فرق دارد، روی یک نیمکت توی راهرو یا گوشه نمازخانه، منتظر من نشست و حتی یک نفر دست‌هایش را برایش به نشانه‌ی "بیا بغلم" باز نکرد. و امروز که این روایت را می‌خوانم و این چیزها را می‌نویسم، روز تولدش است. و من از صبح توی فکر بودم که چیزی برایش بنویسم که یک بار دیگر کلمه‌ها تمام عشقم را و تمام قدردانی‌ام را از حضور مهربانش توی زندگی‌ام، بهش برسانند. حالا نمی‌دانم حکمتش چیست که این روایت و این حرف‌ها شدند حامل عشق و قدردانی. چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳ @biiiiinam
اگر می‌خواهید تصویر زویا پیرزاد به عنوان یک نویسنده زن توانمند، توی ذهن‌تان خراب نشود، بعد از چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم کتاب دیگری ازش نخوانید. همین. پانوشت: خانم پیرزاد خودتان خسته نشدید از نوشتن این همه زنِ تنهای افسرده‌ی خودفراموشِ گرفتار روزمرگیِ قربانی‌شده برای خانه و خانواده؟ @biiiiinam
روایت‌ها یک‌دست نبودند. بعضی تقریبا هیچ آورده‌ای نداشتند. اما بعضی نقطه‌های تاریکی را توی ذهنم روشن کردند. اما امان از روایت آخر... روایت آخر درک جدید و نگاه نویی بهم داد و حسی در من ایجاد کرد، ناب و عمیق. خواندنش را پیشنهاد می‌کنم؟ بله. پیشنهاد می‌کنم. توی این سکوت فراگیر مردها و طفره رفتن از حرف زدن، قطعا پیشنهادش می‌کنم. شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳ @biiiiinam
محمدهادی به همه تلاش‌هایم برای خواباندنش گفته بود زکی. نفس عمیق کشیدم و خودم را زدم به بی‌خیالی. بغلش کردم. از اتاق آمدم بیرون. چراغ‌ها را روشن کردم. انگشت گذاشتم روی نوشته‌های آبی رنگی که من و محمدهادی را از سکوت خانه پرت می‌کرد توی یک جلسه داغ تابستانی. جلسه به صرف کتاب. بچه‌های حلقه کتاب داشتند از زمین سوخته حرف می‌زدند. از احمد محمود. از سیاه‌نمایی یا واقع‌نمایی. از ادبیات جنگ و ضد جنگ. یکی می‌گفت کتاب فقط از بدی‌ها حرف نزده. صفحه الف و خط ب از رشادت‌ها گفته. وسط حرف‌های جیم و جواب‌های دال، از ارزش دفاع گفته. من جواب دادم: بله گفته. اما برای دیدن دزدی‌ها و نجنگیدن‌ها و رها کردن‌ و رفتن‌ها نیازی نیست عینک ذره‌بینی بزنیم و لابلای صفحات کتاب دنبالشان بگردیم. چیزی که برای پیدا کردن قهرمانی‌ها و مقاومت‌ها و آرمان داشتن‌ها لازم است. یکی می‌گفت ما نمی‌توانیم بگوییم نویسنده باید اینطور بنویسد و آنطور بنویسد، وگرنه صلاحیت نوشتن ندارد. من گفتم: صد در صد ما نمی‌توانیم بگوییم و ما نمی‌توانیم صلاحیت نوشتن آدم‌ها را تشخیص بدهیم. اما ما می‌توانیم نوشته‌های آدم‌ها را قضاوت کنیم. بگوییم منصفانه بوده یا نه. کامل بوده‌ یا ناقص. یکی می‌گفت احمد محمود اینطور دیده. پس حق دارد اینطور بنویسد. من گفتم: قطعا چنین حقی دارد. اما من هم حق دارم بگویم آقای محمود درست ندیدی. یک‌جانبه دیدی‌. تحت تاثیر غم و خشمت دیدی. یکی می‌گفت چقدر خوب که این کتاب را خواندیم‌. من همان‌طور که داشتم جغجغه محمدهادی را برایش تکان می‌دادم، باز هم توی ذهنم، گفتم: بله. خیلی خوب شد که اين کتاب را خواندیم. من، مشتری احمد محمود شدم. دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
همیشه تعریف سفرنامه‌های منصور ضابطیان را شنیده بودم. اما اولین‌ تجربه‌ام، پایین‌تر از سطح انتظارم بود. کتاب ساده، روان و مفرحی است. اما انتظار یک سفرنامه پربار را ازش نداشته باشید. حالا، بعد از اتمام کتاب می‌بینم که کل دانسته‌های من درباره کوبا یکی، دو خط بیشتر نیست. برشی از کتاب: اِما مثل همه بچه‌های جهان است؛ بی‌بغض و آرام. در دنیایی که شبیه دنیای همه بچه‌هاست و آدم را مثل همیشه به فکر می‌برد که این دنیای مشترک، از کجای زندگی آدم‌ها، جدا می‌شود که دیگر تاب تحمل هم را نداریم. بچه‌های کوبایی و آمریکایی، بچه‌های آذری و ارمنی، بچه‌های سوری و بچه‌های دنیاآمده در خراب‌خانه داعش... همه شهروندان یک جهان‌اند که ناگهان بزرگ می‌شوند، می‌پاشند از هم و پرتاب می‌شوند به دنیاهایی که آدم‌هایش تاب تحمل هم‌وطن‌هایشان را هم ندارند، چه برسد به اینکه شهروندان دیگر دنیاها را تحمل کنند. چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
. میشه خواهش کنم برای عمه‌ی مهربونم حمد شِفا بخونید؟ .
یه دختر کوچولو تو کاروان اسرای کربلا هست، اسمش سیده شریفه است. دخترِ امام حسن مجتبی است. سیده شریفه تو مسیر اسارت، به شهادت می‌رسه و پَر می‌کشه پیش بابای کریمش. حرم قشنگش، نزدیکی‌های شهر حله است. مردم عراق برای شفای مریض‌هاشون یا اولاددار شدنشون متوسل می‌شن به ایشون. این شهیده‌ی کوچولو معروفه به و . پانوشت: نیت کردیم ۱۴۰۰۰ صلوات هدیه کنیم به سیده شریفه، برای سلامتی عمه مهربونم(تا فرداشب). اگر تونستید با نفس‌های گرم‌تون مشارکت کنید، ممنون می‌شم بهم بگید. @zeinabshahsavari
بلا و بیماری و گرفتاری ازتون دور باشه به حق سیده شریفه. ختم کامل شد.
. . ای کشته‌ی دور از وطن دور از وطن وای دور از وطن وای . .
امروز تشییع اسماعیل هنیه است. بابا رفته مراسم. من فکر ازدحام و فکر گرما و فکر نازک‌حالی تو را کرده‌ام. برای همین من و تو، خانه مانده‌ایم. سهم‌مان شده نشستن پای تلویزیون، که روشن شدنش توی خانه برای تو چیز غریبی است‌. زل زده‌ای به صفحه‌اش و خیل آدم‌های سیاه‌پوشی که نشان می‌دهد. من توی آشپزخانه‌ام و دارم برای تو حریره بادام درست می‌کنم. گوشم به تلویزیون است و فکرم پیش این که تو حتما صبحانه‌ات را بخوری و بعد چرت روزت را بزنی. و این‌ها یعنی فکرم پیش سرحال بودن تو و جان گرفتنت و قد کشیدنت است. حریره را خالی می‌کنم توی کاسه‌ که خنک شود و می‌شنوم که میثم مطیعی می‌خواند: اگر ضجه‌ی مادران را شنیدی و چیزی نگفتی اگر کودکان و زنان را در آغوش هم زیر آوار دیدی و چیزی نگفتی اگر التماس و تمنای گنجشک‌ها در شب زوزه‌ی گرگ‌ها را شنیدی و از خواب خرگوشی خود پریدی و چیزی نگفتی از آزادی و عشق و آبادی و دین و انسانیت دم مزن حالا من قلبم چروک افتاده و گلویم سفت شده. گوشم به تلویزیون، و دلم پیش داغی جگر مادرهای فلسطینی، و فکرم پیش مرد شدن تو و جهاد کردنت در رکاب امام و نماز خواندنت در مسجدالاقصی است، ان شاءالله. پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
گمان می‌برم که اگر خداوند، صدهزار گونه خنده می‌آفريد اما رسم اشک ریختن را نمی‌آموخت، قلب، حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی‌آورد. گریه چه نعمتی است واقعا، برای آن‌کس که قلبی دارد. 📚 آتش بدون دود ✍ نادر ابراهیمی پانوشت: يَا بنَ شَبيبٍ‌! إن كُنتَ باكِيا لِشَيءٍ فَابكِ لِلحُسَينِ.
هدایت شده از [ هُرنو ]
توضیحات رزق دهم.mp3
13.93M
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل... دهم ✋ از شما دعوت می‌کنم به جمع ۲۵۰نفرهٔ ما بپیوندید. قرار است به تکمیل منزل یک خانوادهٔ مستحق در روستای کوسه واقع در استان خراسان شمالی کمک کنیم. توضیحات کامل را در صوت تقدیم کرده‌ام. تقاضا می‌کنم کامل گوش کنید و در صورت علاقه به همراهی، از طریق لینک زیر اقدام به ثبت‌نام کنید. و اگر فکر می‌کنید فرد دیگری هم ممکن است علاقمند به همراهی ما باشد، این پیام را برایش بفرستید و دعوتش کنید. و لطفا پس از اتمام تکمیل فرم، از طریق لینک انتهای فرم ثبت‌نام، وارد کانال خصوصی رزق دهم بشوید. لینک ثبت‌نام رزق دهم👇 https://survey.porsline.ir/s/f0Xc7rmJ دعاگو و دعاجو مصطفا جواهری @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
- ظلم تا ابد دوام نمی‌آورد. مطمئن باش! ظلم متعلق به اعصار ناآگاهی ملت‌هاست؛ متعلق به اعصاری که مردم، قَدَری و جبری مطلق هستند و به سرنوشت‌ محتوم تغییرناپذیر معتقدند. امروز دیگر شناخت به میدان آمده است و شناخت در کنار ایمان، جایی برای ستمکاران جهان باقی نمی‌گذارد. - خدا کند حکیم! خدا کند! تو خوب و قانع‌کننده حرف می‌زنی اما اوضاع روز به روز بدتر می‌شود. - این به خاطر آن است که مبارزه دارد به نقطه اوج و برخورد نهایی می‌رسد. دشمن حق دارد با تمام قدرت بجنگد؛ چون بر سر تمام هستی خویش درگیر است‌. 📚 آتش بدون دود ✍ نادر ابراهیمی
اگر تو این بلبشوی بازار مسکن، سقفی که بالای سرتان است، مال خودتان است و هر ماه و هر سال چشمتان به دهان خلق الله نیست که بدانید مجبور به کوچ هستید یا نه، به شکرانه این نعمت برای خانه‌دار شدن این خانواده قدمی بردارید. و اگر هنوز این نعمت روزی‌تان نشده به نیت این‌که خداوند جبّار برایتان جبران کند و خانه‌ای پربرکت نصیبتان کند، برای خانه‌دار شدن این خانواده قدمی بردارید. ۴ قسط ماهانه، هر ماه ۱۰۰ هزار تومان. اگر برایتان سنگین است، دوست و رفیقی پیدا کنید که شریکِ خیرِ هم شوید و قسط‌ها را باهم پرداخت کنید.
من آدمی نیستم که احساساتم با کتاب‌ها خیلی بالا و پایین شود. آدم‌های توی کتاب‌ها اگر غم داشته باشند، خیلی سطحی دلم برای‌شان می‌گیرد. اگر شاد باشند، خیلی سطحی‌تر دلم برای‌شان می‌خندد. حالا دارم صادق چوبک می‌خوانم و دلم برای "شهرو" خیلی گرفته. آن قدر که رسیده به گلویم و آن هم گرفته.
زبانش را دوست داشتم. گرم است و قوی و سرشار از نگو، نشان بده. من این زبان معیار چکُش‌خورده را که شاید بعضی‌ها بگویند معیار نیست و غلط است، دوست دارم. صحنه شروع کتاب، صحنه کُند و راکدی است، اما آن چیزی که از همان خط اول من را پاگیر کرد، توصیفات پرقدرت چوبک بود. من داستان‌هایی را که به احساسات و ذهنیات آدم‌ها اهمیت بدهد و برای‌شان سهمی در روایت بگذارد، دوست دارم و تنگسیر این طوری است. فارغ از قلم نویسنده، خودِ داستان هم، به‌ویژه نیمه‌ی اولش برایم کشش داشت. پایان‌بندی اما چنگی به دلم نزد. خیلی اَبَرقهرمان‌طور تمام شد و این، پسند من نیست. بامداد یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
قصدم این بود که امروز کار داستان نیمه‌کارمو تموم کنم و خوندن آتش بدون دود رو هم به آخر برسونم. اما دارم قصه جوجه اردک کوچولویی رو می‌خونم که داره تو جنگل دنبال مامانش می‌گرده! پانوشت: نماینده‌های کوچولو و پاک خدا روی زمین رو شناختم به در هم شکستن عزم‌ها و بر هم زدن تصمیم‌ها... عصر یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
ارزش درد، هزاران بار بیش از همدردی است. درد حالتی است مردمی. همدردی خصلتی است اشرافی و بزرگمنشانه. 📚 آتش بدون دود ✍ نادر ابراهیمی
بابا رفته کربلا. من دلم گرفته. حالا شده پنج سال که کربلا نرفته‌ام. فکر داستانی که نوشته‌ام و پر از ضعف است و بازنویسی می‌خواهد، اما من همان‌طوری کج و زشت ارسالش کرده‌ام، ذهنم را سنگین کرده. راستی چرا بابا وقتی داشت می‌رفت نگفت که از من ممنون است که پیش تو می‌مانم و او می‌رود؟ چرا حس ارزشمندی ماندنم و نرفتنم را از من دریغ کرد؟ تو نمی‌فهمم چرا ولی بهانه می‌گیری. رهایم نمی‌کنی. دوست داری تمامِ وقت تو بغل من باشی. دارم فکر می‌کنم چرا بابا مثل سال قبل نگفت که دارد به نمایندگی از هر سه نفرمان می‌رود؟ تو سخت می‌خوابی، خیلی سخت. هربار وقت خوابیدنت حس درماندگی می‌کنم و تنهایی. دلم گریه می‌خواهد. قبل‌ترها هر چقدر که روزها سخت می‌گذشت من دلم خوش بود به شب‌ها. به خودم امید می‌دادم که شب می‌آید و تو می‌خوابی و من به کارهایم می‌رسم و بعد من هم می‌خوابم! حالا اما دلخوشی شب‌ها را هم ندارم. امروز آخرین مهلت اصلاح و ارسال مجدد داستانم است. فکر مشکل خواب تو راحتم نمی‌گذارد. تو شب‌ها مدام بیدار می‌شوی و بیدارم می‌کنی و من احساس می‌کنم دارم ته یک چاه تاریک، تنهایی زندگی می‌کنم و هیچ‌کس من را نمی‌شنود و نمی‌فهمد. دیگر فکر همدلی گرفتن از کسی را نمی‌کنم. جز "بچه همینه دیگه" و "چقدر ناله می‌کنی" چیزی نصیبم نمی‌شود‌. این روزها حال روحم و ذهنم مثل همین چیزهایی که اینجا نوشته‌ام، پریشان است‌. در هم است. جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳ @biiiiinam
بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِیکَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبَادَکَ مِنَ الْجَهَالَةِ ، وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ یک اربعینی هم بود که مثل حالا خانه‌نشین نبودم و خوشبخت‌تر بودم. با یک کارت پرس و یک ماژیک دوره افتاده بودیم تو کوچه و خیابان‌های کربلا و دور و بر حرم سیدالشهدا، و از آدم‌ها می‌پرسیدیم که: راستی! این باتلاق سیاه جهالت، که حسین بن علی جان شریفش و عزیزش را داد که ما را از آن نجات بدهد چیست؟! نزدیک یک دهه از آن اربعین می‌گذرد و این سوال هنوز برای من تازه است و من هنوز می‌ترسم دستم تو دست حسین بن علی شُل شود و فرو بروم در آن باتلاق سیاه. و هرچه عدد سال‌های عمرم بالاتر می‌رود، بیشتر و بیشتر می‌ترسم! یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳ مصادف با اربعین حسین علیه‌السلام @biiiiinam
"این‌طور بگویم و خلاصتان کنم: نوشتن "آتش بدون دود" کمرم را شکست. تمامم کرد. خرد و خمیرم کرد. خسته و بیمارم کرد." این جمله‌ها، جمله‌های نادر ابراهیمی است در یادداشت‌های پایان ‌کتاب. حتی اگر نادرخوان نیستید، فرصت خواندن آتش بدون دود را از خودتان دریغ نکنید. کتابی چُنین مفصل و چُنین پُرداستان و چُنین پُرمایه را باید خواند و از دوست نداشتن‌ها بعضی چیزها در قلم نويسنده چشم پوشید. @biiiiinam