eitaa logo
بی نام
70 دنبال‌کننده
85 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است @zeinabshahsavari
مشاهده در ایتا
دانلود
تجربه می‌گويد نادرخوانی حد وسط ندارد. تجربه می‌گوید نادر از آن‌هایی است که یا عاشق قلمش می‌شوی و وِل‌کُنش نیستی یا نمی‌توانی تحملش کنی و نیمه راه، رهایش می‌کنی. من اما آن وسط ایستاده‌ام. من که از شعارها و خطابه خواندن‌هایش در بر جاده‌های آبی سرخ خسته و دلزده بودم و داشتم قبول می‌کردم از من، نادرخوان در نمی‌آید، حالا که جلد اول را تمام کرده‌ام می‌گويم: عالی عالی عالی... عشق، نفرت، جنگ، حکمت، دیوانگی، انتقام، گذشت، زندگی، مرگ... دیگر از یک داستان چه می‌خواهید؟ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ @biiiiinam
به جز از علی نباشد به جهان گره گشایی
با یک بغل حاجت‌ و خواهش و تمنّا آمدن که کار همیشگی‌مان است. آن‌ها به کنار. دوستت دارم‌ها و حاجت بدهی یا خیرم نباشد و ندهی، من در هر حال گدای این خانه می‌مانم‌ها هم به کنار. من اصلِ اصلش این بار آمدم خانه‌تان برای دو چیز. اولی تشکر است بخاطر هدیه‌ای که بهمان دادی و دلی که شاد کردی و حاجتی که برای‌مان روا کردی. همان که یک سال پیش بخاطرش آمدیم پابوس. همان سفری که با خودمان گفتیم امام رضا که بیخود دعوت‌مان نکرده! گفته بلند شوید بیایید ببینم چه می‌گویید. ببینم چه می‌خواهید. همان سفری که توی حرم راه می‌رفتم. دستم را به در و دیوار خانه‌ات تبرّک می‌کردم و می‌کشیدم روی شکمم، که برای‌مان حفظش کنی؛ که رنگ و بوی حرمت را بگیرد. دومی پیشکش کردن این هدیه به خودتان است. پسرمان را بغل کردیم آوردیم اینجا که بگوییم آقا ما تازه اول راه هستیم اما تا همین جا هم هدیه شما را روی تخم چشم‌مان نگه داشتیم. حالا ازتان می‌خواهیم که از ما قبولش کنید. خودتان هرطور صلاح می‌دانید به کارش بگیرید. مالِ شما، امانت پیش ما... پی‌نوشت: جانِ مادر یک حرف هم با تو دارم. پسرم دستت را گرفتم آوردم راه حرم را نشانت بدهم که مسیر پرتکرار زندگی‌ات شود. آوردمت اينجا که کفتَر جَلد این حرم بشوی. که بدانی توی زندگی هرجا رفتی، برگردی همین‌جا. اينجا قرار ما و تو و امام رضاست... ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ رواق دارالحجّه @biiiiinam
رسیدم به قسمت محبوب روزم خواب بچه، کتاب، خوراکی...
شب جمعه‌ است هوایت نکنم می‌میرم
حسین جان دروغ ما را قبول کن دروغ ما را راست کن
امروز اولین کتاب را با محمدهادی خواندیم. ذوق دارم توی دلم برای روزی که توی خیابان دستم را بکشد، ببرد سمت کتاب‌فروشی. ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
بعضی وقتا عقّم می‌گیره بس که بهم میگن مطابق سِنّت رفتار کن. بعضی وقتام رفتارم بزرگتر از سنّمه- راس راسی- ولی هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شه. مردم هیچ‌وقت متوجه هیچ‌چی نیستن. 📚 ناتور دشت ✍ سلینجر
چه ترحم‌انگیزند آن‌ها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند و چه خشم‌انگیزند آن‌ها که از میهنشان همان‌گونه نام می‌برند که از یک ستاره دور 📚 آتش بدون دود ✍ نادر ابراهیمی
وَأَسْأَلُ اللّٰهَ بِحَقِّكُمْ وَبِالشَّأْنِ الَّذِي لَكُمْ عِنْدَهُ أَنْ يُعْطِيَنِي بِمُصابِي بِكُمْ أَفْضَلَ مَا يُعْطِي مُصاباً بِمُصِيبَتِهِ من هرطور با این عقل کوتاهم حساب و کتاب می‌کنم، می‌بینم افضل نه، اقلّ چیزی که به یک مصیبت‌زده می‌شود عطا کرد بخاطر مصیبتش، این است که جفت و جور کنی برایش برود سر مزار عزیز از دست داده‌اش. که یک دل سیر اشک بریزد، که دلش آرام شود، که انگار کند عزیزش جلویش نشسته و با او حرف می‌زند. پس خدایا برای‌مان یک کربلا جفت و جور کن. این اقلّ چیزی است که بخاطر مصیبت حسین ازت می‌خواهیم. افضلش را هم بده. @biiiiinam
من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. نیمه شب ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ @biiiiinam
لعنت به سیاست. همه را آلوده می‌کند، نه فقط آن‌هایی را که شغل سیاسی دارند یا سر و کارشان با احزاب و گروه‌های سیاسی است. حتی دامن منِ زنِ خانه‌دارِ فاصله‌گرفته از دانشگاه و بازار کار را هم لک می‌اندازد. چرک می‌کند. چند ساعت است که دارم خودم را مرور می‌کنم. جرأتش را ندارم بگویم لعنت به من، لعنت به این زبان بی‌تقوای من. می‌گویم لعنت به سیاست. لعنت به سیاست که یک طوری پرده روی چشم و گوشم می‌اندازد که خودم را محق می‌دانم درباره‌ی هرکسی هرطوری که دوست دارم و خودم فکر می‌کنم درست است، حرف بزنم. بی اینکه لحظه‌ای فکر کنم شاید اشتباه می‌کنم. شاید دارم زیاده‌روی می‌کنم. شاید لج کرده‌ام. شاید یک روزی برسد که پشیمان شوم‌. حالا این روز برای من رسیده و خوره افتاده به روحم. من به ابراهیم رئیسی رأی داده‌ام. اما با اکراه و اجبار اسمش را روی کاغذ نوشتم. منتقد و حتی گاهی مخالف دولتش بودم. بلدِ این کار نمی‌دانستمش اما هیچ وقت هم فکر نکردم که آدم درستی نیست. حالا اما هی دارم خودم را می‌گَردم ببینم توی این انتقادها و مخالفت‌هایم کجا پایم را از فرش حق درازتر کرده‌ام. کجا از روی ناراحتی حرف زده‌ام، نه انصاف. نتیجه اینکه هی دارم خودم را می‌خورم که چرا بیشتر مراقب نبودم؟ چرا بخاطر مخالفتم به خودم اجازه دادم عملکرد خودش و دولتش را به مسخره بگیرم یا به جوک‌ها و طعنه‌های دیگران بخندم؟ هی دارم لعنت می‌فرستم. هی دارم آرزو می‌کنم کاش راهی برای حلالیت گرفتن بود. من الان کاری ندارم که بخاطر تصمیم‌ها و سیاست‌های دولتش حقی از منِ ساکن این مملکت ضایع شده یا نه. من الان دارم به حقی فکر می‌کنم که خودم ضایع کرده‌ام. من الان به فکر حساب و کتاب خودم پیش خدا هستم. حساب و کتاب بقیه به خودشان مربوط است و خدا. ظهر ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ پی.نوشت: چیزی که مو لای دَرزش نمی‌رود این است که هر چه بشود، هر اتفاق خوب و بدی بيفتد باید منجر به یک پله بالاتر رفتن ما بشود. که فهمیده‌تر بشویم. که آماده‌تر بشویم برای ظهور. اگر من توی این ماجرا، فرهنگ مخالفت و انتقاد سیاسی را یاد بگیرم، یک پله بالا رفته‌ام. یک پله بزرگ و سخت. خدا کند که یاد بگیرم، باز زمین نخورم. @biiiiinam
💠 هدیه به شهدای واقعه‌ و به نیت این‌که برای کشورمون خیر رقم بخوره، چنگ زدیم به دامن قرآن. ختم ۴۰ یس و ملک برداشتیم. اگر دوست دارید مشارکت کنید، بسم الله… بهم خبر بدید.
این درد است که مرد را مرد می‌کند و جوان را پیر. ماه و سال که کاره‌ای نیستند. 📚 آتش بدون دود ✍ نادر ابراهیمی درد به پیوست است، زیاد...
من هنوز منتظرم وقتی اینستاگرام را باز می‌کنم، لابلای عکس‌ها و نوشته‌ها، تصویر تو را ببینم. ببینم که پشت تریبون فلان مراسم ایستاده‌ای مرتب و منظم. داری حرف می‌زنی. و من حوصله‌ام نگیرد حرف‌هایت را گوش کنم و توی دلم بگویم ناسلامتی رئيس جمهور مملکتی. یک کم شسته رُفته‌تر حرف بزن مرد. یک کم جذاب‌تر. چرا همیشه انگار هول کرده‌ای. انگار حرف‌هایت یادت رفته. انگار ناغافل پشت میکروفون کشانده‌اندت. یا ببینم که یک عالمه آدم کت و شلوارپوش دوره‌ات کرده‌اند. و برای افتتاح فلان پروژه رفته‌ای فلان جا. داری به خبرنگار که نه، تو بگو به مردم گزارش کار می‌دهی و من حوصله‌ام نگیرد ببینم باز کجا، چی افتتاح شده. من هنوز باورم نشده که تو دیگر نیستی. به همین سادگی؟ مگر می‌شود؟ همان که هر روز از حرف‌هایش حوصله‌مان سر می‌رفت. همان که هر وقت چیزی گران می‌شد، یک "تو که این کاره نیستی، اصلا چرا اومدی. می‌موندی همون قوه قضاییه که بهتر بود" حواله‌اش می‌کردیم، دیگر نیست؟ می‌خواستم امروز بیایم. خودم را ول کنم بین آدم‌های غم‌زده‌ و سیاه‌پوش شهرم. چشم‌های خیس‌شان را ببینم. شانه به شانه‌شان بایستم. "اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا"‌ی بُغضی آقا را بشنوم. تابوت پرچم‌پوشت را روی دست‌ها ببینم تا باور کنم. می‌خواستم بیایم بین‌ آدم‌هایی که هنوز انسانیت، هنوز قدرشناسی سرشان می‌شود. آدم‌هایی که سختی‌ها و گرانی‌ها و کمبود‌ها درد انداخته به کمرشان، اما زور دردی که به دل‌شان افتاده هنوز می‌چربد به آن دردها. میخواستم بیایم نفس بگیرم از نفس‌شان، تا نامردمی‌ها خفه‌ام نکرده. اما نشد. نیامدم. ترس از گیر افتادن با پسرم، میان ازدحام و فشار دست و پایم را بست. نیامدم که هنوز باورم نشده نبودنت را، رفتنت را. فقط یک راه مانده. یک راه مانده که باور کنم. یک راه مانده که آن یک راه را هم خودت باید هموار کنی، حالا که دستت باز است، بازتر از این دنیا. باید بلند شوم بیایم مشهد. بیایم حرم. بنشینم بالای سنگ سرد مزارت. دست بکشم به فرورفتگی اسمت. یکی از آن کتاب‌های سُرمه‌ای را باز کنم. ورق بزنم. هدیه به روحت بخوانم تا باورم شود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ... چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
يَا أَباعَبْدِاللّٰهِ، إِنِّي أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ، وَ إِلىٰ رَسُولِهِ، وَ إِلىٰ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ إِلىٰ فاطِمَةَ، وَ إِلَى الْحَسَنِ، وَ إِلَيْكَ بِمُوَالاتِكَ من چیزی توی چنته ندارم که قابل اعتنا باشد. اینکه  رویم می‌شود بروم سمت خدا و رسول و حضرت امیر و مادر جان و حسنین، و آن‌ها هم بهم محل می‌گذارند، همه‌اش بخاطر این است که حسین را دوست دارم. به گمانم آن‌ها هم، حتی خود خدا هم به حساب "إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ، وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ، وَ وَلِيٌّ لِمَنْ والاكُمْ، وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عاداكُمْ"ی که به حسین می‌گویند، تحویلم می‌گیرند. @biiiiinam
ساعت نُه صبح است. محمدهادی از شش و نیم زنگ بیداری زده. حالا اما چشم‌هایش سنگین شده. می‌دانم این نوبتِ شیرش را بخورد می‌خوابد. منتظرم لب‌هایش شل بشود و مژه‌هایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم بیفتم روی تخت و تَخت بخوابم. ساعت نه و ربع است. محمدهادی هنوز شیر می‌خورد. صورتم خیس شده. دارم نوشته‌های یکی از دوستانم را می‌خوانم. منتظرم محمدهادی لب‌هایش شل بشود و مژه‌هایش به هم برسد تا بخوابانمش سر جایش. بعد خودم با خیال تَخت، گریه کنم. دارم بی‌صدا با ابراهيم رئیسی حرف می‌زنم. ساعت نه و نیم است. محمدهادی خوابیده. من اما بیدارم. توی تخت هم نیستم. آمده‌ام توی پذیرایی نشسته‌ام پشت میز غذاخوری. یک دستمال توی دستم مچاله شده و گاهی اشک‌هایم را باهاش پاک می‌کنم. به عکسی که چند روزی است، آمده نشسته گوشه خانه‌مان نگاه می‌کنم. از چهارشنبه روی میز پذیرایی بوده. از دیشب اما روی میز تلویزیون جاگیر شده. تا همین چند دقیقه پیش معلوم نبود توی خانه‌مان ماندنی است یا نه. حالا اما معلوم شده. ماندنی است.‌ می‌ماند که هر وقت نگاهم بهش افتاد، یاد چیزی که از خودش و از شهادتش یاد گرفتم بیفتم. یادم بيفتد که توی بحث و اظهارنظرهای سیاسی حواسم به زبانم باشد. حواسم به تقوا باشد. این ارزشمندترین میراثی است که از ابراهيم رئیسی برای‌مان مانده. همان چیزی است که ابراهيم رئیسی از همان مناظرات انتخاباتی که رقبایش از چپ و راست، طعنه و تمسخر و تحقیر حواله‌اش می‌کردند، اما او سکوت می‌کرد و ادامه نمی‌داد و احترام گوش و چشم مردم را نگه می‌داشت، یادمان داد. بعدها هم که هرکس از هر جایی شاکی بود، دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نمی‌کرد که بهش بند کند، وقت برای زبان‌درازی و حرّافی جلوی دوربین‌ها نمی‌گذاشت. سرش را می‌انداخت پایین. هر کاری را که بلد بود و از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. این روزها اما با شهادتش فصل آخر درس‌ را برای‌مان گفت. نه. بهمان نشان داد. یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam پی‌نوشت: با نوشته‌های خانم فرید، ابتدای روز اشکم جاری شد و دلم از یاد شهید نور گرفت. https://eitaa.com/tayebefarid
آخرین وسیله را هم جا دادم توی چمدان. رفتم توی اتاق خواب. تاریکی بود و خِس خِس نفس‌های محمدهادی و فِس فِس دستگاه بخور. نگاهش کردم که آسوده و معصوم خوابیده بود. برگشتم توی روشنایی پذیرایی. گفتم: "طفلکم! خوابیده. خبر نداره فردا قراره چی بشه، میخواد کجا بره". بعد فکر کردم که ما آدم‌بزرگ‌ها هم همینیم. مگر ما از فردای خودمان که هیچ، از یک لحظه‌ی بعدمان خبر داریم؟ لابد خدا هم دارد به ما نگاه می‌کند. لبخند می‌زند و می‌گوید بنده‌های کوچکم! خبر ندارند قرار است چی بشود. خبر ندارند برای‌شان چی تدارک دیده‌ام. یکی از قشنگی‌های بچه همین است. همین که حالاتش در برابر پدر و مادر، مثل حالات آدم‌هاست در مقابل خدا. همانقدر ضعیف، وابسته و بی‌پناه و پدر و مادر همان‌قدر قوی، بزرگ و مهربان. یکی از قشنگی‌های بچه همین است که یک کلاس توحید است، اگر بفهمیم. خدایا کمک کن بفهمیم. نیمه‌شب شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
. . لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
این عکس را فرستاده توی گروه و پایینش نوشته: "مگه میشه یادتون نباشیم؟" و من حالا دارم فکر می‌کنم نشستن کنار کوه مهربانی چه حسی دارد. چطوری دل آدم را به دست می‌آورد. چطوری به آدم نگاه می‌کند، لبخند می‌زند. چطوری از مهمانش پذیرایی می‌کند. دارم فکر می‌کنم نشستن کنار محمّدِ امین چطوری است. چطوری ما را می‌بیند. همه آن بالا و پایین‌های ریز وجودمان را که خودمان هم ازش بی‌خبریم، آن لکه‌ها، آن سیاهی‌ها را می‌بیند. اما بی‌حرمت‌مان نمی‌کند. همه‌ی رازهای وجودمان را پیش خودش امانت نگه می‌دارد. دارم فکر می‌کنم درد و دل کردن درِ گوش پدر امّت چه حالی دارد. چطوری آدم را دلداری می‌دهد. چطوری گره‌گشایی می‌کند. چطوری بار غم را از دل آدم برمی‌دارد. توی دنیای نویسندگی به ما یاد داده‌اند گفتن فايده ندارد. باید نشان بدهیم که به جان مخاطب بنشیند. خدایا تو که خالق داستان این عالَمی. من نمی‌خواهم حاجی‌ها این‌ چیزها که شمردم را، برایم بگویند‌. من می‌خواهم همه این‌ها به جانم بنشیند. این‌ها را به من نشان بده. یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ @biiiiinam
از جمع دوستان دوران دانشگاهم، امسال دو نفر راهی حج شده‌اند. حال همه‌مان زیر و رو شده. همه‌مان هوایی شده‌ایم. امشب یکی از بچه‌ها این شعر را فرستاد توی گروه: رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سرگردان بمانم
. دلم سوخت دلم برای رئیسی سوخت .
خدایا از تو طلب بخشش می‌کنم اگر من با حرف‌ها و کارهایم باعث شدم دل سیّدمان بسوزد استغفرالله و اتوب الیه