eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
2هزار دنبال‌کننده
34 عکس
39 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 روزهای پر رفت و آمدی بودند و مامان اکثر اوقات برای کمک به زن عمو می‌رفت و مادرانه کنار علیرضا حضور داشت. دو ماهی طول کشید تا روی چشم علیرضا باز شد. به گفته‌ی دکتر نیمی از بینایی چشم چپش رو ازدست داده بود و برای تموم عمر باید از عینک استفاده می‌کرد. اواخر بهمن ماه همون سال بود که بالاخره جلسات فیزیوتراپی جواب داد. یکی از روزهای سرد و برفی بود و توی اتاق مشغول کتابم بودم که صدای مامان متوجهم کرد. - محبوب کجایی مادر؟ - اینجام مامان، توی اتاق، کاری دارید؟ - بیا عزیزم این بشقاب دمپختک رو ببر دم خونه عمواینا علیرضا دوست داره. - الان میام. سینی حاوی ظرف غذا و سالاد شیرازی رو از دست مامان گرفتم و چرا پاهام شوق عجیبی پیدا کرده بود برای رفتن به سمت و سوی جایی حوالی خونه‌ی عمو؟ دکمه‌ی زنگ‌رو فشار دادم و منتظر موندم. در باز شد. و آیا شوق دیدنِ بهترینها قابل مقایسه بود با دیدن قامت روی پا ایستاده‌ی علیرضا؟ ومن زل زده بودم به چشمهای مهربونی که مات می‌دیدمش و قطره‌اشکی که ناگاه روی مچ دستم چکید. بغض حاصل از شوقم رو فرو خوردم و سلام کردم و باز زبونم رو یارای همراهی نبود. و نگاه نگران علیرضا که پیاپی توی صورتم پر و خالی میشد. - خوبی محبوب‌جان؟ - خوبم... خندید مثل همیشه و من توی امواج رنگین کمونِ خنده‌هاش گم می‌شدم که شیطنتش گل کرد و گفت: - اونقدری که تو ذوق کردی، خودم هم خوشحال نشده بودم. و نگاه پرسشگرم که باز به حرفش واداشت. - همین که روی پام ایستادم دیگه. خون دوید توی صورتم و داغ شد بناگوشم، نگاهم رو ازش گرفتم و نفسی تازه کردم و گفتم: - این رو مامان برای شما داده. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂