🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃
🍂🍁
#قسمت_نهم
🌹عشق محبوب🌹
روزهای پر رفت و آمدی بودند و مامان اکثر اوقات برای کمک به زن عمو میرفت و مادرانه کنار علیرضا حضور داشت.
دو ماهی طول کشید تا روی چشم علیرضا باز شد. به گفتهی دکتر نیمی از بینایی چشم چپش رو ازدست داده بود و برای تموم عمر باید از عینک استفاده میکرد.
اواخر بهمن ماه همون سال بود که بالاخره جلسات فیزیوتراپی جواب داد.
یکی از روزهای سرد و برفی بود و توی اتاق مشغول کتابم بودم که صدای مامان متوجهم کرد.
- محبوب کجایی مادر؟
- اینجام مامان، توی اتاق، کاری دارید؟
- بیا عزیزم این بشقاب دمپختک رو ببر دم خونه عمواینا علیرضا دوست داره.
- الان میام.
سینی حاوی ظرف غذا و سالاد شیرازی رو از دست مامان گرفتم و چرا پاهام شوق عجیبی پیدا کرده بود برای رفتن به سمت و سوی جایی حوالی خونهی عمو؟
دکمهی زنگرو فشار دادم و منتظر موندم.
در باز شد.
و آیا شوق دیدنِ بهترینها قابل مقایسه بود با دیدن قامت روی پا ایستادهی علیرضا؟ ومن زل زده بودم به چشمهای مهربونی که مات میدیدمش و قطرهاشکی که ناگاه روی مچ دستم چکید.
بغض حاصل از شوقم رو فرو خوردم و سلام کردم و باز زبونم رو یارای همراهی نبود. و نگاه نگران علیرضا که پیاپی توی صورتم پر و خالی میشد.
- خوبی محبوبجان؟
- خوبم...
خندید مثل همیشه و من توی امواج رنگین کمونِ خندههاش گم میشدم که شیطنتش گل کرد و گفت:
- اونقدری که تو ذوق کردی، خودم هم خوشحال نشده بودم.
و نگاه پرسشگرم که باز به حرفش واداشت.
- همین که روی پام ایستادم دیگه.
خون دوید توی صورتم و داغ شد بناگوشم، نگاهم رو ازش گرفتم و نفسی تازه کردم و گفتم:
- این رو مامان برای شما داده.
نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمت اول
https://eitaa.com/bikaranemehr/22
🍁
🍁🍃🍂🍃🍂
🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍂