eitaa logo
🌴بی‌کران مهر🌴
2هزار دنبال‌کننده
34 عکس
37 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد؛ *متبرک باد نام تو*! و ما همچنان دوره می کنیم شب و روز را هنوز را!.. 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 دستهای لرزونم رو روی گوشهام گرفتم تا کمتر غوغایِ صداهایِ درهم پیچیده رو بشنوم و چونه‌م رو روی زانوهام بیشتر فشردم. همدم چند روزه‌م، صمیمانه همراهی می‌کنه لحظه‌های درد و بی‌قراریم را و گونه‌ی سیلی خورده‌‌م رو چه آب و جارویی می‌کنه. مهناز روبروم نشسته و با سرانگشتهاش اشکهام رو پاک می‌کنه و خودش هم حال بهتری نداره و بی‌صدا اشک می‌ریزه. هق‌هقم اونقدر سوزناک‌ هست که دلم بارها به حال خودم بسوزه و خاکستر بشه. همه توی سالن جمعند و هر کسی نظری میده و شاید تیکه‌یی می‌پرونه و بابا حرفش برگشتنی نیست! من امیدوارم به بزرگتر بودن عمو و احترام بابا به برادر بزرگترش و چه امید محالی! افسوس! گدازه‌های غرور و یکدندگی، داغی عصبانیت گرفته و تموم دامنه‌ی وسیع مهربونی و اخلاق‌مداری بابا رو پوشونده و عجیب می‌سوزونه. صدای گریه‌های زن‌عمو والتماسهاش سوهان روحم شده و سکوت مامان چه زجرآوره انگار. دلم حمایت می‌خواد، از نوع علیرضایی و اما فرسنگها دورم از وجودش و من موندم و تقدیر اشتباهی و اجباری که بابا برام تعیین می‌کنه و باز، دَم گرفتنِ مادری که گریبان چاک می‌کنه برای پسرش. - نکن داداش، تو را به مقدسات قسم باهاش اینجور، تا نکن، بچه‌م دق می‌کنه اگه بفهمه. و بابا که سعی داشت رگه‌های عصبیتش رو پنهون کنه توی سردی کلامش. - دق نمی‌کنه، نترس زنداداش، خدای اون هم بزرگه. - آخه یک کلام بگو، برای چی اینکار رو می‌کنی؟ سر لج با کی برداشتی؟ - من سرِ لج برداشتم یا اون پسره‌ی خیره‌سرت؟ که بشکنه دستم که نمک نداره، که نور چشمم بود وحالا شده مار تو آستینم. عمو تاب نیورد و حکمِ سکوتِ خانجون رو شکست و مثل همیشه با تن صدای آروم اما اینبار عصبیش گفت: - با نورچشم خودت لج می‌کنی؟ دلت میاد؟ این بچه نفسهاش بند نفسهای محبوبه‌ست. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍃 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 بابا تمسخروار گفت: - قطع می‌کنم نفسی رو که بی‌اذنِ من، بند نفسهای دخترم شده. - اینطور تا نکن با این دوتا بچه، از خدا بترس. - من بترسم یا اون پسرت که پشت تلفن برام خط‌و نشون می‌کشه؟ دو کلوم درس خونده خودش رو مُلّای دهر می‌بینه؟ رو کرده به من که، اگه می‌تونی شوهرش بده! می‌خوام شوهرش بدم ببینه با من در افتادن چه عواقبی داره اشتباه کردم که اونهمه هم صبر کردم اون‌بازیچه می‌خواد زن نمی‌خواد. شایدم دلش جای دیگه مونده و بی‌خبری داداش. و چه با غلظت و تمسخر داداش رو لفظ کرد و با این جمله‌ی آخرش، دلم چه جوششی گرفت. باز بابا بود که ادامه داد: - راست میگی و جونش می‌رفت براش، تا گفتم دارم عقدش کنم با سر می‌دویید میومد نه اینکه پشت تلفن بگه، تو نمی‌تونی به زور عقد مرد دیگه‌ییش کنی. - تمومش کن این غوغا رو، هی صدات رو ننداز تو سرت. مشکلت اگه اون بچه‌ست که فردا راهی می‌شه. - اومدن و نیومدنش فرقی نداره، من جواب رو دادم، مردم مسخره‌ی من نیستند. - بسه حاج‌علی، بسه! یا تا فردا جوابشون می‌کنی یا برادریمون میفته به قیامت. باز سر و صداها زیاد شد و باز ولوله و... خدایا نگذار که کم بیارم، تو شاهد باش که چی می‌کشم. صدای خانجون چه سکوتی می‌ندازه توی سالن. - به ولای علی، به پهلوی شکسته‌ی خانم به جدّم قسم، اگه یک کلمه‌ی دیگه بینتون رد و بدل بشه عاقّ والدینتون ‌می‌کنم. نمی‌گذرم ازتون اگه این اوضاعتون باشه. و بغض‌دار ادامه داد: - فرح! به شوهرت زنگ بزن بیاد من رو ببره خونه. و صدای گرفته‌ی عمه فرح که نمی‌دونم کجای این قضیه‌ ایستاده‌. - چشم خانجون همین الان. نیم‌ساعتی طول می‌کشه و سکوت و ظلمت میشه توی خونه و باز سکوت دردآور مامان و نگاه اندوهبارش. و چه خشی داشت صدای مهناز دل‌نازکم. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍃 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 - محبوبم، برم یه‌چیزی بیارم ‌بخوری؟ رنگ به روت نمونده. - هیچی نمی‌خوام... ناراحت می‌شی اگه بگم امشب می‌خوام تنها باشم؟ با چشمهای رنگ خون و پلکهای متورمش نگاهم کرد و التماس و عجز جاری بود توی صدای رگه‌دار از گریه‌ش. - تو رو خدا گریه نکنی، من میرم اتاق محمدرضا. کنار گونه‌م که رد اشک روش خشک‌شده بود رو بوسید و بغض‌وار و گرفته بالش و پتوش رو برداشت و بیرون رفت. مهناز رفت و تنها شدم و باز اشکم‌ چکید، نه، سرازیر شد، یا شاید هم سرریز شد و باز من موندم و یک عالمه بغض و یک دنیا آوارگیِ احساس. چرا ایندفعه سر نرسید؟ چرا نیومد حمایتم ‌کنه؟ به خاطر یه قولِ نیم‌بندِ من؟ اون من رو نشناخته؟ من که براش آیینه بودم، من که براش حل‌شده تر از خودش برای خودش بودم. نمی‌دونست یارای اینهمه مقابله در وجودم نیست؟ من امشب دلم غوغای عمو و زن‌عمو رو نخواست دلم فقط حرفهای اون رو خواست، دلیل و منطقهای به قول بابا آبکی‌ش رو. و دلی که گوشه‌یی از گاوصندوق بابا، کنار همون عکس لعنتی جاموند و ترک برداشت، شکست، خورد شد و آوار شد و ریخت... قرار ندارم امشب، موندم توی دوراهی، نه، هزار راهی! دوراهی برای یک دمش هم افاقه نمی‌کنه. چشمهام رو بستم و سر تکیه‌ی دیوار دادم و از کجا شروع شد این حس غریب؟ نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی داردقسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍃 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 امشب نیاز دارم تا کلاف سردرگم‌احساسم رو زیر و رو کنم و بکاوم اعماق یادها و خاطره‌ها را. شاید اخرین شبی باشه که بخوام به کسی فکر کنم که تموم لحظات موندگار گذشته‌م رو از خودش کرده و بعد، کنارش بگذارم از صحنه‌ی ذهن و دلم. و دلی که بخاطرش چه عظیم، شکست. هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. نمی‌دونم از کی حضور علیرضا رو توی زندگیم حس کردم، هر چی فکر می‌کنم به وقت و نقطه‌ی معلومی نمی‌رسم. توی عمیق‌ترین گوشه‌های ذهنم، حتی توی وهم‌وارترین لایه‌ها هم حضور داشت. مثل حضور پدر و مادر. آدم از وقتی به یاد داره اونها را کنار خودش دیده، حکایت علیرضا هم از همین جنس بود. شاید یکی از دلایلش این بود که سالهای اول عمرم رو توی خونه‌ی عمو ساکن بودیم. دعواهای بچگونه و بزرگی کردنش بین من و مهناز و شهلا و سر آخر ماجرایی که به نفع من تموم میشد. خاطرات باغ ییلاقی آقابزرگ و اتفاقات ریز و درشتش گوشه گوشه‌ش پر بود از حضور علیرضا. انگار که حمایت و بودنش یک قانون نانوشته بود. قانونی که برای خودش وضع کرده بود و من که عادت کرده بودم به این بودنِ بدون چشمداشت و از سر رضایت. خاطراتی که هنوز هم بعد سالها ذهن رو می‌نوازه و روح رو شاد می‌کنه. صدای جوشش آب چشمه‌ و پای زخمیم و گریه‌های کودکانه‌م که می‌پیچید لابلای شاخ و برگهای انبوه اون باغها، چه روشن توی ذهنم نقش می‌بنده. طبق معمول هر سال به باغ ییلاقی آقابزرگ رفته بودیم. بین باغهای روستا هیچ مرزی از دیوار و پرچین نیست و به نظر یک جنگل کوچک و به هم پیوسته میاد. نیمروز بود که از خونه‌باغ بیرون زدم تا همراه بچه‌های بزرگتر بشم. به سمت باغات گردو رفتم، همون باغهای به هم متصل. توی اون وقت از روز فقط صدای ضربه زدن دارکوبها به تنه‌ی درختها به گوش می‌رسید. به چشمه رسیده بودم و باید عبور می‌کردم. خوب به یاد دارم که صدای خنده و صحبت بقیه رو می‌شنیدم ولی هرچه علیرضا را صدا زدم جوابی نگرفتم، دل به دریا زدم و تصمیم به پریدن گرفتم که پاهام لیز خورد و قوزک پام به لبه‌ی سیمانی چشمه برخورد کرد و افتادم توی جوی آب. لباسم خیس شده بود. دردی که توی پام می‌پیچید نفسگیر بود. همونجا نشستم و زدم زیر گریه. چه هق‌هقی می‌کردم. توی همون احوال بودم که صدای محبوب گفتن علیرضا، که اونروزها نوجوون پونزده یا شونزده ساله‌یی بود بغض کودکانه‌م رو بیشتر کرد و با دیدنش که نگران و سراسیمه به سمتم میومد، گریه‌هام شدت گرفت. کنارم نشست و متاسف زخم روی پام رو وارسی کرد و مثل همیشه با لحن‌ مهربون و نوازشگرش گفت: - حواست کجا بود آهو کوچولو؟ چشمهای به این قشنگی چشمه به این بزرگی رو ندید؟ هق‌هقم بیشتر شده بود و منقطع گفتم: - چرا... دیدم ولی... پام لیز خورد. - آخه دختر خوب، تو تنها اومدی اینجا چیکار؟ چرا نموندی پیش مهناز و بقیه؟ - خوب... خوب... می‌خواستم بیام پیش شماها، اصلا تو چرا منو با خودت نبردی؟ مگه نگفتی هر جا برم تو رو می‌برم؟ - برای اینکه ما می‌خواستیم پیاده‌روی کنیم و تو خسته می‌شدی. اونوقت یه بچه‌آهوی خسته به درد کی می‌خوره؟ شیطون خندید و ادامه داد: - آقاگرگه! که بیاد شکارش کنه و با خودش ببره. - نخیرم، مامان میگه اینجا گرگ نداره، تازه اگه داشته باشه هم من بچه‌اهو نیستم و ادمیزادم - ای فدای تو، تو که آدمیزاد نیستی تو پریزادی. و بلند خندید و چرا صدای خنده‌های علیرضا برام از هر موسیقی آرامبخش‌تر بود؟ اونروز علیرضا چقدر اصرار کرد تا راضی شدم من رو روی کولش بگیره و به خونه‌باغ ببره ومن تا مدتها برای بقیه تعریف می‌کردم که پسر عمو من رو نجات داد و برق نگاه بابا وقتی رسیدیم به خونه‌باغ ترجمه‌نشده موند گوشه‌ی ذهنم. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب 🌹 همون سال، شب اول مهر که شد مامان دردش گرفت و برای زایمان به بیمارستان رفت و چون دبیرستانی که علیرضا توش درس می‌خوند، درست کنار دبستان ابتدایی بود، بابا من رو بهش سپرد و با اون و شهلا راهی شدم و روز اول مهرم و اولین روز تحصیلم رو هم با همراهی علیرضا شروع کردم. یادش بخیر! روبروی در مدرسه رو به من گفت: - برو تو آهو کوچولو. بغض کرده بودم و گفتم: - مگه تو باهام نمیای؟ من تنها برم؟ من می‌ترسم. - من باید برم مدرسه‌ی خودم، اینجا مدرسه‌ی تو و شهلاست. از چی می‌ترسی؟ مگه دوست نداشتی بری سواد یاد بگیری؟ - چرا، دوست دارم ولی تو هم باهام بیا. گرهی بین ابروهاش انداخت و جدی شد و گفت: - دختر خوبی باش و برو تو، ظهر هم همینجا منتظر باشید تا بیام دنبالتون، باشه؟ بغض کرده سرم رو تکون دادم و همراه شهلا وارد مدرسه شدم. توی درس و مشق نوشتنها خیلی سختگیر بود. من و مهناز و شهلا و حمیدرضا، برادر کوچکترش، رو توی اتاق خودش می‌نشوند و خودش هم کتاب به دست بالای سرمون می‌ایستاد. شهلا دو سال از من بزرگتر بود و مهناز و حمیدرضا هم یکسال از من کوچکتر بودند. روزها می‌گذشت و بزرگتر می‌شدیم و خوب، احساس ها هم متفاوت می‌شد و کم کم علامت سوال بزرگی توی ذهنم جا می‌گرفت و اون هم جایگاه علیرضا توی زندگیم بود. علیرضا دیپلمش رو گرفت و همون سال رشته‌ی شنوایی‌سنجیِ دانشگاه شیراز قبول شد و یکسالی رو گذروند اما حال وهوای اون روزهای کشور و شدت گرفتن جنگ باعث شد، دانشگاه رو رها کنه و با پادر میونی آقابزرگ، عمو و زنعمو رو راضی کرد و برای حضور در جبهه راهی شد. علیرضا نورچشمی اقابزرگ بود و خیلی دوستش داشت و پشتش عحیب گرم آقابزرگ بود. و تا زنده‌بودن آقابزرگ کسی حق نداشت بگه بالای چشم علیرضا، ابروست. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب 🌹 به جرات می‌تونم بگم روزی که علیرضا اعزام می‌شد یکی از تلخترین روزهای زندگیم بود‌. گروه دوستانه‌ی دوازده ‌نفره‌یی که با همدیگه تصمیم به رفتن گرفته بودند. شش ماه از رفتنشون می‌گذشت و چه روزهای پر التهابی رو در اون مقطع جنگ تجربه می‌کردیم و هر روز یکی از اعضای اون گروه بر سر دستها تشییع می‌شد. چقدر اونروزها دلتنگ و پر از تشویش بودم، اصلا قابل توصیف نیست. اضطراب اونروزها تموم کودکیم رو تحت‌‌الشعاع خودش گرفته بود. دختر بچه‌ی یازده ساله‌یی که هنوز اونقدر بال و پر احساسش گسترده نشده بود. نمی‌شد گفت حسّم عشق بود، چون هنوز وارد اون مرحله از احساس نشده بودم اما میشه بهش عادت گفت، اینکه تو به وجود یکی معتاد بشی، به بودنش، به محبتهاش، به حمایتهاش. حکایت من هم اینطور بود. عید اون سال وقتی که علیرضا رو توی اون لباس سرتاسر سبز دیدم، که برای مرخصی و تشییع دوست شهیدش که اتفاقا پسر دایی نعمتم بود، اومد، اشکم سرازیر شد و اون مثل همیشه مطمئن و عمیق خندید و گفت: - داری بزرگ می‌شی آهو کوچولو، گریه مال بچه‌هاست، چرا گریه می‌کنی؟ ببین من سالمم. - من... من خیلی می‌ترسیدم پسرعمو. درک احوالم برای خودم هم هنوز که هنوزه مشکله، اون حسهای درونیِ عجیبی که تموم فضای ذهنم رو می‌گرفت. گاهی علیرضا رو برادری بزرگتر می‌دیدم و گاهی پدر، اصلا درک دیگه یی نداشتم گاهی که با درجه و شدتِ بودنِ علیرضا به سوال می‌خوردم، خودم رو توجیه می‌کردم که چون برادر بزرگتر نداریم، بابا از اون خواسته که مراقب ماهم باشه و روی کارهامون نظارت داشته باشه. خونه‌هامون توی یک کوچه و روبروی همدیگه بنا شده بود و این امر خودش باعث میشد نسبت به باقی اقوام ارتباط صمیمی و نزدیکتری داشته باشیم. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 مامان بیش از یک برادرزاده‌ی شوهر، علیرضا رو دوست داشت و علیرضا هم دائم از محبت مادرونه‌ی مامان به خودش می‌گفت. بابا و عمو، تقریبا تموم کارهاشون با هم هماهنگ بود اما هر چه بابا توی کار و شغلش موفق بود، وضعیت مالی عمو به هم ریخته بود و زیر بارش کمر راست نمی‌کرد و وضعیت اقتصادی مطلوبی نداشت. بابا نهایت سعیش رو می‌کرد که از برادر بزرگترش حمایت کنه و به حق کوتاهی نمی‌کرد و علیرضایی که حکم‌ پسر بابا رو هم داشت و عجیب مورد اعتمادش بود. روزهای آخر خدمت علیرضا فرا می‌رسید و به زودی به خونه برمی‌گشت. دوسال گذشته بود و اون برمی‌گشت تا طبق گفته‌های خودش برای رفتن دوباره به دانشگاه آماده بشه. خوب به یاد دارم روزی رو که شهلا خوشحال و خندون اومده بود و تعریف می‌کرد که علیرضا از اهواز تماس گرفته و گفته که پنج روز دیگه برمی‌گرده ومن چه خنکی در وجودم حس کردم. اما اون پنج روز شد ده روز و باز هم خبری نشد. خبرها حاکی بود از حمله‌ی سنگین دشمن و حجم انبوهی از رزمنده‌ها که شهید و مجروح شده و عده‌یی هم به اسارت برده شده بودند. زن‌عمو دائم بی‌قراری می‌کرد و بابا و عمو مدام در رفت و آمد با پایگاه بودند تا شاید خبری بگیرند. چقدر اونروزها روی پشت بوم رفته و گریه کرده بودم. این قراری بود که خودش گذاشته بود. علیرضا روز عزیمتش، در جواب گریه‌هام دستی روی سرم کشیده و با مهربونی و بغضِ مواج توی نگاه و صداش بهم گفته بود، هر موقع دلت برام تنگ شد برو پشت بوم و رو به جنوب بایست و توی دلت صدام بزن، حتما صدات به گوشم می‌رسه. و اتفاقا هر موقع به مرخصی میومد سربه‌سرم می‌گذاشت که باز تو من رو صدا زدی که اومدم. و من اون روزهای بلاتکلیفی را، رو به جنوب می‌ایستادم و فقط اشک می‌ریختم. ده روز بی‌خبری گذشت و طی تماسی خبر رسید، علیرضا مجروح و توی یکی از بیمارستانهای اصفهان بستری شده. چه روز پر اضطرابی بود. از یک‌طرف خوشحال بودیم از شهید یا اسیر نشدنش و از طرفی دردمند بودیم از مجروح بودنش. در کمتر از یک‌ساعت بابا و عمو و زن‌عمو راهی اصفهان شدند و ما موندیم و یک دنیا دلهره‌. چه تصویر روشنی دارم از اون لحظه‌های زجرآور. همراه مهناز و شهلا توی اتاق نشسته بودیم و آروم اشک می‌‌ریختیم که مامان داخل شد و با چشم غره به من و مهناز گفت: نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🌹عشق محبوب🌹 - ای بابا، عوض اینکه شهلا رو دلداری بدید و حواسش رو پرت کنید، خودتون هم نشستید باهاش گریه می‌کنید؟ پاشید ببینم. شهلا با صدایی خش‌گرفته از بغض گفت: - زن‌عمو خیلی می‌ترسم، دارم دیوونه می‌شم، یعنی چی شده؟ و مامان که شهلا رو در آغوش گرفت و گفت: ‌- توکلت به خدا باشه دخترم، حالا هم بیاین بریم بیرون، حمیدرضا هم کز کرده یه گوشه، گناه داره. تلفن زنگ خورد و در کسری از ثانیه همه دور مامان جمع شدیم و چشم به دهنش دوخته و گوش تیز کرده بودیم. -سلام علی، رسیدید؟ چه خبر؟ علیرضا رو دیدی؟ و بابا چیزی ‌گفت که حالت چهره‌ی مامان رو درهم کرد و گفت: ‌ - ان شالله که به خیر می‌گذره، بهش سلام برسون‌. خداحافظ. شهلا زودتر از ما سوالش رو با یک عالم نگرانی پرسید: - زن عمو چی شده؟ علیرضا زنده‌ست؟ ‌- آره عزیزم، حالش خوبه، انگار یکی از چشمهاش آسیب دیده و یه کمی هم کمرش، همین روزها داداشت صحیح و سالم برمی‌گرده. و مسلما عمق جراحتها به همین سادگی توی کلام مامان ختم نمی‌شد. نگران بودیم و غصه دار ولی تاحدودی خیالمون راحت شده بود. زن‌عمو اصفهان موندگار شد و بابا و عمو هر چند روز یکبار راهی می‌شدند و گاهی مامان یا خانجون و آقابزرگ هم همراهشون می‌شدند. ستون فقراتش سخت ضربه دیده و دوبار جراحی شده بود، اونروزها اونقدر دلتنگ بودم که توی درسهام افت محسوسی داشته باشم و وقتی از مدرسه به مامان اطلاع دادند، سر درگم نگاهم کرد و من که بلاتکلیف و سرگردون بودم از تعارضات درونی اول نوجوانیم. علیرضا مرخص شد و وقت اومدنش چه تکاپوی عجیبی توی خونه‌ی عمو بود. همه اونجا جمع بودیم، شادی، خواهر بزرگ علیرضا، هم به همراه همسرش از مشهد سر رسیده بودند و شهلا چه خوشحال و سرحال بود. هر کس کاری می‌کرد‌ و مسئولیتی رو عهده دار شده بود. منقل اسپند عمه فردوس به‌راه بود و من کمی بیشتر از باقی خانواده منتظر ورود عزیزی بودم که هنوز عزیز بودنش برام اسم موجهی نداشت. بابا هر وقت که سرحال بود توی کوچه عروس کشون راه می‌نداخت و پشت سر هم بوق میزد. با صدای بوقهای ممتد ماشین بابا از اومدنشون مطلع شدیم و به استقبال رفتیم. دود غلیظ اسپند فضا رو پرکرده بود و بازار اشک و روبوسی داغ داغ بود. کناری ایستاده بودم و اشکهام روون بود. جمعیت که کنار رفت دیدمش. علیرضا لاغر و تکیده، روی ویلچر نشسته و روی یکی از چشمهاش هم بسته بود. چه زخم عمیقی کنار شقیقه‌ش نشسته بود، اشکهام با دیدنش دوبرابر شده بودند. می‌دیدم که انگار دنبال کسی می‌گشت و دائم اطراف رو می‌پایید. نگاهش که به سمتم چرخید، انگار قرار گرفت. جلو رفتم و با صدایی خش‌گرفته از بغض و گریه سلام کردم. جوابم رو داد و مهربون نگاهم کرد و چشم سالمش با حلقه‌یی از اشک چه شفاف به نظر می‌رسید. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 روزهای پر رفت و آمدی بودند و مامان اکثر اوقات برای کمک به زن عمو می‌رفت و مادرانه کنار علیرضا حضور داشت. دو ماهی طول کشید تا روی چشم علیرضا باز شد. به گفته‌ی دکتر نیمی از بینایی چشم چپش رو ازدست داده بود و برای تموم عمر باید از عینک استفاده می‌کرد. اواخر بهمن ماه همون سال بود که بالاخره جلسات فیزیوتراپی جواب داد. یکی از روزهای سرد و برفی بود و توی اتاق مشغول کتابم بودم که صدای مامان متوجهم کرد. - محبوب کجایی مادر؟ - اینجام مامان، توی اتاق، کاری دارید؟ - بیا عزیزم این بشقاب دمپختک رو ببر دم خونه عمواینا علیرضا دوست داره. - الان میام. سینی حاوی ظرف غذا و سالاد شیرازی رو از دست مامان گرفتم و چرا پاهام شوق عجیبی پیدا کرده بود برای رفتن به سمت و سوی جایی حوالی خونه‌ی عمو؟ دکمه‌ی زنگ‌رو فشار دادم و منتظر موندم. در باز شد. و آیا شوق دیدنِ بهترینها قابل مقایسه بود با دیدن قامت روی پا ایستاده‌ی علیرضا؟ ومن زل زده بودم به چشمهای مهربونی که مات می‌دیدمش و قطره‌اشکی که ناگاه روی مچ دستم چکید. بغض حاصل از شوقم رو فرو خوردم و سلام کردم و باز زبونم رو یارای همراهی نبود. و نگاه نگران علیرضا که پیاپی توی صورتم پر و خالی میشد. - خوبی محبوب‌جان؟ - خوبم... خندید مثل همیشه و من توی امواج رنگین کمونِ خنده‌هاش گم می‌شدم که شیطنتش گل کرد و گفت: - اونقدری که تو ذوق کردی، خودم هم خوشحال نشده بودم. و نگاه پرسشگرم که باز به حرفش واداشت. - همین که روی پام ایستادم دیگه. خون دوید توی صورتم و داغ شد بناگوشم، نگاهم رو ازش گرفتم و نفسی تازه کردم و گفتم: - این رو مامان برای شما داده. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 و با تردید ادامه دادم: - می‌خواید خودم بیارمش یا می‌تونید ببرید؟ سینی رو از دستم گرفت و گفت: - آهوی خنگ من! دستم که سالم بود، پاهامم خوبن، ببین. و چند قدمی راه رفت و باز ادامه داد - از زن‌عمو تشکر کن، بابت دمپختک خوشمزه‌ش. و من هنوز تو فکر پاهاش بودم و ویلچری که با هر بار دیدنش قلبم تیر می‌کشید. خصلت بدی داشتم که در شادی و غم، اشک و بغض همراهم می‌شدند. علیرضا با بهبود جراحتهاش و بازیافت سلامتیش سرسختانه مشغول درسهاش شد و در کنارش تدریس خصوصی می‌کرد. بعضی شبها توی خونه‌ی عمو جمع می‌شدیم و علیرضا که حالا همه بهش آقا معلم می‌گفتیم، توی تکالیف کمکمون می‌کرد و من که مثل قبل با علیرضا راحت نبودم و در مواجهه باهاش، به قول مهناز تند و تند رنگ عوض می‌کردم و گُلی می‌شدم. روز اعلام نتایج کنکور از صبح اضطراب داشتم و دائم منتظر شهلا بودم تا خبر قبولی علیرضا رو بیاره و نیومد. ناامید شده بودم از اومدنش که همراه مهناز عزم خونه‌ی عمو کردیم. زنگ‌ رو فشردیم و منتظر ایستادیم، در رو خودش باز کرد و با خوشرویی گفت: - سلام بر دخترعموهای زیبای خودم. مهناز دست‌به کمر، چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - کبکت خروس می‌خونه پسر عمو! قبول شدی؟ خندید و گفت: - بله قبول شدم، اونم چی؟ پزشکی اصفهان. مهناز تبریک گفت و زودتر راه حیاط رو در پیش گرفت. خوشحال بودم و سر از پا نمی‌شناختم. اونقدر به هم نزدیک بودیم که موفقیت هر کدوممون موفقیت بقیه هم محسوب بشه. وارد راهرو ورودی خونه‌ی عمو شدم و گفتم: - تبریک میگم پسر عمو، خوشحالم که مزد زحمتهاتون رو گرفتید. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 با محبت نگاهم کرد و گفت: - حتما از دعاهای تو بوده. سینه‌یی صاف کردم و گفتم: - اِهِم... بله حتما، خواهش می‌کنم، قابلی نداشت. خندید و چه سنگین نگاهم کرد... رنگ‌ نگاه علیرضا متفاوت شده بود یا چشمهای من جور دیگه‌یی می‌دید؟ علیرضا وارد دانشگاه شد و دیدگاهش که داشت پوست می‌انداخت و حرفهایی که شنیدنش برام چه زیبا می‌نمود و درکش فقط کمی بیشتر از کمی زمان‌بر و نفسگیر بود. گاهی اوقات من و مهناز رو می‌نشوند و خودش مقابلمون می‌نشست و برامون از زنان موفقی می‌گفت که توی جامعه خودی نشون داده بودند و اصرار داشت که به ما بفهمونه از امکانات فراهم توی زندگیمون نهایت استفاده رو ببریم و تسلیم افکار پوسیده‌ی خانواده‌مون نشیم و تاکید می‌کرد، استعداد وقتی با تواناییِ مالی همراه بشه می‌تونه پل محکمی باشه برای رسیدن به بهترینها. من دختر بزرگ خانواده‌یی بودم با دیدگاهی به شدت سنت‌گرا و مردسالار. توی آیین‌ این خانواده، جنس دختر از لحاظ اجتماعی در اولویت نبود و برنامه‌ها بیشتر برای پسرها ریخته میشد. اما حرفهای علیرضا دریچه‌ی نوی باز می‌کرد رو به آینده و برای کسی مثل من که سنتهای دست‌وپاگیر خونواده زنجیرم کرده بود رویا بود و شاید حقیقتی دست‌نیافتنی. گاهِ تنهایی غرق می‌شدم در دنیایی که علیرضا تصویر کرده بود و حس می‌کردم که چقدر به آمال و آرزوهام نزدیکه این حقیقت رویاگون. خوب واقف بودم که عزمی جزم می‌خواست بریدن بندهایی که سالها دور ذهن ماها تنیده شده بود. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍂