eitaa logo
بـےرودرواسـے
14.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
11 فایل
•{﷽}• "هذا مِن فَضلِ رَبّی" تبلیغات پربازده👇🏻 @tab_ch
مشاهده در ایتا
دانلود
بـےرودرواسـے
مامان دستش رو پس کشید. - پس بگو خانوم چرا ماتم گرفته! و با چشمهای ریزشده ادامه داد: دوباره چه نق
سرعتی که مامان برای رفتن به آشپزخونه داشت من رو به شک انداخت که آیا واقعاً زنی که تا چند دقیقه‌ی پیش حالش خراب بود مادر من بود؟! بنظرم بعضی از حرفها و کارهای خرافات‌گونه‌ی مامان نتیجه‌ی رفت و آمد با مهین خانوم بود! بعد از ارسال آدرس و ساعت قرار برای ساره از جام بلند شدم و راهِ پله‌ها رو در پیش گرفتم. بین راه نگاهم به مامان افتاد که چه‌طور با حرکات تند مشغول خرد کردن کاهو بود. مشخص بود اونقدر شنیدن دروغ من خوشحال و ذوق‌زدهش کرده که حتّیٰ زمان رو برای عوض کردن لباسهاش هم به هدر نداده! درحالیکه از پله‌ها بالا میرفتم به خودم قول دادم حداقل برای دلخوشی مامان هم که شده امسال قضیه‌ی کنکور رو جدی بگیرم! گاهی اوقات زودتر و گاهی اوقات دیرتر از اونچیزی که انتظارش رو داریم زمان میگذره؛ اون روز هم جز روزهایی بود که عقربه‌های ساعت با هم مسابقه گذاشته بودن، جوری که اصلا متوجّه گذر زمان نشدم و در عرض شاید یک چشم به هم زدن در مقابل نگاه پرمحبت مامان ناهار خوردم و آماده شدم! جلوی پارک موردنظر از تاکسی پیاده شدم و از پژوی آلبالویی رنگی که کنار ماشین شاسی بلند مشکی پارک شده بود میشد حدس زد ساره و سهیل زودتر از من رسیدن! جلوی مانتوی زرشکی رنگم رو مرتب کردم و به کمک شالم موهام رو کمی پوشوندم. از بالای پله‌ها با وجود خلوت بودن پارک خیلی زود متوجّه سهیل شدم که کنار
بـےرودرواسـے
سرعتی که مامان برای رفتن به آشپزخونه داشت من رو به شک انداخت که آیا واقعاً زنی که تا چند دقیقه‌ی پ
ساره نشسته. با نفس عمیقی بقیه‌ی پله‌ها رو طی کردم و با چهره‌ای که سعی در جدی بودنش داشتم به سمت نیمکت موردنظر قدم برداشتم. سهیل مثل همیشه بعد از نگاهی از سر تا پام با ابروهای بالا پریده از جاش بلند شد اما ساره همونطور که نشسته بود سلام کرد! عادی جواب دادم و بیتوجّه به دست درازشده‌ی سهیل بین ساره و سهیل نشستم. درمقابل لبخند کج سهیل هیچ عکس‌العمل خاصی از خودم نشون ندادم. با اینکه آدمی نبودم که به دست دادن با بقیه حساسیت داشته باشم اما برای نقشه‌م باید در مقابل سهیل خودم رو متفاوتتر از وقتهای عادی نشون میدادم! کسی حرفی نمیزد و من هم حاضر نبودم شروع کننده باشم! سرم رو پایین انداخته بودم اما از روی آبی که روی چاله‌ی زمین جمع شده بود متوجّه ایما و اشاره‌ی سهیل به ساره بودم! بعد از چند دقیقه ساره با سرفه‌ای مصلحتی رو به من گفت: تا شما حرفهاتون رو میزنید من برم یه چیزی بخرم، مردم از گرسنگی! شاید هنوز ساره ده قدم از ما دور نشده بود که سهیل به سمتم چرخید و گفت: چه خبر؟ خوبی؟ روی نیمکت کمی از سهیل فاصله گرفتم و نگاهم رو به صورتش دوختم. - ممنون خوبم. خبر خاصی نیست! شما چطورین؟ سهیل با نگاهی به فاصله‌ی بینمون بدون جواب دادن به سؤالم با دلخوری نگاهش رو به روبه‌رو دوخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چرا، دست هر کی رو میگیری و در حقش محبت میکنی دقیقا همین آدم، تمام وجودت رو با خاک یکسان میکنه ! پس انقد نگید چرا دلتون سنگ شده ... پشت سرمان حرف نزنید که فلانی دیگر مثل قدیما بوی عشق نمیدهد ..! هیچ حسی نداریم چون تمامش را چند ساله پیش برای یک آدم اشتباهی خرج کردیم ... و آخرش هم تنهایمان گذاشت و رفت پشت این چهره ی سرد و قلب سخت قبلا آدمی زندگی میکرد که صدای خنده اش هیچوقت بند نمی آمد ... ••࿐‌‌@Biroodarvasi
مادرا عشقن😘❤️ ‌ فقط تا قبل از پنجشنبه شب پاسخ‌های کوتاهتون رو به آیدی زیر بفرستین تا توی کانال قرار بدم👇🏻 🆔‌@adchalesh پاسخ‌هایی که دیرتر از موعد بفرستین به اشتراک گذاشته نخواهند شد 🙏🏻🌹 ••࿐‌‌@Biroodarvasi
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم رو غرق نکنیم در این واژه ها؛ چه در دریا، چه در رویا، چه در حرص ...! چه در غم، چه در بخل، چه در حسادت ...! چه در اظطراب، چه در کهنه نگری، هرکسی که غرق شد میمیره ...! ••࿐‌‌@Biroodarvasi
خدا حفظشون کنه❤️ ‌ فقط تا قبل از پنجشنبه شب پاسخ‌های کوتاهتون رو به آیدی زیر بفرستین تا توی کانال قرار بدم👇🏻 🆔‌@adchalesh پاسخ‌هایی که دیرتر از موعد بفرستین به اشتراک گذاشته نخواهند شد 🙏🏻🌹 ••࿐‌‌@Biroodarvasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ، ﻣﺜﻞِ... "آبرو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ، مثلِ...."پدر و مادر" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ، ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ" ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ" ✒️📚 @Dr_anoosheh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 ࡅ࡙ܘ ܟܿߊ‌ࡅ߭ࡐ‌ܩܢ ܢ̣ߊ ܢܚࡅ࡙ߊ‌ܢܚࡅ߳ߺߺܙ ߊ‌ࡅ࡙ࡅ߭ߊ‌ܝ‌ࡐ‌ ܩࡅ࡙ܥ‌‌ࡐ‌ࡅ߭ܣ:🧡👇 ✉️ حداقل یه نگاه به زندگی ننه بابا و اطرافیانتون بندازید بعد بر اساس اون فانتزیا و رویاهاتونو به زبون بیارید, ازدواج و در کل زندگی زناشویی هیچ جاش شبیه کلیپ ها و ریلزهایی که توو اینستا میبینید نیست. من تحقیق کردم , فاصله فانتزیاتون با زندگی ای که واردش میشید = عامل اصلی طلاق اگه دلت پره و گرفته ای خاطره و داستان داری درددل میخوای بکنی سوتی هاتو میخوای بگی بگو برامون تا به اشتراک بزاریم🙈❤️👸 @parlayam دخترونه هاتون رو بیایید با هم شریک شیم🥰😉🧕🏻
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
بـےرودرواسـے
عشق پروانه نویسنده: ناهید گلکار
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 ‌ 🦋❤️ -بخش نهم این بود که وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی مامان اینطوری بهتر می تونستم عشق ارمغان رو از دلم بیرون کنم ...چهار ماه گذشت ...عید اومد و رفت روز هایی که قرار بود با هم بریم ماه عسل ...برای من شده بود جهنمی از غصه و اندوه ... ارمغان تلفن پیمان و شقایق و مامان و بابا رو هم جواب نمی داد اون کله شق ترین آدمی بود که شناخته بودم .... یکشب که پیمان تنها بود به من گفت بیا پیشم شقایق رفته مهمونی زنونه ...و خودش بساط کباب رو راه انداخته بود .....بازم یاد ارمغان بودم ..به گوشه ی ایوون نگاه می کردم و اونو می دیدم که با یک لبخند به من نگاه می کنه توی همون عالم عشق رو تو چشمش دیدم در واقع این همون نگاهی بود که ارمغان همیشه به من داشت .. صدای پیمان منو به خودم آورد که گفت : امیر کجایی سوخت ..بردار بیا ؛؛ همه چیز آماده است ، سری تکون دادم و گفتم : ارمغان حالام که اومدی پیمان نمی زاره یک دل سیر نگاهت کنم ... تازه شروع کرده بودیم به خوردن که شقایق کلید انداخت و اومد تو و گفت : سلام پیمان مهمون داریم دلم فرو ریخت فکر کردم ارمغان اومده ..نیم خیز شدم ..ولی یک دخترِ جوونی همراهش بود ... ‌‌ ادامه دارد.... ••࿐‌‌@Biroodarvasi
بـےرودرواسـے
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 ‌#داستان #عشق_پروانه 🦋❤️ #قسمت_بیستم-بخش نهم این بود که وسایلم رو جمع کردم و رفتم
🦋🩷🦋 🩷🦋 🦋 ‌ 🦋❤️ و یکم -بخش اول از روی ادب بلند شدیم ..شقایق در حالیکه بلند بلند می خندید و مثل اینکه خیلی بهش خوش گذشته بود اومد جلو و دوست شو معرفی کرد و گفت : ساناز ..امیر علی ؛؛ ایشونم که معرف حضورتون هست ..شوهر مهربون من ..پیمان گفت : خوش اومدی ساناز خانم چه عجب از این طرفا ؟ با زحمت های ما ؟ ..ساناز گفت : من که مزاحم دائمی شما هستم ..اما شما فقط یک بار اومدین؛؛ هنوز اولشه ..حالا حالاها باهم برنامه داریم ..به به ؛؛کباب می خورین ؟ چه اشتها آور؟ ....کی درست کرده محشره؛؛ ما هم می تونیم بخوریم ؟ این جور کباب کوبیده توی خونه ؟ عجیبه ؛ نکنه از بیرون گرفتین ...شقایق رفته بود تو آشپز خونه و از اونجا بلند گفت : خدا شکمو ترین مرد عالم رو نصیب من کرده ..کاری نیست که توی انواع کباب بلد نباشه ...تنها که باشه برای خودش درست می کنه و می شینه با لذت می خوره ..البته امیر هم پای ثابت ماست .....ساناز با یک چشم و ابرو و حالت صمیمی خطاب به من گفت : پس شما هم باید کباب خور باشین ...گفتم : مگه شما نیستین ؟ من کسی رو ندیدم که دوست نداشته باشه ..اسمش که میاد دهن همه آب میفته ... ‌‌ ادامه دارد.... ••࿐‌‌@Biroodarvasi