#زلفـــا | #پارت_سوم
#میم_اصانلو | @biseda313
***
بدن بی روحـم روی تخـت پرت شده است. هیچ احساسی را زیر پوست لمـس نمی کنم، لحافـی که "مـام زی" دوخته است را به پوست و استخـوان مالیدم بلکه درد نبودش تسکیـن یابد؛ بعد از به رحمت خدا رفتـن مـام زی، دریغ از تنگنـای فشردن دو سینـه احساس، دو پهلو همـدم و یک انقبـاض عاشقانه مادر و دختر... در تنهایی محـض لولیدن!
خودم را به آینـه میز توالـت رساندم، نگاهی به خود در آینه انداختم، ماه گرفتـگی زیر چشم با پیش زمیـنه ی چهـره ی زرد، بیش از پیش نمایان شده است. غنچه ی لـب های تـرک خورده ام جمع شده و موهای مشکی درهم ریخته ام، از من عفریتـه ای تمام عیـار ساخته است. نباید اجازه بدهم مانند دخترهای ضعیف النفس چند سوال تحقیـر آمیز از آینه بپرسم <من چه کم داشتم؟ نکند به حد کافی زیبا نبودم؟ یا شاید عیبی، ایرادی، نقصـی دارم؟!> دیگ های خشم در کاسه چشم شروع به قل قل کرد و ناگهان به کیسه بوکس نصب شده در راهرو هجوم بردم. دیگر جز حلول کیـاب های پسرانه در حنجره ی دخترانـه ام، هیچ نشنیدم... هیچ نفهمیدم... شمارش نفـس هایم بالاست، نفس.. نفس.. نفس..
ملودی اختصاصی پدر، من را به دنیای حال برگرداند. آه! لابد می خواهد راجع به گوشی از دسترس خارج شده سام پـرس و جو کند که باز کدام قبرستانی هست، به ناچار گوشی را در حالت پـرواز گذاشتم.
حوله را محکم به زوایـای صورت کشیدم و قهوه ساز را روشن کردم. برای صبحانه چند نان تست به انضـمام کره بادام زمینی که به سقف دهان می چسبید، حاضر کردم. هرکسی روشـی برای حال خوب خودش دارد، من هم با زهرمـار کردن کارهای روزمره، حالم سرجایش می آید و امروز هم نوبت به کـره بادم زمینی نفـرت انگیز است!
چهره آن غریبه که لقب <بابا لنگ دراز> به او داده ام را به شکل کره بادام زمینی تصـور کردم. همانقدر کریه، همانقدر حال خوب کن!
عطر گرمی که بر فضاے اتومبـیل تاریک او مسلـط بود، با وجود سرمای استخـوان سوز و موش آب کشیده ای چون من، ساختمان بدن را گرما می بخشید. در طول مسیر خانه به پرسیدن آدرس و چند نگاه گذرا با لبخندے کمرنگ برای انبسـاط خاطـرم اکتفا کرده بود؛ ترکیب مشکوکی از سکوت و آرامش از سر و کولش بالا می رفت.
قوطی کره بادام زمینی در حال فشـار قبر است، مابین انگشتان کشیده من! با حرص روی میز آشپزخانه هُلش دادم؛ از اینکه بی هیچ دلیلی به این غریبه اعتماد کردم و سوار اتومبـیلش شدم، از خودم بدم آمد.
آخرین نان تست مالیده به یک لایه ضخیم کـره بادام زمینی را به دهان رساندم، دندان هایم وحشیانه به جـان نان تست افتاد و همزمان سکانـس آخر در ذهنم مرور شد؛ درحالی که دستگیره ماشین را فشار می دادم تا پیاده شوم، لحظه ای وجدان اخلاقی ام به درد آمد و علی رقـم میل باطنـی ام، لب هایم به حرکت درآمد:
-کارتان را بلدید! درد و درمان باهم. بهرصـورت مقصر اصـلی شما نیستید، عذر من را پذیـرا باشید آقاے...
دستانش روی فرمان قفل شده بود و گرچه اضطراب درونش را پوشش می داد، با لحـن صمیمی سابقه دارش پاسخی بی ربط داد:
-دوش آب گـرم!
گیج نگاهش کردم و او جمله اش را تکمیل کرد:
-فراموشت نشود!
قوطی کره بادم زمـینی را به سمت سطـل آشغال پرتاب کردم، دیگر نیازی به آن ندارم، چالشِ حال خوب تمام شده است. حالـم خوب نیست.... حـالم خوب نیست...
#زلفـــا | #پارت_چهارم
#میم_اصانلو | @biseda313
زندگی پشت پنجره اتاق جریان دارد. روی تیر چراغ برق حواشی کوچه، گنجشک ها بصورت دست جمعی نشسته اند. پرش یکی از گنجشک ها، پرواز دیگر گنجشک ها را به دنبال دارد، گویی بدون هم دوام نمی آورند، درست مانند چند روز پیش و گره خوردن حیات و ممات من به سام!
نگاهم سر خورد به حـوض نقاشـی خـاک خورده در انتہای آپارتمان که گنجشگـکی تنها روی آن نشسته، سرش را میان بـال هایش خمیده و با سـوز نجوای جیک جیک سر داده است. با خود اندیشیدم؛ گنجشک ها با این پرواز دست جمعی و وابسته، اگر به هر دلیلی تنها شوند، کفر می گویند؟ مناجــات عاشـقانه <جیک جیک> سوالم را زیر سوال برد. از زیر هودی، قلـب کوچکم را آرام لمس کردم، ضربان قلبـم جیک جیک می کرد... یادم آمد مام زی هر زمان قلبــش مضطـر می شد، با خدا ملاقات می کرد، تنها با یک واسطه... سجـاده!
چشـم هایم از حوض نقاشی به سمت تصویر مبـهم قد و قامت پیرمردی با کت و شلوار طوسی که پیپ بزرگی بر گوشه لبش نشسته بود، منحـرف شد؛ خدای من پدر! به سمت میز توالت دویدم و رژ گونه را بی محابا چـاره صورت بی روحـم کردم.
-خوش آمدید! سلام پدر....
نگاهی به چهـره ام انداخت و دستپاچـگی من، تعلل در جواب علیک او را به دنبال دارد
-قدم سر چشم دخترت گذاشتی!
بالاخره لب باز کرد
-سلام عزیزم، دختـرک دیوانه من!
هیچوقت نفهمیدم این نوع خطاب کردن پدر از سر عشـق است یا متلک پرانی! به سمت کاناپـه هدایتش کردم. برای طبیعی جلوه دادن احـوالم، مانند قبل پشت چشم نـازک کردم
- مادمازل، خانم عتیقه چطور هست؟ پیرتـون کرده! بمیـرم! پوست استخـوان شدید...
بعد از فوت مـام زی، پدر نیاز به مونـس را در قلـب فرتوتش احساس کرد. من و خصوصا نیاز گرچه دختران حساسی هستیم اما مانع نشدیم. مگر عشق غیر از این است که دیگری را بر خودت ترجیح بدهی؟ ما عاشـق پدر بودیم. تنها شرطـمان آن بود که اجازه زندگی مستقل را به هر یک از ما بدهد، تحمـل دیدن کسی جز مام زی در چارچوب آغوش پدر، خارج از حـد ظرفیتمان بود.
به آشپزخانه رفتم، قهـوه ساز را روشن کردم و چند کـاپ کیک درون بشقاب گذاشتم. آنوقت به سمت کاناپه برگشتم و ادامه دادم:
-گرچه سیبـیل های نعل اسبـی، شما رو مانند پسران دوران انقلاب جلوه داده! خط لبخندتون رو محو کرده.. هنوز هم جـوان و رشیـد!
-زلفا؟
-حرف هایم بی اغراق هست پدر!
-زلفا؟ حواست هست؟
-شش دانگ پدر!
-زلفا؟ تو شیشه عمر منی و نیاز شمع وجودم. خبر دارید؟
-پیشمرگتون بشیم پدر!
-این رو هم خبر دارید، هرچی بشه، من هستم؟ هنوز نمردم؟
-بلا از شما دور باد پدر! سایه سرمان....
-زلفا؟
-بله پدر؟
-زلفا گریه کن!
لرزش خفیف دست ها، رگ های منجمـد شده در گردن و بغضی که در حالا رسیدن به آرواره است؛ اجـزای بدن پی برده اند حرفهای پدر بی ارتباط به موضـوع سام نیست. باز آن خنده هیستریک به سراغم آمد
-شوخیتـون گرفته؟ قدیم ترها بیشتر طناز بودید پدر! یک خسرو شاهی بداخلاق که خدا نکند بـذله گو می شد، کسبـه محل رو روده بر می کرد!
پدر پیپش را چاق کرد، پکی ملایم و عمیق زد. جنـس خنده هایم را خوب می شناخت، پس حرفش را با تاکید چشم ها، همراه کرد:
-زلفا؟ گریه کن!
و بازی تمـام شد... حالا دیگر کودک درونـم از دست غرور دخترانـه ام رهایی یافته. مانند زنی آبستـن که در آستانه زایمان است، تمام خودم را میان کت و جلیـقه اش بالا آوردم... من گریسـتم.
#زلفـــا | #پارت_پنجم
#میم_اصانلو | @biseda313
آخرین قطره های اشک با دستان لرزان پدر از پهنای صورتم محو شد. زلف های مواجم را به پشت گوش راند و زیر گوشم نجوا کرد:
-عصر دیروز، پسری با من تماس گرفت که خودش رو دوست سام معرفی کرد. گفت سام شرم حضور داره و از من خواسته سلام گرمی به شما برسونم و از اینکه لیاقت زلفا رو نداشته، عذر خواهی کنم!
-شما... شما چه جوابی دادید؟
-تشکر کردم!
سکوت کوتاهی را ضمیمه حرفهایش کرد. نگاهش به دکمه چشم های برافروخته ام دوخته شد و صحبتش را از سر گرفت:
-تو از تبار خسروشاهی هستی! به پدرت رفتی دخترک دیوانه! داری درد می کشی. این سکوت ظاهری، خشم فرو خورده و گریه نکردن ها تنها برای حفظ غرور؟! من اومدم چون نخواستم تو مثل من باشی، میخواستم گریه کنی زلفا! فراموش نکن تو یک دختری...
لحظه ای شقیقه هایم را میان دست هایش گرفت، گویی قصد داشت این حرف را در موازی ترین حالت چشم در چشم بگوید:
-و من پدرت!
دقایقی بعد، پدر بدون آنکه سراغ قهوه و کاپ کیکش را بگیرد، بدون آنکه بگوید آنچه که زیاد است خواستگار و غصه نخورم، بدون آنکه دلداری بدهد هنوز سنی ندارم و جوانم، بدون آنکه عزت نفسم را به چند پسر بند کند، رفت.
***
زمان در پله سوم راهرو متوقف شده است؛ باکس چوبی که دوازده شاخه گل ارکیده هلندی را درون خود جای داده، شکوه باغ های کوکنهوف هلند را برایم زنده کرده است؛ شش شاخه صورتی، شش شاخه سفید و در مرکز یک شاخه گل ارکیده بنفش است که با چشمان سیاهم در هم آمیخته. ناگهان یک نفر در من جیغ زد: سام! خودش هست! آخر چه کسی صبحدم، آواز داریوش برای گوش های زلفا را به قرقره ی آب دهان ترجیح می داد؟ چه کسی جز سام؟
انگشتان یخ زده ام توان حرکت نداشتند، چشم هایم را بستم، به ناچار خم شدم و با استشمام گل های اُرکـیده، کوه عصبانیتم از هم پاشید. شاید این گل ها حکایت توبه ی نصوح باشد، کسی چه می داند! لبخندی محو گوشه ی لبانم نشست، پلک هایم آرام باز شدند و بی اراده روی کـارت پستال حاشیه ی تک گل بنفش ماسید
<آن روز گذشت
اما نه شما از من گذشتید نه من!
شما از خبط من و من هم بماند!
لطفا بگذر...
از طرف کسی که سام نیست!>
چشم هایم روی خط آخر سگ دو زد <از طرف کسی که سام نیست، از طرف کسی که سام نیست!> کوله پشتی ام را با تمام قدرت بر پشت کوبیدم، پله های عریض آپارتمان را دو تا یکی طی کردم و به سمت خیابان دویدم. در همین حین پیامکی برای ترنم فرستادم: <امروز کلاس نقاشی کنسله. من باید برم اتـوبان! نیاز به هوای تازه دارم، دلم هوای دشت شقایق ها رو کرده... جبرانی فراموشم نمیشه، نگران نباشید> نمیدانستم در حال فرار از چه و که هستم؛ گل های اُرکیده، اتمسفر افسرده خانه، سام یا شاید... شاید... از کسی که سام نیست...
عزیز کـرده، دُردانه یا معشوقمان
گاهی تقاضا دارد، تقاضاےناصواب!
پس تعلّل را مجاز میپنداریم زیرا
دیوار ما در بـرابـرش کوتاست..
مسافتِمستورِ امثــــالمَنها؛
قَریبم به نـاس و بَعیدم به اِلـه..
باختـم تمـــامِ رَبُّــکَ الْأکْــرَم را
به خَلَقَ الْإِنْســانَ مِن عَلَــقها..
#موجز_نویس| #مسافت_مستور
#میم_اصانلو | @biseda313
#موزون_نویس| #جبلالطارق
#میم_اصانلو | @biseda313
[خطاب با بعض است نه همگی
هدف اصلاح است نه تخریب]
اَلایااَیُّها البَعضـی!
بَعض مسئولین یقهشیخی
بَعض آقازادگان پشتِگرمی
بعض شوهران هیتلرمَنِشی
بَعض مهندسان بیوتاعیانی
بَعض معلمانِ خطکشِفلزے
بَعض دکترانِ عینکی، از بالابهپایین
بَعض فرشتگانِ فاخرِ چــادرے
بَعض گردانندگان تسبیح نقرهاے
بعض روحانیّون مزیّن به طلادوزے
بَعض خَیِّرین توے چشم بالادستی
و تخلیــص میکنم به اَلایــــــا
اَیُّهَاالصاحب شأن و منزلت کاذبی!
خاطرتان مکدّر شده؟ باشد ولیک..
جمع شدهاند دور یک خـوان
موسیالرضا و غلامسیهچردهای!
بیمدداَحدُالنّاس، دوشکشیدهخرما
قَوَّام ترین رجال؛ ولیِّ فاطمه، عَلی!
به یک اشاره، جزءجزء شدن جِبـال
و به خاک افتادن موسی به زمین
اَلا یاایهاالمنممنمها!
بسازید از " خود" جبلالطّارق اما..
نمیترسید از کُـــنْفَیکـــونترین؟
کوچکدُختِمن؛
به پاس قدکشیدن وجب به وجبت
"نیم وجبی جانم"
بهپاس سانتبهسانت فرگونههایت
"مو خرمایی جانم"
بهپاس؛ مامان خدا کجاست گفتنت
"کاراگاه گجت جانم"
به پاس خانمی برای خودت شدنت
"مادر به فدایت"
برایت تاجی خریدهام امروز؛
یک تاجِ استثنائی
تاجی که درخورِ گل بودنت باشد!...
دُختِ پریایِ من
گوشت را بیاور جلو
این تاج، یک تاجمعمولی نیست...
عتیقهایست خاکی،
ارثیهے دُختِ نبی
که دست به دست،
نسل به نسل
رسیده است به من
و حالا به تو!...
عزیزِ کوچکم؛
در آیندههاے دور، این تاج...
مواظب تمام دخترانگی هایت،
برای همبازی شدن در باد،
یار و مونست
و در برابر چشم نانجیبان،
محافظت خواهد بود!
جانکم؛
اینچنین تاج خارقالعادهاے را
چندتا، چندتا دوست داری؟
#کوچک_دخت
#میم_اصانلو | @biseda313
اجبار امروز مادران
=
اکراه فرداے دختران
↓
فرشتهگونه چادر را معرفی کنیم.
و سهم من از تو در عیدقربان...
مقدارے کف دست میتواند باشد
به انضـمام پنج استخـوان!
#موجز_نویس | #عید_قربان
#میم_اصانلو | @biseda313