فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ +اسمت چیه؟
_نگین
+باریکلا نگین خانم، برای کی نذر کردی؟
_برای داداشم
+داداشت چی شده؟
_نذر کردم که صحیح و سالم به دنیا بیاد
+باریکلا، بیا خودت از نذر خودت یکی بخور...
#قاسم_سليماني
@bicimchi1
آغاز آیین تدفین سردار شهید قاسم سلیمانے
🔹آیین تدفین سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانیے و همرزمش سردار پورجعفرے در میان خیل جمعیت در گلزار شهداے کرمان آغاز شد.
@bicimchi1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ وداع جانسوز دختر خردسال شهید طارمی با پدر
@bicimchi1
فوری
سردار دلها لحظاتی پیش به خاک سپرده شد. شماره معکوس برای آمریکایی ها و صهیونیست ها شروع شد. تمام نقاط کره زمین هدف ماست و این واقعیت بزودی مشخص خواهد شد.
#انتقام_سخت
#hard_revenge
@bicimchi1
بیسیمچی
فوری سردار دلها لحظاتی پیش به خاک سپرده شد. شماره معکوس برای آمریکایی ها و صهیونیست ها شروع شد. تم
#یا_زهرا
مبناے روضه خواندن ما بر کنایه است
باور کنید روضه ے مادر نگفتنے است...
#روضه_مادر_شروع_شد
@bicimchi1
🔺اقای رئیس جمهور یک ساعت با مکرون حرف زده
با مکرونی که به حاج قاسم گفته تروریست
الله اکبر
@bisimchi10
احتمال برگزاری #مراسم_خاکسپاری سردار سلیمانی تا ۲ یا ۳ ساعت دیگر
🔹 #هم_اکنون جمعیت زیادی از عزاداران در گلزار شهدای کرمان حضور دارند و منتظر هستن مراسم خاکسپاری انجام شود.
🔹 به نظر میرسد مراسم خاکسپاری تا ۲ یا ۳ ساعت دیگر برگزار شود.
@bicimchi1
بیسیمچی
احتمال برگزاری #مراسم_خاکسپاری سردار سلیمانی تا ۲ یا ۳ ساعت دیگر 🔹 #هم_اکنون جمعیت زیادی از عزادارا
بعد اطمینان از دفن شهدا، نماز را بخوانید.
@bicimchi1
💢 نظامی ها چقدر حقوق میگیرند؟؟
خودتون حساب کنید!؟
🔹اینجا کوچه و خانهی محل زندگی محافظ #قاسم_سلیمانی قدرتمندترین مرد نظامی خاورمیانه است. جایی حوالی یافت آباد. #هادی_طارمی دو فرزند دارد.خانهاش در یکی از فقیرترین محلات تهران است.سرگرد بوده و سالها در تیم حفاظت
@bicimchi1
مراصدا بزن، به نام خودم....
«شب از نیمه گذشت و شرح وظایف آن روزم را دریافت کردم.
نگاهش میکنم، این هم از آن کارهاست. از آنهایی که حسابی دلها را آشوب میکند. از آنهایی که هم در این دنیا اثر دارد هم در آن دنیا. نامش را هم میگفتند کافی بود. بر خلاف بیشتر آدمیان این یکی را میشناسم. اصلاً مگر تعداد اینها چقدر است؟ جمعیتی حداقلی هستند از آنهایی که بین ما شناخته شدهاند. همه سر و دست میشکنند تا پرونده این شناخته شدهها بیفتد به آنها. باز نگاه به پرونده میکنم. نمیدانم چرا، از سر عادت است دیگر. می شناسمش.
باید بروم، باید بروم سراغش و کارسازی کنم. خودش را میشناسم اما اسباب کار چطور است؟ پرونده را باز نگاه میکنم. با خودم دعا میکنم، وسیله در شان او باشد. میخوانم و میخوانم بعد بلند میگویم الحمدلله رب العالمین پنداری برای لحظه ای سمیع بودن مولایم را از یاد میبرم.
الحمدلله رب العالمین.
دوست نداشتم در رخت خواب یا بیمارستان سراغش بروم. اصلاً دلم نمیخواست. باید رویی میماند برایم تا در چشمانش نگاه کنم. اصلاً خودش هیچ، فردا روزی نگاه مردمش را چه میکردم. نگاه اربابش را چگونه تاب میآوردم اگر غیر از این بود. بالاخره که رو به رو میشدیم. میتوانستم تا مدتی به حضرت مولا پناه ببرم تا اربابش را نبینم. اما با دوری آن نفس زکیه چه میکردم. اربابش را میگویم. آن نور مطلق، آن کشتی نجات. مگر چقدر میتوانم نبینمش؟ احساس میکنم خطر رفع شدهاست.
بازمیگویم: «الحمدلله رب العالمین.» میگویم: «منت خدای را عز و جل.»
باید راهم را بکشم بروم از عرش به فرش از آسمان به زمین.
بغداد انتظارم را میکشد. این شهر پر رمز و راز. ساختهٔ اجنه. عجب اسمی هم دارد. بغ داد. خدا آفرید.
هوا تاریک است و هنوز تا طلوع آفتاب خیلی مانده. مردمش در خواب هستند و خیابانها خلوت. مثل همیشه بی سر و صدا میآید و قرار است کارش را انجام بدهد و بی سر و صدا هم برود. نگاه میکنم به کمیتهٔ استقبال و تشریفات که آمدهاند. برادران من هم آمدهاند. جانهای بیشتری قرار است ستانده شوند.
نگاههای برادرانم بر من سنگینی میکند. با احترام تماشایم میکنند و راه باز میکنند تا جلو بروم. حکمت خلقت انسان به وجودم سرازیر میشود. درک میکنم آنچه را ابلیس از فهمیدنش سر باز زد. عجب شانی دارد این موجود برآمده از علق. به جایی رسیده که جان ستاندن از او برای منِ ملک میشود افتخار. به بزرگمان فکر میکنم، او که به اذن الله جان از مولایش ستانده. در همین حوالی. رو به کربلا میکنم. دلم برای مولایش پر میکشد. با خودم زمزمه میکنم. یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک، راضیه مرضیه.
خودش و همراهانش را میبینم که سوار میشوند. حرکت میکنند و لحظاتی بعد ما وارد میشویم. از عالمی دیگر که احاطه دارد بر عالم خاکیان. کنارش میروم.
نگاهم میکند. چشمهایش را میشناسم. سلام میکنم. مبهوت شدهاست. نگاهم میکند. مثل باقی آدمها. لابد مثل بقیه دارد با خودش فکر میکند: «این از کجا پیدایش شد؟» دستش را میگیرم و بیرون اش میکشم. هنوز هم نفهمیده چه شدهاست. بالاخره سؤال میکند. میپرسد: «چه شدهاست؟»
پاسخ میدهم: «پروردگارت جله جلاله تو را میخواند.» بهت و حیرت از نگاهش رخت بر میبندد. حالا سلامم را پاسخ میدهد. میگوید: «پس تمام شد ؟» میگویم: «الحمدلله رو به پایان است، زیاد نمانده» دستش را میگیرم و میرویم. به آنی، به چشم به هم زدنی آمدهایم کنار نهر «خین».
نگاه میکند. میگوید: «یادش بخیر. همه شان رفتند. فقط من ماندم» چیزی نمیگویم. دستش را باز فشار میدهم و میآییم به «مارون الراس». میگوید: «آه، همینجا بودیم. روزی که خطر رفع شد»
حرفی برای گفتن ندارم. سکوت میکنم و سکوت میکند. چشم میگرداند. دستش را رها نمیکنم. یعنی نباید که رها کنم. با تکانی دیگر چرخش و گردش سریع شروع میشود. حالا نوبت جاهایی ست که نرفتهاست. تند و تند. سرگیجه آور و بی مهابا. آنقدر ادامه میدهیم تا ناله اش بلند میشود.
میگوید: «بس کن. آخر مرا با اینجاها چکار؟»
میگویم: «حضرت اینها را از تو قبول کردهاست.» با حالی که زار شده میپرسد: «آخر من که اینجاها نبودهام»
پاسخش را دارم. نوبت من است که شادش کنم. میگویم: «تو بودی و حضورت در آن روزهای سخت که امروز همهٔ اینها سالم است، کودکان را ببین که بازی میکنند، میخورند و مینوشند و در خواب ناز فرومیروند. مادرانشان را نگاه کن که چگونه با دلی آرام کودکانشان را به آغوش میگیرند در حالی که همهٔ هم و غم شان فقط نان است و پول. شوهران را نگاه کن که با تنی خسته به خانه میآیند و غر میزنند و میخوابند تا فردا پی روزی خویش بروند. اگر تو نبودی، اگر خسته گیها و بی خوابیهایت نبود، اگر کوه و دشت و بیابانگردیهایت نبود، اینها نبودند.
#ادامه_دارد
نویسنده: نیما اکبرخوانی داستان نویس جوان
@Bicimchi1