#خاطرات_شهید
پدرش میگفت: آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت.
نیمه شب با صدای ناله اش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش....
سر گذاشته بود به #سجده و بلند بلند گریه میکرد.
میگفت: خدایا! اگر #شهادت را نصیبم کردی، میخواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم .مثل حضرت عبا (ع) بی دست شهید شوم ...
دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد...
راوی: پدر سردار بی سر
#شهید_ماشاءالله_رشیدی
@bicimchi1
🔹در حال ورزش و نرمش صبحگاهی بودیم، یکی از بسیجیها مرتب از جمع عقب میماند. ماشاءالله خودش را به آن بسیجی رساند بعد از اینکه کمی با بسیجی گفتگو کرد روی زمین نشست و پوتینهایش را بیرون آورد چند لحظه بعد بسیجی که پوتینهای ماشاءالله را به پا کرده بود پا به پای دیگر بچههای گردان شروع به دویدن کرد.
🔸خودم را به ماشاءالله که با پای برهنه میدوید رساندم و پرسیدم جریان پوتینها چی بود؟ گفت: چیز مهمی نبود.
وقتی اصرار کردم گفت پوتینهای این برادر بسیجی پاره و غیر قابل استفاده شده بود نمیتوانست با آنها بدود.
متعجب گفتم: اینجوری که پای خودت زخمی میشود!
گفت: اگر نتوانم از یک جفت کفش بگذرم و آن را هدیه کنم چطور از خودم میتوانم بگذرم.
#شهید_ماشاءالله_رشیدی
Https://eitaa.com/bisimchi10