eitaa logo
بیسیم‌چی
5.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
16.4هزار ویدیو
138 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه بانوی لبنانی با شبکه المیادین که خشم و هارا به همراه داشت و فیلم‌مصاحبه او ترند اول در لبنان شد زهرا قبیسی خطاب به : 🔹ما بخاطر یک چالش اقتصادی عزت نفس و غرورمان را کنار نمیگذاریم. 🔹هرچه پیش روی ما باشد، ما به شما امید داریم و شما حتما به ما امید دارید چون ما جوانان تنبل و ضعیف نیستیم، خدا خفظتان کند. @bicimchi1
: جنگ‌ به‌ پيش‌ مي‌رود و مدعيان‌ دروغين‌ خلق‌، در پس‌ شعارهاي‌ رنگ‌ و وارنگ‌، استفراغِ اربابانِ خود را نشخوار مي‌کنند . کرکس‌ها و لاشخورها، در انتظارند تا روزي‌ بر اين‌ فرود آيند و هر کدام‌ تکه‌اي‌ را به‌ يغما ببرند. و اين‌ ما هستيم‌ که‌ با مبارزه‌ خود، آرزوهاي‌ آنها را به گور خواهيم‌ فرستاد؛ و انشاءالله‌ همۀ ‌اين‌ سختي‌ها، سپري‌ خواهد شد و خدا کند که‌ همه‌ از اين‌ آزمايش‌ بزرگِ الهي‌، سربلند و پيروز بدر آييم‌؛ و به‌ جاي‌ پرداختن‌ به‌ منافع‌ خود، به‌ منافع‌ انقلاب‌ بپردازيم‌. بجاي‌ دعوت‌ به‌ رخوت‌ و سستي‌، دعوت‌ به‌ استقامت‌ و پايداري‌ کنيم‌، و به‌ جاي‌ رندي‌ و تهمت‌ و افترا، دروغ‌ و تقلب‌ و خودخواهي‌، فداکاري‌ و مردانگي‌ و انصاف‌ و مروت‌ و مبارزه‌ پيشه‌ کنيم‌ تا به‌ ياري‌ خدا نصرت‌ و پيروزي‌ حاصل‌ شود . @bicimchi1
باید یـادمان بـماند.. سختـے سنگرهاے ڪمیݩ را.. هـور را.. نیـزارها را.. واخـلاص رزمنـده ها را.. تا مبـادا زمان ما را با خـود ببرد مدیون چه ڪسانـے هستیـم.. @bicimchi1
چشم‌هایمان را مے بندیم کہ مبـادا بہ نگاهـش گره بخورد ... کہ کم گذاشتیم برایشان خیلی‌ کم... @bicimchi1
‌ پدرش می‌گفت: آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت. نیمه شب با صدای ناله اش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش.... سر گذاشته بود به و بلند بلند گریه می‌کرد. می‌گفت: خدایا! اگر را نصیبم کردی، می‌خواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم .مثل حضرت عبا (ع) بی دست شهید شوم ... دعایش مستجاب شد و یک‌جا سر و دستش را داد... راوی: پدر سردار بی سر @bicimchi1
و مظلومیت سهم علی بود از دنیایی که کاخ سبزش را دیگران داشتند و نعلین پاره اش را او... و اقتدار هم مرام علی بود در دنیایی که خیلی ها او را ضعیف و شکننده میخواستند، اما طومارشان به اذن خدا در هم پیچیده شد... تو مظلومی شبیه مولایمان علی، و اما تو مقتدری شبیه مولایمان علی و چه دوست داشتنی، چه ستودنی، چه پشت و پناه محکمی هستند این علی ها... @bicimchi1
بیسیم‌چی
‍ شهید ۱۳ ساله گیلانی را بیشتر بشناسیم شهید «جمشید داداشی» در یک خانواده متدین در تاریخ ۱ تیر ۱۳۴۸ در شهرستان رودسر دیده به جهان گشود در سنین کودکی پدرش را از دست داد و او را برای فراگرفتن قرآن به مکتب فرستادم تا بتواند قرآن را به طور کامل فراگیرد. این شهید بزرگوار بسیار مردم دوست بود و کوچکترین درآمد خود را در اختیار نیازمندان قرار می داد، بعد از اینکه به سنی رسیده بود که می توانست هدف و راه خود را انتخاب نماید عازم تهران شد در آن جا مدتی مشغول به کار بود. زمانی که جنگ شروع شد شوق رفتن به در او زبانه می کشید و چون سنش کم بود اجازه رفتن را نداشت برای همین بلیط اهواز تهیه نمود. به دوستان خود گفت خواهرم در اهواز است و می خواهم بروم و به او سری بزنم در حالی که او اصلاً خواهری نداشت. بدین ترتیب او به جبهه رفت و مدت ۶ ماه در اهواز و جبهه بود. او در جبهه علاوه بر خدمت کردن درس نیز می خواند تا از نظر علمی نیز به پیشرفت بالایی دست یابد. به امام علاقه زیادی داشت و پس از حضور در عملیات فتح المبین منطقه شوش – اهواز در تاریخ ۲ فروردین ۱۳۶۱ در سن ۱۳ سالگی به رسید. قبل از شهادتش خواب دیدم که دستش روی سرش است به او گفتم: چه اتفاقی برایت افتاده است؟ گفت: مادرم سرم درد می کند وقتی به سرش نگاه کردم دیدم زخمی شده و بعد از چند روز خبر شهادتش را همانگونه که به خواب دیده بودم برایم آوردند. @bicimchi1
بیسیم‌چی
کسے بیاید من را دعــوت ڪند بہ رفـتــن.... بہ " رفـتـن" از تمـــام ڪسانے ڪہ رفــتہ اند و من هــنو
یکی زودتر ... و یکی هم دیرتر پـَر کشیدند و شدند آرزویشان "شهادت" بود فرمانده دلاور لشگر فاطمیون به جمع یاران شهیدش پیوست ... @bicimchi1
باز هـم کوچه ی ما بوی گرفته... . شهید مدافع حرم فرمانده لشگر فاطمیون @bicimchi1
پسر بی مزارم! عاشق تر از من دیده ای؟! تو را به خاک نه, به قلبم سپرده ام . . . مادرانه... @bicimchi1
غیرتمندیِ یک رزمنده‌ی مسیحی روبرت دورانِ خدمت سربازی منتقل شد به جبهه‌ی غرب، و روزهای آخرِ سـربازی‌اش رو توی منطقه‌ی عملیاتی میمک گذراند. فرمانده بهش گفت: چند روز بیشتر به پایانِ خدمتت باقی نمونده، لازم نیست اینجا بمونی و می‌تونی به پشتِ خـط برگردی. اما روبرت قبول نکرد و گفت: تا آخرین روزی که اینجا هستم این اسلحه مال من است و نمی‌گذارم تپه به دستِ دشمن بیفتد، من تا آخرین قطره‌ی خونم با بعثی‌های عراقی می‌جنگم ... همین‌کار رو هم‌کرد و بالاخره شد... خاطره‌ای از زندگی شهید مسیحی منبع: کتاب گل مریم، نوشته دکتر بوداغیانس @bicimchi1