هدایت شده از شماره "۱"
پرسید:《 چرا غریق نجات شدی؟》
چه پاسخی باید میدادم؟ باید میگفتم وقتی عزیزترین آدم زندگیام، درون آب افتاد نبودم تا نجاتش دهم؟
یا باید میگفتم او درون سرمای استخوان شکن آب تنها ماند؟
شاید باید میگفتم، چون او از تاریکی میترسید و درون تاریکی دریا جان داد؟
نه. اینها را نگفتم، به جایش گفتم:
《غریق نجات شدم تا آدمها را نجات دهم.》
دروغ بود، میخواستم معشوقم را میان انبوه ماهیها پیدا کنم،
حالا یا خودش را، یا گردنبندش را...
برای آخرین بار از او پرسید: مطمئنی؟ میخواهی آنها را تنها بگذاری؟ میخواهی دیگر روز را نبینی؟ میخواهی آن همه حس و احساس را در دنیایی به آن شلوغی تنها بگذاری؟
مرد مکث کرد. مطمئن نبود، دوست داشت برگردد و پیش آنها باشد،روز را ببیند،آرامش و شادی و هزاران حس دیگر را دوباره تجربه کند!
اما گفت:مطمئنم.
و این به گونه ای خنجری بود که خودش، از پشت به خودش زد.
روح دروازه ای را برای مرد باز کرد. دروازه ای به سمت سیاهی بی پایان. به هیچ، به پوچ. مقصدش نابودی بود و گام هایش لرزان.
روح در گوشش زمزمه کرد:میتوانی دست برداری. میتوانی برگردی!
اما مرد تند تر رفت. چند متر به دروازه مانده بود که صدای او را شنید: پدر؟ پدر!
صدای قدم های تندش، اما نرم و لطیف. ایستاد ، دختری که جلویش بود را باید تنها میگذاشت، در عوض اشک هایش را پاک کرد.
رفت به سمت دروازه. دوید. وقتی به دروازه رسید دوباره صدا آمد:نه نه نه نرو!
اما یک قدم را درون تاریکی به سر برد و بعد پرت شد در هیچ و پوچ.
در آخرین لحظات شنید که: پدر!
و بعد تاریکی او را فرا گرفت...
"هیچ چیز ابدی نیست عزیز من. اگر بگذاری همینگونه پوچ بگذرد ابدیت هم به برخی لحظات محدود میشود..."