دنیای رو به روم یخ زده بود.
مدت ها بود که زمستون شده بود.
حتی برف نمی بارید و فقط دنیا سرد بود.
ابر ها توی آسمون یخ زده بودن و تکون نمی خوردن.
ماه دیده نمی شد و ستاره چشمک نمی زدن.
قلب آدما هم سرد و یخ زده بود.
همه چیز بی روح بود، سرد و خاکستری.
مگه میشد دنیا خورشید خودش رو از دست بده و باز هم شاد باشه؟ بدون خورشید مگه می شد دنیا یخ نزنه؟
حالا دنیا خورشیدش رو نداشت و همه جا تاریک بود.
با خودم فکر کردم آیا من هم یکی از ستاره های این دنیا هستم؟
معلومه که نه!
نبودن من مثل نبودن یه تیکه ابر تو آسمون بود.
نبودن یه ابر مگه چیزی از دنیا کم می کنه؟ نبودن یه ابر مگه دنیا رو محکوم به زمستون ابدی می کنه؟
نه! جواب همه سوالام "نه" بود!
کم کم تاریکی و سرما داشت همه چیز رو می بلعید.
راه چاره چی بود؟ اصلا راه چاره ای وجود داشت؟
امید تو کدوم پستو قایم شده بود؟
چطوری می شد خورشید رو احیا کرد؟
آروم آروم قدم هام داشت منجمد میشد. قدرت ازم سلب می شد و تاریکی قلبم رو می درید.
قرار بود منم قربانی تاریکی بشم؟
اصلا قرار بود چند تا آدم قربانی بشن تا بقیه به خودشون بیان و یه کاری بکنن؟
چند تا آدم لازم بود تا خورشید دوباره متولد بشه؟
به اینا فکر می کردم و دنیا سیاه تر می شد.
به اینا فکر می کردم و قلبم بیشتر یخ می زد.
نمی تونم بگم سرنوشت شومی دارم.
نباید بگین سرنوشت شومی داری، یا یه مرگ برای گسترش تاریکی.
نه، همچنین چیزی نبود!
درستش اینه که بگیم: من یه قربانی ام، برای طلوع دوباره خورشید. برای روشنی دوباره.
حالا که فکر می کنم همه چیز خیلی هم شیرینه: مرگ برای تولد دوباره!
داستان آدم ها رو می شنید؛ از روز اول تا جایی که توش ایستاده بودن.
هر روز یه عالمه داستان نیمه تموم از جلوش رد میشدن و می رفتن.
بعضی داستان ها تلخ بودن و بعضی ها شیرین.
بعضی ها خسته کننده، و بعضی ها پر هیجان.
آدم ها به نظر می اومد که باهم فرق دارن، شبیه هم به نظر نمی اومدن، اما شروع همشون یه جور بود.
اشک و نور و پاکی.
همشون روز اول با یه قلب سفید به دنیا اومده بودن.
اما توی ادامه راه، خیلیا قلب سفیدشون رو از دست داده بودن
اونا گاهی خوب بودن و روشن و گاهی بد بودن و تاریک. همه ی اینا در کنار هم زندگی خاکستری شون رو می ساخت.
چی شده بود که خاکستری شده بودن؟
داستان ها رو می خوند و صفحه های عمرشون رو ورق می زد تا دلیل دنیای خاکستری شون رو پیدا کنه.
توی روزاشون گاهی امید مرده بود و گاهی از دل یه سنگ جوونه زده بود.
آدم های روشن تر چیکار کرده بودن؟
بازم خوند و زندگی رو ورق زد. راز ها رو کشف کرد و سر نخ ها رو کنار هم چید.
چی آدم های روشن رو متمایز کرده بود؟
آدم های روشن، راز روز هاشون رو کشف کرده بودن و معما ها رو حل، اما چجوری؟
مرور کرد.
بیشتر و بیشتر خوند و بازم مرور کرد.
آره. آدم های روشن تر فقط از روزاشون استفاده کرده بودن.
آدم های روشن تر، بیشتر جنگیده بودن.
آدم های روشن تر به فردا و فردا ها چنگ ننداخته بودن، بلکه امروزشون رو ساخته بودن.
به معمای فردا فکر نکرده بودن، معمایی که حتی هنوز ساخته نشده.
اونا فقط معمای امروز رو به بهترین شکل حل کرده بودن و براش شاد بودن.
این روزای روشن تر شون رو ساخته بود.
آدمای روشن تر، سفیدی قلب هاشون رو بیشتر احساس کرده و باورش کرده بودن. و قلب سفیدشون نترسیدن از فردا رو و ساختن امروز رو، بهشون یاد داده بود.
اون، این بار بیشتر به آدما لبخند زد و از کنارشون گذشت و براشون آرزو کرد روشن تر باشن..
Dang Show ~ Music-Fa.ComDang Show - Delband (128).mp3
زمان:
حجم:
3.1M
شد از تو روشن کاشانه ی من...
ایستگاه فضایی، یه سال دور
من موندم و ایستگاه فضایی خالی. بقیه برای تعطیلات سال نو برگشتن به زمین پیش خانواده هاشون.
خب نمی شه ایستگاه فضایی رو بدون نیرو توی فضا رها کرد و منم داوطلب شدم که بمونم و حتی قرار نیست که فکر کنم دلیل اصلی موندم اینجا اینه که کسی روی زمین منتظرم نیست.
آره، من اینو مدت هاست فراموش کردم.
کار زیادی نیست که اینجا توی حالت عادی انجام بشه و فقط یه سری بازدید ها و ماموریت های روزانه به قسمت های مختلف ایستگاه و همین.
حالا می تونم بشینم و مثه هر روز استراحت کنم تا خستگی سال های زندگیم روی زمین در بره.
روی یکی از سکو های ایستگاه می شینم و پاهامو تکون میدم و از تماشای فضای بیکران رو به روم لذت می برم.
روی زمین وقتی به آسمون نگاه می کردم، لذتمو با یه لیوان نوشیدنی داغ کامل تر می کردم.
اینجا نمیشه. لباسا بهم اجازه نمی دن. انگار اینجا هم قراره اجازه کارهام فقط دست خودم نباشه.
نمی دونم، شاید یکی توی نوشیدنی هام یواشکی جرعه هایی از آسمون رو ریخته بود که حالا من از اینجا سر در آوردم.
بلند میشم و دفترچه کوچیکمو که اولین بار از زمین با خودم آورده بودم رو میارم. خیلی بی هدف، حتی نمی دونم می خوام چیزی بنویسم یا می خوام یکی از یادداشت های قبلیمو بخونم.
دفترچه رو میزارم توی بغلمو یه صفحه رو شانسی باز می کنم.
یه بابونه رو با چسب نواری توی این صفحه چسبونده بودم.
دستمو می کشم روش. حتی حسش نمی کنم . بازم قرار نیست لباسا بهم این اجازه رو بدن. با این وجود حس می کنم خاطره هام زنده شدن.
بهت نگفته بودم؟
از خاطره ها خوشم نمیاد. خاطره ها هیچ وقت شیرین نبودن، چون یا اتفاق های خوبی ان که دیگه ندارمشون یا تصویر یه سری اتفاق بد. هیچ کدومشون زیبا نبودن، هیچ کدوم.
دلیل اینجا بودنم مگه همین نبود؟ اینکه خاطره ها رو فراموش کنم؟
پس چرا داره یادم میاد؟
برای فراموش کردن مگه درد نکشیده بودم؟
پس چرا داره یادم میاد؟
اون بابونه از دسته گلی بود که آخرین روز قبل محو شدنت از یه گوشه ی زندگی من، خودت چیده بودی و بهم داده بودی.
بهم گفته بودی بابونه ها منو یاد تو میندازن و ازم خواستی رمز مخفی بینمون بابونه ها باشن.
ولی بعدش محو شده بودی.
طوری که انگار هرگز نبودی.
طوری که انگار همه چیز فقط یه توهم مداوم و طولانی بود.
پس قرارمون چی شد؟
قرار بود باهم ستاره ها رو بشماریم و الان من چندین ساله که تنها این کار رو می کنم.
باید رمز مخفی مون رو به گوش کدوم ستاره می گفتم تا دوباره ظاهر بشی؟
صدای یه بوق ممتد رو می شنوم، شبیه بوق ممتدی که روز محو شدنت شنیدم.
یه نفس عمیق می کشم و خودمو به راه ارتباطیم با اپراتور های روی زمین می رسونم تا ببینم چه ماموریتی رو باید انجام بدم و باز مثه یه ماموریت غیر ممکن تو رو هم فراموش کنم..
ChaartaarChaartaar - Aseman Ham Zamin Mikhorad (128).mp3
زمان:
حجم:
3.9M
من هر چه ام با تو زیبا ترم...
- بپر...
+ اگه سقوط کنم چی؟
- اگه پرواز کنی چی؟
+ ولی اگه بیفتم؟
- من می گیرمت..
- دکتر جون، میشه یه چیزی بدی این علائم و دردم کمتر بشه؟
لبخند زدم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: حالا که خودتون می خواین، براتون مسکن می نویسم اما ترجیحا استفاده نکنید ازشون. این دارو های مسکن به خاطر این که سیستم ایمنی بدن رو ضعیف می کنن، باعث کند شدن روند بهبودتون میشن. پس اگه می تونید تحمل کنید، من مصرف اینا رو بهتون توصیه نمی کنم.
کارم یه کم بعد تموم شد و آخرین بیمار هم از اتاق خارج شد.
باید پرونده ها رو مرتب می کردم و بعد می تونستم برم و شیفتم رو تحویل بدم.
بعد مرتب کردن پرونده ها، به سمت اتاق استراحت حرکت کردم و توی اتاق پشت یکی از میز ها نشستم و به لیوان چاییم که بخار ازش بلند می شد نگاه می کردم.
خونه نرفته بودم چون یه ساعت بعد توی بیمارستان یه سمینار برگزار می شد و باید اون جا حاضر می شدم و الان برای استراحت یه ساعت وقت داشتم.
همینطور که لیوان چایی رو توی دستام گرفته بودم و منتظر خنک شدنش بودم، توی ذهنم یه سری سوال جرقه می زد.
به اون بیمارم که مسکن می خواست تا دردش کمتر بشه فکر کردم و از خودم پرسیدم:
چرا آدما همیشه به کمرنگ شدن موقت درد ها راضی می شن و دنبال بهبود واقعیشون نیستن؟
این از اون سوال های بی جواب بود؟
مطمئن نبودم.
شاید آدما می خواستن که درداشون درمان بشه اما راه حلش رو پیدا نمی کردن و به چیزای موقتی هم دل خوش می کردن.
شایدم راه رسیدن به درمان طولانی بود و آدما خسته می شدن.
نمی دونم.
ذهنم جوابشون رو نمی دونست!
آدما همین که یه شونه پیدا می کردن که بتونن سرشون رو روش بزارن و یه گوش که حرفاشون رو بشنوه، راضی می شدن و شاید با خودشون فکر می کردن دیگه چیزی از دنیا نمی خوان.
اونا این طوری به یه درمان موقت، به یه مسکن، راضی می شدن و درمان حقیقی رو حتی یادشون می رفت و حتی اگه اون درمان واقعی، کسی که راه حل رو می دونست، خودش جلو می اومد تا دستشون رو بگیره، تا بهشون کمک کنه، پسش می زدن و بهش توجهی نمی کردن.
دوباره با خودم فکر کردم قرار نیست راهی پیدا بشه که هم دردا کم بشن و هم درمان اتفاق بیفته؟ یه درمان بدون درد؟
ذهنم رو از این سوال ها که جوابشون رو نمی دونستم، خالی کردم و چاییم رو که حالا خنک شده بود رو سر کشیدم و سرمو روی میز گذاشتم تا زمان باقی مونده تا سمینار رو استراحت کنم..