eitaa logo
Blue side
53 دنبال‌کننده
22 عکس
3 ویدیو
0 فایل
https://harfeto.timefriend.net/16797094712723 از خوندن حرفاتون، فیدبک، یا هر چیز دیگه ای احتمالا خوشحال میشم.
مشاهده در ایتا
دانلود
ممکنه کسی برای وجودِ من، شاد باشه؟
توی روحم نسیم می وزه.. توی قلبم هم..
ایستگاه فضایی، یه سال دور من موندم و ایستگاه فضایی خالی. بقیه برای تعطیلات سال نو برگشتن به زمین پیش خانواده هاشون. خب نمی شه ایستگاه فضایی رو بدون نیرو توی فضا رها کرد و منم داوطلب شدم که بمونم و حتی قرار نیست که فکر کنم دلیل اصلی موندم اینجا اینه که کسی روی زمین منتظرم نیست. آره، من اینو مدت هاست فراموش کردم. کار زیادی نیست که اینجا توی حالت عادی انجام بشه و فقط یه سری بازدید ها و ماموریت های روزانه به قسمت های مختلف ایستگاه و همین. حالا می تونم بشینم و مثه هر روز استراحت کنم تا خستگی سال های زندگیم روی زمین در بره. روی یکی از سکو های ایستگاه می شینم و پاهامو تکون میدم و از تماشای فضای بیکران رو به روم لذت می برم. روی زمین وقتی به آسمون نگاه می کردم، لذتمو با یه لیوان نوشیدنی داغ کامل تر می کردم. اینجا نمیشه. لباسا بهم اجازه نمی دن. انگار اینجا هم قراره اجازه کارهام فقط دست خودم نباشه. نمی دونم، شاید یکی توی نوشیدنی هام یواشکی جرعه هایی از آسمون رو ریخته بود که حالا من از اینجا سر در آوردم. بلند میشم و دفترچه کوچیکمو که اولین بار از زمین با خودم آورده بودم رو میارم. خیلی بی هدف، حتی نمی دونم می خوام چیزی بنویسم یا می خوام یکی از یادداشت های قبلیمو بخونم. دفترچه رو میزارم توی بغلمو یه صفحه رو شانسی باز می کنم. یه بابونه رو با چسب نواری توی این صفحه چسبونده بودم. دستمو می کشم روش. حتی حسش نمی کنم . بازم قرار نیست لباسا بهم این اجازه رو بدن. با این وجود حس می کنم خاطره هام زنده شدن. بهت نگفته بودم؟ از خاطره ها خوشم نمیاد. خاطره ها هیچ وقت شیرین نبودن، چون یا اتفاق های خوبی ان که دیگه ندارمشون یا تصویر یه سری اتفاق بد. هیچ کدومشون زیبا نبودن، هیچ کدوم. دلیل اینجا بودنم مگه همین نبود؟ اینکه خاطره ها رو فراموش کنم؟ پس چرا داره یادم میاد؟ برای فراموش کردن مگه درد نکشیده بودم؟ پس چرا داره یادم میاد؟ اون بابونه از دسته گلی بود که آخرین روز قبل محو شدنت از یه گوشه ی زندگی من، خودت چیده بودی و بهم داده بودی. بهم گفته بودی بابونه ها منو یاد تو میندازن و ازم خواستی رمز مخفی بینمون بابونه ها باشن. ولی بعدش محو شده بودی. طوری که انگار هرگز نبودی. طوری که انگار همه چیز فقط یه توهم مداوم و طولانی بود. پس قرارمون چی شد؟ قرار بود باهم ستاره ها رو بشماریم و الان من چندین ساله که تنها این کار رو می کنم. باید رمز مخفی مون رو به گوش کدوم ستاره می گفتم تا دوباره ظاهر بشی؟ صدای یه بوق ممتد رو می شنوم، شبیه بوق ممتدی که روز محو شدنت شنیدم. یه نفس عمیق می کشم و خودمو به راه ارتباطیم با اپراتور های روی زمین می رسونم تا ببینم چه ماموریتی رو باید انجام بدم و باز مثه یه ماموریت غیر ممکن تو رو هم فراموش کنم.‌.
- بپر... + اگه سقوط کنم چی؟ - اگه پرواز کنی چی؟ + ولی اگه بیفتم؟ - من می گیرمت..
گاهی با خودم فکر می کنم اگه منو باور داشتی، چی میشد؟
لطفاً باورم داشته باش..
- دکتر جون، میشه یه چیزی بدی این علائم و دردم کمتر بشه؟ لبخند زدم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: حالا که خودتون می خواین، براتون مسکن می نویسم اما ترجیحا استفاده نکنید ازشون. این دارو های مسکن به خاطر این که سیستم ایمنی بدن رو ضعیف می کنن، باعث کند شدن روند بهبودتون میشن. پس اگه می تونید تحمل کنید، من مصرف اینا رو بهتون توصیه نمی کنم. کارم یه کم بعد تموم شد و آخرین بیمار هم از اتاق خارج شد. باید پرونده ها رو مرتب می کردم و بعد می تونستم برم و شیفتم رو تحویل بدم. بعد مرتب کردن پرونده ها، به سمت اتاق استراحت حرکت کردم و توی اتاق پشت یکی از میز ها نشستم و به لیوان چاییم که بخار ازش بلند می شد نگاه می کردم. خونه نرفته بودم چون یه ساعت بعد توی بیمارستان یه سمینار برگزار می شد و باید اون جا حاضر می شدم و الان برای استراحت یه ساعت وقت داشتم. همینطور که لیوان چایی رو توی دستام گرفته بودم و منتظر خنک شدنش بودم، توی ذهنم یه سری سوال جرقه می زد. به اون بیمارم که مسکن می خواست تا دردش کمتر بشه فکر کردم و از خودم پرسیدم: چرا آدما همیشه به کمرنگ شدن موقت درد ها راضی می شن و دنبال بهبود واقعیشون نیستن؟ این از اون سوال های بی جواب بود؟ مطمئن نبودم. شاید آدما می خواستن که درداشون درمان بشه اما راه حلش رو پیدا نمی کردن و به چیزای موقتی هم دل خوش می کردن. شایدم راه رسیدن به درمان طولانی بود و آدما خسته می شدن. نمی دونم. ذهنم جوابشون رو نمی دونست! آدما همین که یه شونه پیدا می کردن که بتونن سرشون رو روش بزارن و یه گوش که حرفاشون رو بشنوه، راضی می شدن و شاید با خودشون فکر می کردن دیگه چیزی از دنیا نمی خوان. اونا این طوری به یه درمان موقت، به یه مسکن، راضی می شدن و درمان حقیقی رو حتی یادشون می رفت و حتی اگه اون درمان واقعی، کسی که راه حل رو می دونست، خودش جلو می اومد تا دستشون رو بگیره، تا بهشون کمک کنه، پسش می زدن و بهش توجهی نمی کردن. دوباره با خودم فکر کردم قرار نیست راهی پیدا بشه که هم دردا کم بشن و هم درمان اتفاق بیفته؟ یه درمان بدون درد؟ ذهنم رو از این سوال ها که جوابشون رو نمی دونستم، خالی کردم و چاییم رو که حالا خنک شده بود رو سر کشیدم و سرمو روی میز گذاشتم تا زمان باقی مونده تا سمینار رو استراحت کنم..
Marjan FarsadMarjan Farsad - Dishab.mp3
زمان: حجم: 6.7M
میاد صدات از خاطره هامون...
میشه دو نفر بفرستید این‌طرف ؟✨ ‌‌@Green_soul شما و ممبرزتان به این چنل دعوت شدید @haminjoryy بیا بنشین، نفسی تازه کن، چای را سر بکشیم و غم هایمان حل شوند. @ghamgosaar احتمالا پاسخگو: قدم زدن به سمت قلمرو هاتون..
همین الان وارد و یکی از متنات و خوندم و آه اونقدری فوق‌العاده بود که نتونم ابرازش نکنم! احتمالا پاسخگو: می دونید، لطفتون به من خیلی زیاده. چی باید بگم؟ برداشتن کلاه کج سرخ رنگم از روی سر به نشانه احترام*💫