- دکتر جون، میشه یه چیزی بدی این علائم و دردم کمتر بشه؟
لبخند زدم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: حالا که خودتون می خواین، براتون مسکن می نویسم اما ترجیحا استفاده نکنید ازشون. این دارو های مسکن به خاطر این که سیستم ایمنی بدن رو ضعیف می کنن، باعث کند شدن روند بهبودتون میشن. پس اگه می تونید تحمل کنید، من مصرف اینا رو بهتون توصیه نمی کنم.
کارم یه کم بعد تموم شد و آخرین بیمار هم از اتاق خارج شد.
باید پرونده ها رو مرتب می کردم و بعد می تونستم برم و شیفتم رو تحویل بدم.
بعد مرتب کردن پرونده ها، به سمت اتاق استراحت حرکت کردم و توی اتاق پشت یکی از میز ها نشستم و به لیوان چاییم که بخار ازش بلند می شد نگاه می کردم.
خونه نرفته بودم چون یه ساعت بعد توی بیمارستان یه سمینار برگزار می شد و باید اون جا حاضر می شدم و الان برای استراحت یه ساعت وقت داشتم.
همینطور که لیوان چایی رو توی دستام گرفته بودم و منتظر خنک شدنش بودم، توی ذهنم یه سری سوال جرقه می زد.
به اون بیمارم که مسکن می خواست تا دردش کمتر بشه فکر کردم و از خودم پرسیدم:
چرا آدما همیشه به کمرنگ شدن موقت درد ها راضی می شن و دنبال بهبود واقعیشون نیستن؟
این از اون سوال های بی جواب بود؟
مطمئن نبودم.
شاید آدما می خواستن که درداشون درمان بشه اما راه حلش رو پیدا نمی کردن و به چیزای موقتی هم دل خوش می کردن.
شایدم راه رسیدن به درمان طولانی بود و آدما خسته می شدن.
نمی دونم.
ذهنم جوابشون رو نمی دونست!
آدما همین که یه شونه پیدا می کردن که بتونن سرشون رو روش بزارن و یه گوش که حرفاشون رو بشنوه، راضی می شدن و شاید با خودشون فکر می کردن دیگه چیزی از دنیا نمی خوان.
اونا این طوری به یه درمان موقت، به یه مسکن، راضی می شدن و درمان حقیقی رو حتی یادشون می رفت و حتی اگه اون درمان واقعی، کسی که راه حل رو می دونست، خودش جلو می اومد تا دستشون رو بگیره، تا بهشون کمک کنه، پسش می زدن و بهش توجهی نمی کردن.
دوباره با خودم فکر کردم قرار نیست راهی پیدا بشه که هم دردا کم بشن و هم درمان اتفاق بیفته؟ یه درمان بدون درد؟
ذهنم رو از این سوال ها که جوابشون رو نمی دونستم، خالی کردم و چاییم رو که حالا خنک شده بود رو سر کشیدم و سرمو روی میز گذاشتم تا زمان باقی مونده تا سمینار رو استراحت کنم..
Marjan FarsadMarjan Farsad - Dishab.mp3
زمان:
حجم:
6.7M
میاد صدات از خاطره هامون...
#ناشناخته
میشه دو نفر بفرستید اینطرف ؟✨ @Green_soul
#ناشناخته
شما و ممبرزتان به این چنل دعوت شدید
@haminjoryy
#ناشناخته
بیا بنشین، نفسی تازه کن، چای را سر بکشیم و غم هایمان حل شوند. @ghamgosaar
احتمالا پاسخگو:
قدم زدن به سمت قلمرو هاتون..
#ناشناخته
https://eitaa.com/blue_side/106 من واقعاً 🖐🏻
احتمالا پاسخگو:
بخوام یکم شبیه آدمای منطقی رفتار کنم باید بگم مگه چقدر من رو می شناسی که نسبت بهش اطمینان داری؟
ولی بیخیال منطقی بودن.
تو خیلی دوست داشتنی هستی عزیزکم.💫
Blue side
#ناشناخته اسم و شهر نمیخوام. فقط بگو چند بهار از عمرت گذشته احتمالا پاسخگو: مطمئن نیستم تاثیر بخصو
دستی به موهای نقره ای رنگش که حالا کمی بلند شده بود و تا زیر نرمه گوشش می رسید، کشید. یقه کت چرم مشکی کوتاهش رو مرتب کرد و از پله های مارپیچ خونه پایین اومد و به جلوی در رسید و بوت های مشکی رنگش رو پوشید و به خاطر سرمای هوا دستشو توی جیب شلوار چرم چسبونش کرد و راه افتاد.
برف کمی می بارید. با قدم های آرومش خودش رو به ایستگاه اتوبوس که نزدیک انتهای خیابون بود، رسوند.
عجیب بود اما خیابون زیر قدم هاش یخ می زد.
توی ایستگاه اتوبوس نشست و منتظر اومدن اتوبوس شد. کمی بعد اتوبوس از راه رسید و به همراه بقیه افرادی که توی ایستگاه بودن سوار اتوبوس شد و روی یکی از صندلی های کنار پنجره نشست. دو ایستگاه بعد به مقصدش رسیده بود، پس پیاده شد و دوباره راه افتاد.
خودش رو به کافه اون طرف خیابون، جایی که تقریباً دو سال بود که پاتوق همیشگیش بود، رسوند. در رو باز کرد و به سمت میز انتهای کافه رفت و روی صندلی نشست. مثل همیشه به گارسون جوانی که اومده بود سفارش بگیره یه لیوان قهوه سفارش داد.
کمی بعد، صاحب کافه که مردی حدوداً شصت ساله و با موهای جوگندمی بود، با دو لیوان قهوه و یک کیک تولد کوچک سفید رنگ به سمتش اومد.
مرد کافه دار تنها کسی بودی که همیشه باهاش هم صحبت می شد.
-سلام آقای جویی، خوبین؟
+ممنون پسر. به موقع اومدی. منتظرت بودم.
لبخندی زد و گفت: آقای جویی، من فقط یه لیوان قهوه سفارش داده بودم! این کیک چیه؟ البته ببخشید که فضولی می کنم!
+هی پسر! بعد از این همه مدت هنوزم نمی تونی انقدر رسمی صحبت نکنی؟! بگذریم؛ خب این طور که یادم می اومد، خیلی قبل تر بهم گفته بودی امروز تولدته. تو یه جورایی اینجا تنها دوستمی. باید حق دوستی رو به جا می آوردم دیگه.
تو خیلی دوست داشتنی هستی، نمی دونم به غیر از منه پیرمرد چرا دوست دیگه ای نداری.
-عاح، ممنونم آقای جویی! حتی خودم فراموش کرده بودم. چطوری یادتون موند؟! اگه لایق دوستی با شما باشم، واقعا به خودم افتخار می کنم. شما دوست فوقالعاده ای هستین آقای جویی!
+تو هم واقعا دوست خوبی هستی که منه پیر مرد رو تحمل می کنی! راستی پسر، الان چند تا بهار از عمرت رو گذروندی؟بهت میخوره هجده یا نوزده ساله شده باشی.
-راستش نمی دونم آقا! دقیق یادم نیست چند سالم شده. شاید الان هزار ساله که هجده یا نوزده سالمه! خیلی وقتم بود که حتی بهش فکر نکرده بودم چه برسه به اینکه بخوام تولد بگیرم. من هیچ وقت دوستای زیاد یا کسی که مدت ها کنارم باشه هم نداشتم چون هیچ وقت بیشتر از چند سال نمی تونم جایی بمونم.
مکثی کرد و ادامه داد: آقای جویی، من حتی یادم نمیاد آخرین بار کی بهار رو دیدم. اون خواهر کوچیکترمه اما متاسفانه اونم مثل من دائم در سفره، به خاطر همین ما خیلی نمی تونیم همو ببینیم. من هرجا که برم زمستون می شه و خواهرم با خودش بهار رو میاره.
یه لبخند تلخ زد و دوباره گفت: زمستون و بهار خیلی نمی تونن با هم باشن، پس ما هم نمی تونیم.
+اوه. متاسفم پسر! نمیخواستم توی شب تولدت ناراحتت کنم.
-نه آقای جویی. اشکالی نداره. اتفاقاً خوشحالم که می تونم اینا رو به شما بگم. آدمای خوبی مثل شما کم پیدا می شن.
+هی! ازت ممنونم پسر! خوشحالم که اینارو میشنوم. اوه، راستی حالا که فکر می کنم حق با توعه! من تو رو هیچ وقت موقع بهار این طرفا ندیدمت. فکر می کردم لابد به بهار آلرژی داری و کمتر میای بیرون!
با حرفای آقای جویی لبخند زد و گفت: در هر حال آقای جویی خیلی ازتون ممنونم. با این کارتون باعث شدین خیلی بیشتر از قبل بهتون مدیون بشم. امیدوارم یه روزی به خوبی بتونم براتون جبران کنم. دوباره تک خنده ای کرد و ادامه داد: حالا فکر می کنم بهتره قهوه و کیکی که زحمتش رو کشیدین، بخوریم. به گمونم قهوه هامون به اندازه دستای من یخ کردن دیگه!
با این حرفش آقای جویی هم خندید و لیوان قهوشو از روی میز برداشت: هی پسر! این چه حرفیه! آدما برای دوستاشون از این کارا می کنن! ما با هم دوستیم دیگه، این طور نیست؟
- بله آقای جویی، حق با شماست. حداقل امیدوارم این بار قبل رفتنم بتونم برای شما یه جشن تولد درست و حسابی بگیرم آقای جویی!
+ هی پسر! تو واقعا خوبی!
با این حرف آقای جویی هر دوشون لبخند زدن و به کیک و قهوشون مشغول شدن..
#ناشناخته
من خیلی خوشحالم که به فکرت رسید این چنلو بزنی چون واقعا به من حس خوبی میده ، حتی یه بار که خیلی ناراحت و غمگین بودم و هیچی خوشحالم نمیکرد ، چنل تو خیلی خوشحالم کرد ، ممنون واقعا :) ♡
احتمالا پاسخگو:
می دونی، با این حرفت واقعاً قلبم شاد میشه و باید بگم خیلی خوشحال میشم که همچنین حسی به اینجا داری.
امیدوارم قلبت خونه ی شادی ها باشه و صاحب خونش یادش نره که در رو روی غم ها قفل کنه.💫