eitaa logo
Blue side
53 دنبال‌کننده
22 عکس
3 ویدیو
0 فایل
https://harfeto.timefriend.net/16797094712723 از خوندن حرفاتون، فیدبک، یا هر چیز دیگه ای احتمالا خوشحال میشم.
مشاهده در ایتا
دانلود
هتل پنج منهای یک ستاره رامونا ساعت ده و پانزده دقیقه صبح شیفت اول نظافت اتاق یکصد و بیست و هفت صدای جاروبرقی داخل اتاق و راهروی هتل می پیچید. ده دقیقه بعد کارش با جاروبرقی تموم شد. سیم رو از پریز برق جدا کرد و اون رو از اتاق خارج کرد و به جلوی در اتاق صد و پنجاه و نه، اتاق بعدی ای که باید تمیزش می کرد، انتقال داد تا بعد از تموم شدن کارش توی اتاق صد و بیست و هفت، به اون اتاق بره. بعد از تموم شدن عملیات انتقال جاروبرقی به اتاق نظافت طبقه اول رفت و چرخ دستی مخصوص ملافه های تمیز رو حرکت داد و به اتاق صد و بیست و هفت برد. یوری هنوز نیومده بود، بنابراین خودش باید ملافه ها و روتختی های کثیف رو جمع می کرد و بعد اونا رو با سرویس جدید جایگزین می کرد. مشغول جمع کردن ملافه های کثیف بود که یوری وارد اتاق شد و درحالی که دستش رو پشت گردنش می کشید، گفت: اوه، مثل اینکه باز هم دیر اومدم بانوی جوان! مثل همیشه به طرز حرف زدنش یه لبخند کوتاه زد و گفت: بیخیال یوری. می دونم که سرت شلوغه. - بازم مجبور شدی کارای منو انجام بدی، ببخشید.. + گفتم که اشکالی نداره یوری، به جاش الان می تونی کمکم کنی!؟ - اوه البته البته! بقیه ی ملافه ها و روتختی ها رو من جمع می کنم. + نه، اگه ممکنه تو تمیز ها رو جایگزین کن، چون الان دیگه دستای من برای انجام اون کار تمیز نیست. - فکره خوبیه بانوی جوان! من انجامش میدم. بسپرس به من. و بعد دستش رو مثل علامت لایک بالا آورد و به همکارش نشون داد. اون خندید و سری تکون داد و هر دو توی سکوت مشغول کارهاشون شدن. کمی بعد دختر جوان سکوت رو شکست: یوری؟! - بله بانوی من؟ یوری تقریباً همیشه اینطوری بود و نوع حرف زدن مخصوص به خودش و کمی شاید با چاشنی شیطنت رو داشت. بنابراین کمی خندید و جواب داد: یوری، فکر می کنی مرگ چطوریه؟ یوری کمی جدی شد و جواب داد: تاریک؟ + نمی دونم. به نظر تو اینطوریه؟ - اوهوم، من اینطور فکر کردم. + وقتایی که جارو می کشم تصور می کنم مرگ یه حسی شبیه به اون داره، یه حسی شبیه مکیده شدن. حتی شاید برای ذرات کوچیکی که جارو میشن، فرو رفتن توی مخزن جاروبرقی یه جورایی یه مرگ و یه تدفین نچندان آروم و خوشایند باشه؛ دفن شدن توی تاریکی و غبار. فکر می کنی چند تا از ما مرگ و تدفین آروم و خوشایندی داشته باشیم؟ مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: وقتی جارو می کشم، این ارادهٔ منه که اونا رو از ادامه زندگی رو زمین محروم می کنه و اونا خودشون اراده ندارن. ما هم برای مرگمون اراده ای نداریم، مگه نه؟ یوری ابروی بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما حداقل این طور به نظر میاد! + روحمون مکیده میشه بدون اینکه براش اراده ای داشته باشیم. نمی دونم تلخه یا شیرین! اگه جایی که بهش انتقال داده میشیم یه جایی مثل همون مخزن جاروبرقی باشه، غبارآلود و تاریک، به نظرم قطعاً تلخه! با خودش ادامه داد: چه چیزایی قرار نیست وارد جارو برقی بشن؟ و در ادامه خودش جواب داد: چیزای بزرگ و با ارزش؛ اما سرنوشت آشغالای بزرگ هم نهایتاً به سطل آشغال ختم میشه. ولی چیزای با ارزش باقی می مونن. احتم برای مرگ ما هم همچنین برنامه ای چیده شده! ولی… ولی چطور میشه با ارزش بود؟ کدوم آدما توی دستهٔ آدمای با ارزش جا می گیرن؟ با خودش اینا رو می گفت و به کارهاش می رسید و بدون اینکه منتظر جواب های یوری باشه، ادامه می داد. انگار روحش وارد یه دنیای دیگه شده بود و فقط جسمش توی این دنیا مونده بود. کارهاشون توی اون اتاق تموم شده بود و اون به سکوت فرو رفته بود. کارهای اتاق های بعدی هم تا ظهر تموم شد. + من دیگه میرم بانوی جوان. - آره، برو یوری. منم یه کم دیگه میرم. یه سری خورده کاری باقی مونده، اونا رو که انجام بدم، منم میرم. + آه ببخشید که نمی تونم کمکت کنم. امروز باید برم و دخترمو از مهدکودک بیارم. - آره می دونم یوری. مشکلی نیست. دخترتو از طرف من ببوس! + باشه، حتما. من دیگه میرم. برای هم دست تکون دادن و یوری پشت پیچ راهرو محو شد. کمی بعد، بعد از تموم شدن همه کار ها، اون ترجیح داد توی آخرین اتاق طبقه هفتم کمی استراحت کنه و بعد بره. روی تخت تک نفره که جلوی پنجره بود، دراز کشید. نور زرد رنگ خورشید از پنجره به داخل می تابید و اتاق رو روشن می کرد. چشمای قهوه ای رنگ دختر زیر نور خورشید روشن تر از همیشه به نظر می رسید. و چند لحظه بعد تو همون اتاق یکی از ستاره های هتل رامونا خیلی زودتر از خورشید، غروب کرد.
سلام. عیدتون یه کوچولو دیر مبارک💕
اگه دوست دارین بیاین و برام بگین اگه نقشتون توی دنیای بی محدودیت رو خودتون می تونستید بنویسید، چی می نوشتین؟ پ.ن1: داستان دنیا رو ننویسید، صرفا نقش خودتون. پ.ن2: دنیا محدودیتی نداره و همینطور شما. یعنی می تونید هر ویژگی دلخواه و عجیبی داشته باشید. پ.ن3: ولی در هر صورت یه آدم هستین نه یه شی یا گیاه و... https://harfeto.timefriend.net/16307634687138
هدایت شده از ماهِ‌ماه‌زده
؛ValhallaPostBox
هدایت شده از ماهِ‌ماه‌زده
یه روزی که عاشق شدی،ممکنه مجبور بشی به خاطر یک سری مسائل،از شهرتون اسباب کشی کنید به جای دیگه ای.یه شهر دیگه و معشوقت ازت دور بود و بخوای براش نامه بفرستی.دارم تصورت می‌کنم. توی ذهنت بارها و بارها کلمات رو کنار هم می‌چینی تا جمله هات حداقل کمی از میزان عشقت رو نشون بدن.و بارها و بارها کلمات رو روی کاغذ میاری و مچاله‌ش می‌کنی و دوباره شروع به نوشتن می‌کنی. یادت نمیره انگشت‌هات رو به عطری که همیشه می‌زنی آغشته کنی و انگشت هات رو روی کاغذ بکشی.چون دلت می‌خواد وقتی کلماتت پیششن،عطرت هم همراهشون باشه تا بهتر کنار خودش حست کنه. نامه‌رو تو پاکت می‌ذاری و با لبخند موم قرمز رنگ رو روی کاغذِ کاهیِ پاکت آب می‌کنی و پاکت رو بر‌میداری؛ژاکت بافتت رو هول هولکی تنت می‌کنی و پاشنه های کفشت رو جلوی در بالا می‌کشی و شروع می‌کنی به دویدن توی خیابون هایی که آفتابِ دم غروبِ پاییز بهشون می‌تابه. وقتی به نزدیک ترین صندوق پست می‌رسی نفس‌هات تیکه تیکه‌ست.روی زانو‌هات خم میشی تا وقتی که آهنگ نفس‌هات به حالت عادی برگردن.کمرت رو راست می‌کنی.توی ذهنت به خودت میگی:نکنه از این نامه خوشش نیاد؟نکنه جایی کلماتم باعث ناراحتیش بشه؟اون هم دلش به اندازه‌ی من تنگ شده؟اما ما فقط یک هفته‌ست که از هم دیگه دوریم،فکر نکنم. و افکارت باعث لرزش دستهات می‌شن.اما این رو می‌دونی که بهترینِ خودت رو گذاشتی،و این آخرین پاکت نامه‌ای عه که داری و فروشگاه لوازم التحریری که پاکت نامه می‌فروشه خیلی دور تر از خونتونه.پس با همون دست‌هایی که می‌لرزن آروم نامه‌ت رو وارد شیار مستطیل شکل اون استوانه ی آبی رنگ می‌کنی و بعد انگشتهات رو باز می‌کنی و اون نامه سر می‌خوره داخل صندوق پست.لبخند بزرگی می‌زنی و دستت رو به قلبت فشار میدی.و با یک نفس عمیق،با قدم‌های آروم به سمت خونه میری.افکارت پرشده از واکنش کسی که عاشقشی به نامه‌ت،موقع تحویل گرفتنش،موقع خوندنش،و موقع نوشتن جواب.و آیا جوابت رو میده؟نمی‌دونی.فقط می‌خوای به اون انگشت‌های جادوگر فکر کنی که قلمی رو در آغوش گرفته‌ و برای تو چیز هایی رو می‌نویسه و اون لبخندی که تو رو به پرستش وامی‌داره موقع چیدن کلمات کنار هم.و یه جایی لا به لای افکارت تصمیم می‌گیری به نزدیک ترین فروشگاه بری و برای خودت آبمیوه بخری.تا خونه قدم زنان و با لبخند میری و هر از گاهی قلپی از آبمیوه ی پرتقالت می‌خوری. بایدم لبخند بزنی چون نمی‌دونی چی در انتظارته.اگر موقع خم شدن روی زانوهات لحظه ای سرت رو بالا می‌آوردی متوجه زمینه‌ی عجیب بدنه ی لاجوردی صندوق پست می‌شدی.متوجه می‌شدی که نقطه های کنده شده ی رنگِ اون بدنه‌ی فلزی،طرح کهکشانی رو روی اون رسم کردن و کندگی‌های عادی نیستن.و شاید متوجه‌ی کلمه‌ی والهالا که به صورت برجسته روی یک مستطیل برنجی روی پایین ترین قسمت اون صندوق پست کوبیده شده بود می‌شدی.اما هیچکس مطمئن نبود که می‌دونستی والهالا یعنی تالار مردگان یا نه.اما هیچ کدوم از این‌ها اتفاق نیوفتاد و تو هم تا وقتی که چشم‌هات رو داخل قصرِ نا آشنایی باز کردی نفهمیدی که اون صندوق پست برای جهانی دیگه و قصر والهالاست.و بعد‌ها فهمیدی تنها کسانی نامه‌هاشون رو داخل اون صندوق پست می‌ندازن که نیاز دارن مدتی دور از جهانی باشن که داخلش زندگی می‌کنن.برای جنگجوهایی که خسته‌ان و نیاز به استراحت دارن.و اون روزی که با لبخند توی جهانِ به ظاهر عادیِ خودت قدم می‌زدی و آبمیوه‌ت رو از نِی بالا می‌کشیدی هیچ وقت نمی‌دونستی این قراره شروعِ داستانِ تو باشه. ؛CloudyMooNy
Blue side
یه روزی که عاشق شدی،ممکنه مجبور بشی به خاطر یک سری مسائل،از شهرتون اسباب کشی کنید به جای دیگه ای.یه
تا حالا پیامی از جایی فوروارد نکرده بودم ولی انگار طلمسش شکسته شد چون این به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
از من کم نشو...
داری اشتباه می کنی.
همقدم لطیفم! ابر های آسمانم به تو سلام می کنند! نمی دانم این از پر حرفی من است یا آواز رسای تو به گوششان رسیده. آوازت همیشه آن قدر گوش نواز بوده که احتمالا ابرهایم گوش هایشان را برای شنیدنش تیزِ تیز کرده اند. درضمن جناب باد هم چند لحظه پیش به شانه ام زد و گفت که کار خودش بوده. آنقدر مدهوش شده بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و آن را به گوش ابرهایم نرساند. راستی عزیزکم، این ابر خاکستری کوچک خوابیده بر روی زمین را ببخش که نتوانسته دستش را از دامن خواهر ها و برادرانش بکشد و آن ها را برای ملاقات تو هر چه سریعتر بفرستد. ولی از همه ی این ها گذشته، فعلا خورشید آسمانم در آغوش توست! لطفاً در سحرگاهان سرد این روز ها بیشتر مراقبش باش. راستش کم فروغ شدن خورشیدم، ابرهایم را نیز رنجیده خاطر می کند. مهربان لطیفم، رقص بادبادک های رنگارنگ را در آن روز که باد لا به لای موهایمان می پیچید و ما را نوازش می کرد، به خاطر داری؟ چشمانمان را به آسمان دوخته بودیم و بادبادک هایی که هرکدام جایی قایم شده بودند را پیدا می کردیم و به یکدیگر نشان می دادیم. یادم است چشمانت می خندید و تند و تند آن ها را پیدا می کرد. کمی بعد، شاید همان موقع که خورشید خودش را پشت آن ابرهای ارغوانی پنهان می کرد و دیگر بادبادک ها هم از تلو تلو خوردن در آسمان خسته شده بودند، ما صدای اشک های کوچک همان ابر ارغوانی را شنیدیم. ابر ارغوانی ای که خجالتی نبود و اشک هایش را به ما نشان می داد. آن روز، چتری نداشتیم، پس تا انتهای رویا دویدیم. از آن اشک هایی که کمی بعد شدت گرفتند، خیس شده بودیم اما به گمانم اشک های غم انگیزِ ابر ارغوانی نصیبمان نشده بود، بلکه بر عکس تصورمان از آن ها شادی می بارید. و در انتهای رویا، کنار هم به خواب فرو رفتیم تا چشمانمان را در جایی دیگر بگشاییم. یکی میان ابر ها و دیگری در آغوش خورشید. ولی خودت خوب می دانی این ابر خاکستری کوچک چقدر منتظر دیدار قلب گرم توست. پس لطفاً گرمای قلبت را برای این دستان سرد حفظ کن. دوست دار تو. از طرف sparkle shadow به اولین همقدم. [نامه شماره یک💫]
داستان های ناتمام...
Ti amo..