eitaa logo
Blue side
53 دنبال‌کننده
22 عکس
3 ویدیو
0 فایل
https://harfeto.timefriend.net/16797094712723 از خوندن حرفاتون، فیدبک، یا هر چیز دیگه ای احتمالا خوشحال میشم.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ماهِ‌ماه‌زده
یه روزی که عاشق شدی،ممکنه مجبور بشی به خاطر یک سری مسائل،از شهرتون اسباب کشی کنید به جای دیگه ای.یه شهر دیگه و معشوقت ازت دور بود و بخوای براش نامه بفرستی.دارم تصورت می‌کنم. توی ذهنت بارها و بارها کلمات رو کنار هم می‌چینی تا جمله هات حداقل کمی از میزان عشقت رو نشون بدن.و بارها و بارها کلمات رو روی کاغذ میاری و مچاله‌ش می‌کنی و دوباره شروع به نوشتن می‌کنی. یادت نمیره انگشت‌هات رو به عطری که همیشه می‌زنی آغشته کنی و انگشت هات رو روی کاغذ بکشی.چون دلت می‌خواد وقتی کلماتت پیششن،عطرت هم همراهشون باشه تا بهتر کنار خودش حست کنه. نامه‌رو تو پاکت می‌ذاری و با لبخند موم قرمز رنگ رو روی کاغذِ کاهیِ پاکت آب می‌کنی و پاکت رو بر‌میداری؛ژاکت بافتت رو هول هولکی تنت می‌کنی و پاشنه های کفشت رو جلوی در بالا می‌کشی و شروع می‌کنی به دویدن توی خیابون هایی که آفتابِ دم غروبِ پاییز بهشون می‌تابه. وقتی به نزدیک ترین صندوق پست می‌رسی نفس‌هات تیکه تیکه‌ست.روی زانو‌هات خم میشی تا وقتی که آهنگ نفس‌هات به حالت عادی برگردن.کمرت رو راست می‌کنی.توی ذهنت به خودت میگی:نکنه از این نامه خوشش نیاد؟نکنه جایی کلماتم باعث ناراحتیش بشه؟اون هم دلش به اندازه‌ی من تنگ شده؟اما ما فقط یک هفته‌ست که از هم دیگه دوریم،فکر نکنم. و افکارت باعث لرزش دستهات می‌شن.اما این رو می‌دونی که بهترینِ خودت رو گذاشتی،و این آخرین پاکت نامه‌ای عه که داری و فروشگاه لوازم التحریری که پاکت نامه می‌فروشه خیلی دور تر از خونتونه.پس با همون دست‌هایی که می‌لرزن آروم نامه‌ت رو وارد شیار مستطیل شکل اون استوانه ی آبی رنگ می‌کنی و بعد انگشتهات رو باز می‌کنی و اون نامه سر می‌خوره داخل صندوق پست.لبخند بزرگی می‌زنی و دستت رو به قلبت فشار میدی.و با یک نفس عمیق،با قدم‌های آروم به سمت خونه میری.افکارت پرشده از واکنش کسی که عاشقشی به نامه‌ت،موقع تحویل گرفتنش،موقع خوندنش،و موقع نوشتن جواب.و آیا جوابت رو میده؟نمی‌دونی.فقط می‌خوای به اون انگشت‌های جادوگر فکر کنی که قلمی رو در آغوش گرفته‌ و برای تو چیز هایی رو می‌نویسه و اون لبخندی که تو رو به پرستش وامی‌داره موقع چیدن کلمات کنار هم.و یه جایی لا به لای افکارت تصمیم می‌گیری به نزدیک ترین فروشگاه بری و برای خودت آبمیوه بخری.تا خونه قدم زنان و با لبخند میری و هر از گاهی قلپی از آبمیوه ی پرتقالت می‌خوری. بایدم لبخند بزنی چون نمی‌دونی چی در انتظارته.اگر موقع خم شدن روی زانوهات لحظه ای سرت رو بالا می‌آوردی متوجه زمینه‌ی عجیب بدنه ی لاجوردی صندوق پست می‌شدی.متوجه می‌شدی که نقطه های کنده شده ی رنگِ اون بدنه‌ی فلزی،طرح کهکشانی رو روی اون رسم کردن و کندگی‌های عادی نیستن.و شاید متوجه‌ی کلمه‌ی والهالا که به صورت برجسته روی یک مستطیل برنجی روی پایین ترین قسمت اون صندوق پست کوبیده شده بود می‌شدی.اما هیچکس مطمئن نبود که می‌دونستی والهالا یعنی تالار مردگان یا نه.اما هیچ کدوم از این‌ها اتفاق نیوفتاد و تو هم تا وقتی که چشم‌هات رو داخل قصرِ نا آشنایی باز کردی نفهمیدی که اون صندوق پست برای جهانی دیگه و قصر والهالاست.و بعد‌ها فهمیدی تنها کسانی نامه‌هاشون رو داخل اون صندوق پست می‌ندازن که نیاز دارن مدتی دور از جهانی باشن که داخلش زندگی می‌کنن.برای جنگجوهایی که خسته‌ان و نیاز به استراحت دارن.و اون روزی که با لبخند توی جهانِ به ظاهر عادیِ خودت قدم می‌زدی و آبمیوه‌ت رو از نِی بالا می‌کشیدی هیچ وقت نمی‌دونستی این قراره شروعِ داستانِ تو باشه. ؛CloudyMooNy
Blue side
یه روزی که عاشق شدی،ممکنه مجبور بشی به خاطر یک سری مسائل،از شهرتون اسباب کشی کنید به جای دیگه ای.یه
تا حالا پیامی از جایی فوروارد نکرده بودم ولی انگار طلمسش شکسته شد چون این به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
از من کم نشو...
داری اشتباه می کنی.
همقدم لطیفم! ابر های آسمانم به تو سلام می کنند! نمی دانم این از پر حرفی من است یا آواز رسای تو به گوششان رسیده. آوازت همیشه آن قدر گوش نواز بوده که احتمالا ابرهایم گوش هایشان را برای شنیدنش تیزِ تیز کرده اند. درضمن جناب باد هم چند لحظه پیش به شانه ام زد و گفت که کار خودش بوده. آنقدر مدهوش شده بود که نتوانست جلوی خودش را بگیرد و آن را به گوش ابرهایم نرساند. راستی عزیزکم، این ابر خاکستری کوچک خوابیده بر روی زمین را ببخش که نتوانسته دستش را از دامن خواهر ها و برادرانش بکشد و آن ها را برای ملاقات تو هر چه سریعتر بفرستد. ولی از همه ی این ها گذشته، فعلا خورشید آسمانم در آغوش توست! لطفاً در سحرگاهان سرد این روز ها بیشتر مراقبش باش. راستش کم فروغ شدن خورشیدم، ابرهایم را نیز رنجیده خاطر می کند. مهربان لطیفم، رقص بادبادک های رنگارنگ را در آن روز که باد لا به لای موهایمان می پیچید و ما را نوازش می کرد، به خاطر داری؟ چشمانمان را به آسمان دوخته بودیم و بادبادک هایی که هرکدام جایی قایم شده بودند را پیدا می کردیم و به یکدیگر نشان می دادیم. یادم است چشمانت می خندید و تند و تند آن ها را پیدا می کرد. کمی بعد، شاید همان موقع که خورشید خودش را پشت آن ابرهای ارغوانی پنهان می کرد و دیگر بادبادک ها هم از تلو تلو خوردن در آسمان خسته شده بودند، ما صدای اشک های کوچک همان ابر ارغوانی را شنیدیم. ابر ارغوانی ای که خجالتی نبود و اشک هایش را به ما نشان می داد. آن روز، چتری نداشتیم، پس تا انتهای رویا دویدیم. از آن اشک هایی که کمی بعد شدت گرفتند، خیس شده بودیم اما به گمانم اشک های غم انگیزِ ابر ارغوانی نصیبمان نشده بود، بلکه بر عکس تصورمان از آن ها شادی می بارید. و در انتهای رویا، کنار هم به خواب فرو رفتیم تا چشمانمان را در جایی دیگر بگشاییم. یکی میان ابر ها و دیگری در آغوش خورشید. ولی خودت خوب می دانی این ابر خاکستری کوچک چقدر منتظر دیدار قلب گرم توست. پس لطفاً گرمای قلبت را برای این دستان سرد حفظ کن. دوست دار تو. از طرف sparkle shadow به اولین همقدم. [نامه شماره یک💫]
داستان های ناتمام...
Ti amo..
هدایت شده از "😒
کاشکی زخم تو در جان داشتم پای در کوه و بیابان داشتم تا بپویم وسعت عشق تو را مرکبی از نسل طوفان داشتم دیدن روی تو آسان نیست آه کاشکی من داغ هجران داشتم آه از پاییز سرد ای کاش من از تو باغی در بهاران داشتم تا بیفشانم به پایت سر به سر کاشکی جان فراوان داشتم بعد از آن مثل شقایقهای سرخ خلوتی در باغ باران داشتم یک غزل بس نیست هجران تو را کاش صد ها شعر و دیوان داشتم سلمان هراتی🌱
سلام. گاهی سرد، گاهی تلخ. گاهی تاریک، گاهی مه آلود. جایی در میان یک جنگل انبوه از اندوه، تو پناهگاه من شدی. بهار من! با خودم فکر می کردم: اوه، من چقدر تنهام. ولی تو پیدا شدی و اون تصور شکننده ی تاریک رو ازم دور کردی. کمکم کردی تو یکی از اون اتاقای متل جا بگیرم و برام شومینه ی اتاق رو روشن کردی تا گرم بشم، بدون اینکه بدونی، نه فقط منو بلکه روحمم گرم تر کردی. تو ابتدای بهار بودی و من اینو دیدم. مثل یه گل بهاری، یه شکوفه. عزیز من! می دانی، اما هنوز هم گاهی از پنجره اتاقم هیولای مرداب را می بینم که گرد غم را درون هوا پخش می کند. اما جادوی تو دستی بر سرشان می کشد و دنیا پر از شعر می شود. تو راه می رفتی و شعر ها را می گرفتی و می خواندی. جهان پر از آوا می‌شد، پر از ترنم. عزیز من! گاهی با خودم فکر می کنم آیا بینایی از مردم سلب شده و یا قلب هایشان مرده؟ کدامشان درست تر است؟ اما تو، همیشه خوبِ خوب دیده ای. همیشه زخم هایی را که حتی پنهانشان می کردم، می دیدی. چیزی که بتوان کنارت از تو مخفی کرد وجود نداشت. تو زخم ها را می دیدی و ستاره ها را بر روی آن ها می گذاشتی تا همه چیز التیام یابد. و کمی بعد زخم و ستاره هر دو ناپدید می شدند و تنها روح ستاره ها در قالب یک کرم شب تاب کوچک به پرواز در می آمد. تو همیشه مواظبشان بودی و دوباره به آسمان می فرستادیشان تا روزی دوباره گرم تر بازگردند. عزیز من! همراه حرف های نهانم! گاهی که با تو حرف نمی زنم، دلتنگ می‌شوم. دلتنگِ نداشته ها. اما فراموشش کن. می‌روم تا برایت دست گلی از گل های فراموشم نکن از باغِ پشتِ متل بچینم. امیدوارم دوستشان بداری. عزیز من! درخشش کوتاه قلبم، تقدیم به تو؛ کسی که دنیا را درخشان تر می کنی! از طرف مسافر اتاق 127 به مدیریت متل 魂. [نامه شماره دو]
هدایت شده از Mind Palace.!
شایدم یکی حوصلمونو دزدیده.