Blue side
#ناشناخته https://eitaa.com/blue_side/87 زیبا ترین صحنه ی جهان رو پشت پلکام تصور میکنم . شکوفه های
#ناشناخته
https://eitaa.com/blue_side/90 منم احتمالا نگاهت میکنم . بازم نگاهت میکنم . به دست هامون نگاه میکنم . وقتی قشنگ توی ذهنم نقش بستن ، روی دستت بوسه میکارم و فرار میکنم
احتمالا پاسخگو:
از چشمات رفتنت رو می خونم، پس دستات رو محکم تر می گیرم و به آغوش می کشمت.
با گرمامون وجودمون حل میشه، روح هامون یکی، با عشق و قدرت بیشتر و تبدیل میشم به روح محافظ درختای گیلاس و ابدی میشیم.
کجاییم؟
سرمو بالا میارم و به منظره نگاه می کنم.
به خاطر نمیارم که اینجا بوده باشیم.
نور خورشید به چشمام می خوره. چند بار پلک می زنم و صحنه ی محو رو به روم شفاف تر میشه.
درخشش موج های دریا رو می بینم.
اینجا چیکار می کنم؟ ازت می پرسم.
بهم میگی باید فرار می کردیم از خستگی هامون...
از داشتنت خوشحال میشم. لبخند می زنم.
از ماشین پیاده میشیم و روی شن های سبک و روان نزدیک ساحل قدم برمیداریم. به دریا نزدیک تر میشیم.
من احساس سبکی می کنم، مثه سبکی کف های روی آب دریا.
ممکن بود این حس به اندازه ی همون کف ها شکننده باشه؟
جلو تر میریم. موج ها دور مچ پاهامون می گردن.
جلو میریم و دریا بیشتر ما رو احاطه می کنه.
توی یه نقطه بی اراده متوقف میشم. به موج ها نگاه می کنم، به خورشید، به ابر های پراکنده، خونه هایی که تو دور دست دیده میشن.
هنوزم سبکم و حالا خستگی جاشو به شادی میده.
می خوام که جلوتر برم، تا سبک تر بشم. این حس رو دوست دارم.
جلو میرم. آب بالا تر میاد و یه موج ناگهانی انگار منو بغل می کنه.
به زیر آب کشیده میشم و ناخودآگاه چشمام بسته میشه.
چند ثانیه بعد چشمام رو باز می کنم.
دنیا تاریکه، دریایی نیست و تو هم نیستی.
آره، بازم محو شدی...
palletpallet.Az.Sarzaminhaye.Sharghi(128).mp3
زمان:
حجم:
2.8M
بیا بار سفر بندیم از این دشت...
فنجون رو پر می کنم.
باهم دور یه میز از ستاره می شینیم.
طعم گس ابر ها میره زیر دندونانم.
آسمون تیره ست و تو با لباس تیره ات، با آسمون یکی شدی.
همیشه با آسمون یکی بودی ولی حالا بیشتر به چشم می اومد.
از فنجونت می نوشی و لبخند می زنی. چرا به نظر میاد برای تو شیرین تره؟
به مغزم فشار میارم تا علتش رو پیدا کنم.
آها، یادم اومد.
لبات آبنباتی بود.
اینو هر رهگذری از برقی که لبات می زد، می فهمید.
قرار بود تا ابد نگاهت کنم؟
نمیشد، زمان بهم اجازه شو نمیداد و وقت رفتن خیلی زود فرا می رسید.
با نگاه کردن بهت، توی چشمات حل شدم و دنیام شیرین شد.
طعم ابرای توی فنجون دیگه گس نبود، مزه ی بهشت میداد.
بهشت توی فنجونم حل شده بود. اینا معجزه ی تو بود.
به آیه های چشمات ایمان آوردم و قلبم از روشنی پر شد.
می دونستم هر چی بیشتر کنارت بمونم، از خودم خالی میشم و پر از تو میشم.
رایحه ی وجودت اونقدر دوست داشتنی بود که نمی تونستم اون رو از وجودم محروم کنم.
داشتم زیاده روی می کردم؟
مجازات زیاده روی چیه؟
نمی دونستم، پس بیشتر غرق شدم.
اما چند لحظه بعد، یه ستاره از آسمون افتاد و منم باهاش سقوط کردم.
Blue side
#ناشناخته میشه بگی باید چی صدات بزنیم؟🙂 احتمالا پاسخگو: بهش فکر کردم اما شاید هنوزم مطمئن نیستم.
سرقت ادبی به نظر نمیاد اگه حتی بگم blue?
خندیدن*
Blue side
#ناشناخته میشه بگی باید چی صدات بزنیم؟🙂 احتمالا پاسخگو: بهش فکر کردم اما شاید هنوزم مطمئن نیستم.
این اسم طولانیه
بنابراین هر کدوم از بخش هاش که باهاش ارتباط برقرار می کنید
Chaartaar ~ UpMusicChaartaar - Baaraan Toee (128).mp3
زمان:
حجم:
3.7M
چگونه پر کشد خیال واژه بی تو...
پدرم درد بود و مادرم غم.
و من؟
قرار بود چه زندگی ای رو انتخاب کنم؟
غصه ها رو لقمه کردم و خوردم.
لیوان اندوه و ترس رو سر کشیدم.
خودمو توی وحشت غرق کردن و از سیاهی یه قایق ساختم و جلو رفتم.
قرار بود من شرارت رو انتخاب کنم.
شرارت رو زمانی انتخاب کردم که از وسط سالن جهنم گذشتم.
تصمیم گرفتم یه دنیای باشکوه روی خرابه های این دنیا بسازم.
شهر ها رو زیر دستام نابود می کردم و جلو می رفتم.
تاجی که توی جهنم ساخته بودم، روی سرم می درخشه.
کسی هست که منو با این تاج نتونه ببینه؟
با شکوه تر از همیشه ام.
زیبا نیست؟
روی ویرانه های این شهر، امپراتوری خودمو می سازم.
با اشک و خون و آتش.
درخششم رو می بینید؟ هر چشم بینایی رو کور می کنه.
آره، من دنیای بی نقص خودم رو میسازم.
من زاده ی جهنمم و دنیای بی نقصم این شکلیه.
دارین درد رو توی استخواناتون حس می کنید؟ خوبه، چون لیوانم ازشون پر میشه و من مست تر از همیشه.
اوج می گیرم و بیشتر جهنمم رو گسترش میدم.
درد کشیدن خوبه.
یادتون نیست؟
کی جلوی پاهام اون گودال رو حفر کرد تا سقوط کنم؟
شما نبودید؟
چهره ی تک تکتون رو به خاطر سپردم و دنیایی که لایقشید رو براتون ساختم:)
دنیای رو به روم یخ زده بود.
مدت ها بود که زمستون شده بود.
حتی برف نمی بارید و فقط دنیا سرد بود.
ابر ها توی آسمون یخ زده بودن و تکون نمی خوردن.
ماه دیده نمی شد و ستاره چشمک نمی زدن.
قلب آدما هم سرد و یخ زده بود.
همه چیز بی روح بود، سرد و خاکستری.
مگه میشد دنیا خورشید خودش رو از دست بده و باز هم شاد باشه؟ بدون خورشید مگه می شد دنیا یخ نزنه؟
حالا دنیا خورشیدش رو نداشت و همه جا تاریک بود.
با خودم فکر کردم آیا من هم یکی از ستاره های این دنیا هستم؟
معلومه که نه!
نبودن من مثل نبودن یه تیکه ابر تو آسمون بود.
نبودن یه ابر مگه چیزی از دنیا کم می کنه؟ نبودن یه ابر مگه دنیا رو محکوم به زمستون ابدی می کنه؟
نه! جواب همه سوالام "نه" بود!
کم کم تاریکی و سرما داشت همه چیز رو می بلعید.
راه چاره چی بود؟ اصلا راه چاره ای وجود داشت؟
امید تو کدوم پستو قایم شده بود؟
چطوری می شد خورشید رو احیا کرد؟
آروم آروم قدم هام داشت منجمد میشد. قدرت ازم سلب می شد و تاریکی قلبم رو می درید.
قرار بود منم قربانی تاریکی بشم؟
اصلا قرار بود چند تا آدم قربانی بشن تا بقیه به خودشون بیان و یه کاری بکنن؟
چند تا آدم لازم بود تا خورشید دوباره متولد بشه؟
به اینا فکر می کردم و دنیا سیاه تر می شد.
به اینا فکر می کردم و قلبم بیشتر یخ می زد.
نمی تونم بگم سرنوشت شومی دارم.
نباید بگین سرنوشت شومی داری، یا یه مرگ برای گسترش تاریکی.
نه، همچنین چیزی نبود!
درستش اینه که بگیم: من یه قربانی ام، برای طلوع دوباره خورشید. برای روشنی دوباره.
حالا که فکر می کنم همه چیز خیلی هم شیرینه: مرگ برای تولد دوباره!
داستان آدم ها رو می شنید؛ از روز اول تا جایی که توش ایستاده بودن.
هر روز یه عالمه داستان نیمه تموم از جلوش رد میشدن و می رفتن.
بعضی داستان ها تلخ بودن و بعضی ها شیرین.
بعضی ها خسته کننده، و بعضی ها پر هیجان.
آدم ها به نظر می اومد که باهم فرق دارن، شبیه هم به نظر نمی اومدن، اما شروع همشون یه جور بود.
اشک و نور و پاکی.
همشون روز اول با یه قلب سفید به دنیا اومده بودن.
اما توی ادامه راه، خیلیا قلب سفیدشون رو از دست داده بودن
اونا گاهی خوب بودن و روشن و گاهی بد بودن و تاریک. همه ی اینا در کنار هم زندگی خاکستری شون رو می ساخت.
چی شده بود که خاکستری شده بودن؟
داستان ها رو می خوند و صفحه های عمرشون رو ورق می زد تا دلیل دنیای خاکستری شون رو پیدا کنه.
توی روزاشون گاهی امید مرده بود و گاهی از دل یه سنگ جوونه زده بود.
آدم های روشن تر چیکار کرده بودن؟
بازم خوند و زندگی رو ورق زد. راز ها رو کشف کرد و سر نخ ها رو کنار هم چید.
چی آدم های روشن رو متمایز کرده بود؟
آدم های روشن، راز روز هاشون رو کشف کرده بودن و معما ها رو حل، اما چجوری؟
مرور کرد.
بیشتر و بیشتر خوند و بازم مرور کرد.
آره. آدم های روشن تر فقط از روزاشون استفاده کرده بودن.
آدم های روشن تر، بیشتر جنگیده بودن.
آدم های روشن تر به فردا و فردا ها چنگ ننداخته بودن، بلکه امروزشون رو ساخته بودن.
به معمای فردا فکر نکرده بودن، معمایی که حتی هنوز ساخته نشده.
اونا فقط معمای امروز رو به بهترین شکل حل کرده بودن و براش شاد بودن.
این روزای روشن تر شون رو ساخته بود.
آدمای روشن تر، سفیدی قلب هاشون رو بیشتر احساس کرده و باورش کرده بودن. و قلب سفیدشون نترسیدن از فردا رو و ساختن امروز رو، بهشون یاد داده بود.
اون، این بار بیشتر به آدما لبخند زد و از کنارشون گذشت و براشون آرزو کرد روشن تر باشن..