eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
258 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 2 باور میکنی منم نمیدونم 😂😂 3 این دو نظر معلومه نظر خودت بودی ولی این رمان بیشتر ژانر امنیتی داره کلیپ هم من چون کانال خودم هم هست وقت زیاد ندارم هر وقت تونستم درست میکنم 4 شب خوش 😂 5 ببین این نظر تویی همین یک ناشناس بوده حداقل دو بار نظر میدی یک جوری بده ضایع نباشه 6 ❤️😍ممنون 7خواهش ❤️ 8 مرسی ❤️ 9سلام ممنون شما خوبید همچنین 🖤خیلی ممنون
1 گیر دادی به بچه شمر نیستم که 😂😂😂😐 2نه گلم چون کانال خودم هست براش کلیپ درست میکنم ادیت عکس میزنم دیگه وقت نمیکنم زیاد ولی من قبلا هم یک پارت میدادم میرفتم تا دو روز بعد تازگی ها روزی یکی میدم😂😂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت :🍂 محمد: با رسول رفتم داخل خونه راه رویی تاریکی داشت که لامپ ها به صورت خودکار روشن شد از قبل با سپند هماهنگ کرده بودیم ....... رسول: پشت سر آقا محمد حرکت میکردم ۳۰ قدم رفتیم جلو که دست یک نفر روی شونه هام حس کردم سریع برگشتم و پرتش کردم روی زمین و زانو زدم روی سینه اش ........ محمد: باصدایی برخورد یک چیزی به زمین برگشتم عقب رسول روی سینه ی سپند زانو زده بود با صدای آروم گفتم: رسول چکار میکنی بلند شو سپند هست😬 رسول: شرمنده سپند اصلا حواسم سر جاش نیست نمیدونستم تویی 😅 سپند: همین جور که بلند میشدم و دستم روی سرم بود گفتم : نه بابا اشکال نداره سریع تر بیاید تا دیر نشده _____ میشل: طبق معمول از خواب پریدم این کابوس بیخیال من نمیشع😬💔 خونه ساکت بود رفتم اتاق دختره ببینم چطوره روی زمین افتاده بود پس بلاخره خوابید😏 ___ محمد: سپند از ما جلو تر رفت بچه ها خونه پوشش داده بودن کامل زیر نظر بود رفتیم سمت یک اتاق هر چقدر به اتاق نزدیک تر میشدم دلم تند تر می‌زد با اینکه دنیا چند قدمی خودم هست بازم آروم نیستم 💔😔 در باز شد رفتیم داخل .............. ____________ میشل: خواستم برم بیرون که دستگیره ی در چرخید انگار کسی میخواد بیاد داخل 🤨 کمی رفتم عقب در باز شد سپند و دوتا مرد اومدن داخل یکیش همون محمده بود یکی هم رسول 🤔 بلند فریاد زدم اینجا چه غلطی میکنین😡😤 محمد: صدات بیار پایین نکنه فکر کردی بیخیال بچم میشم😒 از خواب با صدایی بلندی پریدم کمی نگاه کردم بابا محمد بود😍😍😍😍آخ جون بابایی اومد دنبالم😍 سریع دوید سمت بابا که خردم زمین و پام خیلی درد گرفت : اخخخخخخخخخخخخ 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 _____ میشل: دختره بیدار شد داشت میرفت سمت محمد کا با چوبی که کنار دستم بود محکم زدم تویی ساق پاش افتاد زمین و خداروشکر پاش ضرب دید دیگه نتونست بلند بشه رفتم بالایی سرش و گرفتمش تفنگ گذاشتم روی سرش محمد: چه غلطی میکنی 😡😡با بچه چکار داری نامرد 😡 میشل: 😏بگو همه برن بیرون وگرنه میکشمش محمد:رسول سپند برید بیرون دوتاشون سریع خارج شدن : خوب رفتن چی میگی 😏 میشل: فکر نمیکردم به این زودی بیایی محمد: اون دیگه به تو ربطی نداره بزاره دخترم بره مگه نمیخواستی من بکشی بیا اومدم من بکش ولی بزار بچم بره 😤😬 میشل: خیلی پر توقع هستی ها🤣 محمد: خوب چکار کنم بزاری بره 💔 حاضرم التماست کنم فقط بزاره بره پاش درد میکنه نامرد تو با من مشکل داری دنیا فقط 4 سالشه💔💔 میشل: زیاد برام مهم نیست شما همتون ایرانی هستین و لایق مرگ هر کدومتون بمیره برام اهمیت نداره 🤷‍♀ دنیا: بابا کمکم کن 😭😭😭💔 _____________ عطیه : ساعت 8:46 دقیقه بود فکرم مشغول بود همش طول و عرض خونه طی میکردم عزیز هم کنار دیوار ایستاده بود و مدام دعا میخوند بس گریه کردم دیگه چشام سنگین شده 💔خدایا ......... پ.ن: دنیا چی شد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16599779843920
1 بچه ها من یزید پیدا کردم یزید واقعی ایشون هست نه من😂آخه بچه ی ۴ ساله چه بدی در حق تو کرده 😂😂😂 2 رفته خونه ی عمش😐😂 3 واقعا ممنون که درک میکنی 🙂اصلا جدا از تمام اینکه گناه هست موضوع اصلی این هست که رمان من بیشتر باید امنیتی باشه اگر کمی هم وارد خانواده میشم بخاطر شما هست😂😂😂وگرنه زیاد علاقه ندارم وارد حاشیه بشه 😂😂 4 به نظر تو رمان عاشقانه هست ؟؟؟ توی کل فیلم گاندو خیلی میخواست عاشقانه باشه عطیه یک جانم میگفت 😂حالا بازم اگر شما عاشقانه میخوای رمان های عاشقانه دانلود کن 😂😂😂🤷‍♀
1 ولش 😂😂 2 مرسی 😍❤️ 3 من خودم از دیروز تا الان دارم بهش میخندم دوساعت که چیزی نیست😂من حتی نمیتونم بهش فکر کنم 😂😬 4من زالم نیستم ظالم هستم 😂😌 اصلا مگه بده برای دخترش التماس کنه حیف دیر خوندم نظرات وگرنه کاری میکردم محمد التماس که هیچی به پاش بیوفته😂😂😂 شهیدم نکنید خوبه 😁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت : 🍂 میشل : جدی حاضری همه کاری کنی محمد: هر کاری بخوایی میکنم فقط باهاش کاری نداشته باش 💔 میشل: خوب ببین من یک سری اطلاعات لازم دارم بهم بده و مامور ها از اینجا ببر تا ما فرار کنیم محمد: این کار نمیتونم انجام بدم با دادن اطلاعات به کشورم خیانت کردم 💔 میشل : خب پس دیدی تو زیاد هم نگران دخترت نیستی 😏 دیدی دختر جون بابات نگرانت نیست پس الکی گریه نکن 😒 دنیا: 😭😭💔از حرفاشون هیچی نمی‌فهمیدم فقط گریه میکردم بابااااااااا😭😭💔 محمد: میشل این جور داری جرم خودت زیاد تر میکنی من میدونم که تو خیلی آموزش دیدی ولی فکر نمیکردم با یک گروگان گیری کار خودت خراب کنی😒 میشل: اون به خودم ربط داره محمد: خبر داری از تعداد جاسوس هایی که توسط خود آمریکا اعدام شدن ؟؟ خبر داری از کسایی که بعد از شناسایی شدن حذف شدن ؟؟ میشل: میخوای چی بگی حرفت درست بزن 🤔😏 محمد: هیچی فقط فکر کن اگر اونا بفهمن تو شناسایی شدی چکارت میکنن ؟؟؟؟ میزارن زنده بمونی ؟🤔 میشل عاقل باش اونا مهره ی سوخته نیاز ندارن درسته🤨🤔 میشل: با حرف هاش تویی فکر رفتم کمی از حرف هاش درست بود خودم شاهد کشته شدن چند تا جاسوس بودم که شناسایی شده بود ولی نباید جلویی این پسره کم بیارم 😌 ______________ رسول : کمی استرس داشتم ممکنه آقا محمد بخاطر جون دنیا نتونه کاری انجام بده باید بهش کمک کنم 💔 سپند ؟ سپند: چیه رسول: این اتاق راه دیگه نداره ؟ سپند: یک دریچه داره روی پشت بوم هست رسول: منو ببر اونجا😍 سپند: چشم اقا بفرمایید این طرف رفتم بالایی پشت بوم چند تا از بچه ها اونجا بودن سپند کنار یک دریچه ی شیشه وایساد سپند: اینجاست رسول: دریچه باز کردم آقا محمد دیدم زیر دریچه یک تخت بود کمی فاصله داشت و به سختی میشد بپرم پایین _________ محمد: داشتم با میشل صحبت می‌کردم باید کاری کنم کمی ضعف کنه تا احساس ضعف نکنه نمیشه بهش مسلط شد کمی به پشت سرش نگاه کردم رسول از دریچه آویزون شده بود😳 یهو پرید پایین که میشل صدای پاهاش شنید ___ میشل: با صدای که شنیدم برگشتم عقب رسول بود تفنگ گرفتم سمتش تا خواستم شلیک کنم ضربه ی سنگینی که به سرم خرد گیج شدم گرمی خون روی صورتم حس کردم 😴 رسول: آقا محمد با پایین تفنگ زد تویی سرش که بیهوش شد آقا محمد خوبی😍 محمد: خ...خوبم سریع دنیا بغل کردم پاش کبود شده بود بابایی خوبی 😍💔 دنیا: بابا😭😭😭پام درد میکنه 😭😭💔 محمد: دنیا بغل کردم و آروم بهش گفتم : آروم باش بابایی تموم شد دیگه 💔😔 ______________ عزیز : ساعت 9 بود اما هیچ خبری از محمد نشد 💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16600372200755
1 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️مرسی 2 اره شناختم 😂😐تو خود یزید هستی 😂 3 فدات شم❤️😘 4 تو دیگه از یزید گذشتی نکنه شمری🤨😂 5بله شما درست میگی منم ناشناس میدم که نظر بدید دیگه ولی شما دیگه خیلی گیر دادی
1مرررررررسی❤️بله شما نبودی خبر ها بود😂راحت باش فعلا بحث ها تموم شده😂 2 😂😂😂😂😂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت :🍂 محمد: همه دستگیر کردیم هیچ خبری از ارشام نبود 🤔 بچه ها فرستادم سایت خودم دنیا بردم بیمارستان رسیدیم بیمارستان دنیا: بابا مامانی کجاست😣 محمد: خونه هست منتظره تو حالت خوب بشه بری خونه😘 دنیا: پام درد میکنه 😭 محمد: گریه نکن دیگه الان خوب میشی ❤️ دکتر اومد کمی پایی دنیا معاینه کرد و پاهاش تکون داد دکتر چی شده؟ دکتر: چیزی نیست مچ پاش شکسته باید گچ بگیرم محمد: ممنون 😢 دکتر اول پاش فشار داد بعد براش گچ گرفت ..... ____________ رسول: رفتیم سایت میشل و کلارا و پوریا بردیم داخل سلول ها رفتم اتاق آقای عبدی تا بهش خبر بدم در زدم عبدی : بفرمایید رسول: سلام اقا .... چشمم افتاد به روژان خانم که اونجا بود سعی کردم توجه نکنم عبدی: سلام رسول چی شده رسول: عملیات تموم شد میشل و بقیه سلول هستن آقا محمد هم با دنیا رفت بیمارستان ولی آقا......... عبدی: ولی چی رسول: ارشام اصلا داخل خونه نبود 🤷‍♀ عبدی: مگه میشه خودت گفتی تمام سوژه ها هستن موقعیت خوبی هست رسول: درسته آقا تا قبل از اینکه از سایت هم خارج بشم چک کردم و سپند هم تایید کرده که اصلا ندیده ارشام خارج بشه عبدی : 🤨🤨مگه میشه رسول : 🤷‍♀با اجازه من میرم عبدی: برو خسته نباشی ❤️ رسول: ممنون😍 روژان:تویی دلم خوشحال بودم که هیچ اتفاقی برای آقا رسول نیوفتاده ولی هنوز هم نمی‌فهمم چرا وقتی با اون دختر ارتباط داره بازم از من خاستگاری کرد🤔 ________ رسول: امشب حالم خوب نبود حوصله ی سایت نداشتم کارام تموم کردم ساعت 10 از سایت رفتم بیرون تو راه داشتم میرفتم نزدیک خونه بود که یک ماشین پیچید جلوم رفتم پایین یک دختر اومد پایین به نظر آشنا بود کمی اومد جلو تر ای باباااا😬 دریا: سلام 😍 رسول: علیک فرمایش ؟ دریا: فکراتو کردی ؟😍 رسول: من قبلا هم گفتم به یکی دیگه علاقه دارم 😒 دریا: اخه😔 رسول: اصلا تو کی هستی چرا بیخیال من نمیشی بابا ولم کن دست از سر من بردار 😤😡 _ محمد: ساعت ¹⁰:⁰⁸ دقیقه بود رفتیم خونه دنیا تویی ماشین خوابش برده بود بغلش کردم و رفتم داخل خونه عزیز و عطیه توی حیاط بودن سلام😢 عزیز: سلام محمد بلاخره اومدی 😬 عطیه: خواستم سلام کنم ولی وقتی دیدم دنیا تویی بغلش هست حرفم یادم رفت دنیا😍😍😍😍 محمد: عطیه اومد جلوم دنیا گرفت بغلش هی صداش می‌زد عزیز: محمد چرا بیدار نمیشه عطیه: محمد پاش چی شده😳💔 محمد: اولن بچه خسته هست بیدار نمیشه دومن پاش هیچی نشده فقط شکسته😬😬😬 عطیه:😢💔💔💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16601466519810
۱ 😂😂😂😂😂😂😂اولش باحال بود من مشکلی ندارم تویی کانال بعضی ها مخالف هستن وگرنه من نویسنده هستم فقط این وسط 😂 2 شهید قاسم سلیمانی وقتی که شهید میشه اون لحظه ساعت ۱:۲۰ بوده آخر رمان یک تیکه به این ساعت میخوره 🙂 3 😁 4 😢😂 5عکس دادم تویی کانال هست برو پیدا کن😂