eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
262 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
روز چپ دست ها مبارکککک🌹❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چالش یهویی
هر کی زودتر عکس زیر رو ادیت زد برنده🌹 @Vahidrahbaniii
کسی نیست جز لغو شوخی بود مائده جون بیا برای جایزه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان:🍂 🍂پارت :🍂 محمد: چی نداره داوود: یعنی رسول 😬 محمد: اره گناه که نکرده داوود: باشه😬 محمد: چی میخواستی بهم بگی داوود: ساینا مهره ی هست که جاسوس جذب میکنه محمد: چطور داوود: خب مشاور هست هر روز تمام حرف هایی مردم ظبط میکنه تا ببینه کی بیشتر از وضعیتش ناراضی هست روی همون یک نفر کار میکنه محمد:از کجا فهمیدی داوود: خودم به جایی یکی از بیمار ها رفتم داخل 😬صدام ظبط کرد دیگه حدس زدم شاید این جور میکنه محمد: خوبه تو برو داوود: چشم با اینکه میدونستم رسول پسر خوبی هست و به اندازی روژان هم دوستش دارم اما بازم عصبی شدم رفتم پایین که برم پیش روژان یهو رسول جلوم سبز شد رسول: عه سلام داوود کجا بودی 😅 داوود : هیچی بهش نگفتم فقط نگاش میکردم رسول: داوود چیزی شده🤨 هرچی صداش میکردم جوابم نمی‌داد یهو محکم زدم تویی گوشم😳 هیچی بهش نگفتم یعنی نمیدونستم چی بگم 😩😳 داوود: نفهمیدم چی شد ولی برخورد دستم با صورتش حس کردم سریع از کنارش رد شدم و رفتم رسول: نفهمیدم چخبره اصلا چرا داوود این جور کرد با من 😳دستم گذاشتم جایی که زده بود باورم نمیشه هنوز 😬💔 __________________ دریا: پسره هیچی نگفت جوابم هم نداد هر چی هم به ارشام زنگ میزنم جواب نمیده _____ رسول: رفتم اتاق آقا محمد سلام آقا محمد: سلام رسول خوبی رسول: اره خوبم محمد: داوود چیزی بهت نگفت رسول: نه چیزی نگفت فقط یکی زد تویی گوشم نمیدونم چرا محمد: بهش گفتم که به روژان خانم علاقه داری عصبی شده 😬😬 رسول: 😐😩عه آقا چراگفتی اصلا آمادگی اینکه کتک بخورم نداشتم😁 محمد: بی مزه چکارم داشتی 😂 رسول: یادم رفت اقا☹️ محمد : 😳😐😐 رسول: با اجازه فعلا برم شاید یادم بیاد😬این جوری که داوود زد حق دارم همه چیز یادم بره 😂 محمد: 😂😂 ___________ عطیه : دنیا رفت تویی حیاط بازی کنه منم رفتم پیش عزیز سلام عزیز عزیز: سلام مادر خوبی عطیه: خوبم 🙂 عزیز: دنیا چطوره عطیه: بهتره ریحان کی میاد عزیز : گفت ساعت ۷ میایم به محمد که چیزی نگفتی عطیه: نه هیچی نگفتم فقط گفتم امشب حتما باید بیاد😁امیدوارم غافلگیر بشه عزیز: میشه مادر😍🙂 عطیه: عزیز مراقب دنیا هستید من برم برای امشب خرید کنم عزیز: اره مادر برو مراقب خودت هم باش عطیه: چشم😍 پ.ن: به نظرتون چی شده که محمد نباید بفهمه ؟ پ.ن: داوود 😐 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16608341863319
1 چیه 🤨 2 آقا بیا منو بکش هم تو راحت میشی هم من والا بخدا 😂💔 3 مرررسی💗 4 🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀
1 اعضای کانال همه این پیام بخونید 🙂 2 سعی میکنم 😂آخه بلا هم بیارم شما منو می‌کشید 3چرااا 😂 4شاید
1 😂😂 آقا من یک ماشین پیدا کنم برم زیرش شما راضی میشی گلم ؟ این جور هم من راحت میشم هم تو😂😂 2 بیا بکش اگه راست میگی😜 3 ارشام که دستگیر نشده 4 فکر نکنم آخه رل چه ربطی به صورت داره 😂شاید نمیدونم والا تحقیق میکنم بهت میگم 5 بله درسته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت :🍂 عطیه: یهو صدای دنیا بلند شد دنیا: ماماااااااان عطیه: چی شده 😳😬 دنیا : با این پاهام که تویی گچ هست نمیتونم درست راه برم😩💔من نمیخوام پام گچ باشه ☹️ عطیه: باید تحمل کنی تا خوب بشی مامان ❤️😘 دنیا: دوست ندالم☹️ _______________ داوود: عصبی رفتم کنار میز روژان و دستم زدم روی میز روژان: چی شده داداش😳 داوود: تو خبر داشتی 🤨 روژان: از چی 😳 داوود: از اینکه رسول به تو علاقه داره 🤨😡 روژان: راستش وقتی گروگان بودیم از من خاستگاری کرد من گفتم باید به داداشم بگم داوود: ولی نگفتی 😤 روژان: آخه خودم هم هنوز دارم روش فکر میکنم ☹️ داوود: باید میگفتی روژان خانم😬😤 روژان: آخه داوود: آخه نداره 😤🤨 حالا هم کارت انجام بده روژان: چشم 😔 وقتی داوود رفت روی صندلی نشستم یعنی آقا رسول به داوود گفته🤔 آخه من که بهش جواب منفی دادم😖 پس از کجا فهمیده اگر نگفته 🧐 ___________ محمد: ساعت 7:17 بود به عطیه قول دادم امروز زودتر برم ولی سرم خیلی شلوغ هست😬هوووف مشغول کارهام بودم که مرتضی در زد بفرمایید مرتضی: آقای عبدی گفت برید اتاق ایشون محمد: باش 🙂 رفتم اتاق آقای عبدی آقای شهیدی هم بود جانم کاری داشتید عبدی : بشین محمد محمد: راحتم آقا عبدی :با میشل صحبت کردی چی گفت؟ محمد : یک سری اطلاعات درباره‌ی خرس پیر گفت عبدی : خب چی ؟ محمد: اولن میشل اسم اصلی این خرس پیر نمیدونه یعنی بین همه به این لقب و لقب گرگ معروف شده شهیدی: چرا به این لقب ها؟ محمد: نمیدونم🤷🏻‍♀ عبدی : خوب دیگه چی فهمیدی محمد: خرس پیر در پاریس هست اعتقاد داره که خیلی باهوش و زرنگ هست عبدی: پس این آقای خرس پیر سوژه اصلی هست شهیدی: خیلی جالبه که هیچ کس اسمش نمیدونه محمد: به نظر من اصلا جالب نیست اون میدونه که ممکنه تمام مهره هاش دستگیر بشن برای همین ریسک نمیکنه عبدی : و این یعنی؟... محمد: یعنی با کسی طرف هستیم که خیلی محتاط هست و اصلا تند روی نمیکنه شهیدی : برای همین کار دستیگر و شناسایی اون سخت تر میشه محمد: دقیقا😉 _________ سعید: رفتم اتاق آقا محمد تا اجازه بگیرم امروز زودتر برم خونه که خودش اومد بیرون محمد: به آقا سعید سعید: 😅سلام آقا محمد: سلام کاری داشتی با من سعید: میشه زودتر برم خونه امروز محمد: مشکلی نیست برو 🙂 سعید: ممنون خدافظ❤️ محمد: سعید که رفت خودمم آماده شدم و از سایت رفتم بیرون ساعت 9 بود نمیدونم چرا این قدر اسرار داشت امروز زود برم خونه 🤔 رفتم خونه ماشین حمید هم جلویی در بود موتور بردم داخل هیچ کس تویی حیاط نبود لامپ حیاط هم خاموش بود🤔🤨 رفتم طبقه ی بالا تا در باز کردم یهو صدای مثل اینکه یک چیز منفجر بشه اومد 😬😳 پ.ن: محمد ترسید 😂 پ.ن: خبر خاصی نیست ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://harfeto.timefriend.net/16609281588780