فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎🇮🇷😎
#سرباز امام زمان (عج)
کپی ممنوع❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردوسی 😂😭
#سرباز امام زمان (عج)
کپی ممنوع❌❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅🇮🇷✅
#سرباز امام زمان (عج)
کپی ممنوع❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امریکا بترس 🇮🇷😎
#سرباز امام زمان (عج)
ازاد ✅
هدایت شده از کافه شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خبره؟
😭
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان:#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_پنج🍂
محمد: چی نداره
داوود: یعنی رسول 😬
محمد: اره گناه که نکرده
داوود: باشه😬
محمد: چی میخواستی بهم بگی
داوود: ساینا مهره ی هست که جاسوس جذب میکنه
محمد: چطور
داوود: خب مشاور هست هر روز تمام حرف هایی مردم ظبط میکنه تا ببینه کی بیشتر از وضعیتش ناراضی هست روی همون یک نفر کار میکنه
محمد:از کجا فهمیدی
داوود: خودم به جایی یکی از بیمار ها رفتم داخل 😬صدام ظبط کرد دیگه حدس زدم شاید این جور میکنه
محمد: خوبه تو برو
داوود: چشم
با اینکه میدونستم رسول پسر خوبی هست و به اندازی روژان هم دوستش دارم اما بازم عصبی شدم رفتم پایین که برم پیش روژان یهو رسول جلوم سبز شد
رسول: عه سلام داوود کجا بودی 😅
داوود : هیچی بهش نگفتم فقط نگاش میکردم
رسول: داوود چیزی شده🤨
هرچی صداش میکردم جوابم نمیداد یهو محکم زدم تویی گوشم😳
هیچی بهش نگفتم یعنی نمیدونستم چی بگم 😩😳
داوود: نفهمیدم چی شد ولی برخورد دستم با صورتش حس کردم سریع از کنارش رد شدم و رفتم
رسول: نفهمیدم چخبره اصلا چرا داوود این جور کرد با من 😳دستم گذاشتم جایی که زده بود باورم نمیشه هنوز 😬💔
__________________
دریا: پسره هیچی نگفت جوابم هم نداد هر چی هم به ارشام زنگ میزنم جواب نمیده
_____
رسول: رفتم اتاق آقا محمد
سلام آقا
محمد: سلام رسول خوبی
رسول: اره خوبم
محمد: داوود چیزی بهت نگفت
رسول: نه چیزی نگفت فقط یکی زد تویی گوشم نمیدونم چرا
محمد: بهش گفتم که به روژان خانم علاقه داری عصبی شده 😬😬
رسول: 😐😩عه آقا چراگفتی اصلا آمادگی اینکه کتک بخورم نداشتم😁
محمد: بی مزه چکارم داشتی 😂
رسول: یادم رفت اقا☹️
محمد : 😳😐😐
رسول: با اجازه فعلا برم شاید یادم بیاد😬این جوری که داوود زد حق دارم همه چیز یادم بره 😂
محمد: 😂😂
___________
عطیه : دنیا رفت تویی حیاط بازی کنه منم رفتم پیش عزیز
سلام عزیز
عزیز: سلام مادر خوبی
عطیه: خوبم 🙂
عزیز: دنیا چطوره
عطیه: بهتره
ریحان کی میاد
عزیز : گفت ساعت ۷ میایم به محمد که چیزی نگفتی
عطیه: نه هیچی نگفتم فقط گفتم امشب حتما باید بیاد😁امیدوارم غافلگیر بشه
عزیز: میشه مادر😍🙂
عطیه: عزیز مراقب دنیا هستید من برم برای امشب خرید کنم
عزیز: اره مادر برو مراقب خودت هم باش
عطیه: چشم😍
پ.ن: به نظرتون چی شده که محمد نباید بفهمه ؟
پ.ن: داوود 😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16608341863319
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#پنجاه_ششم🍂
عطیه: یهو صدای دنیا بلند شد
دنیا: ماماااااااان
عطیه: چی شده 😳😬
دنیا : با این پاهام که تویی گچ هست نمیتونم درست راه برم😩💔من نمیخوام پام گچ باشه ☹️
عطیه: باید تحمل کنی تا خوب بشی مامان ❤️😘
دنیا: دوست ندالم☹️
_______________
داوود: عصبی رفتم کنار میز روژان و دستم زدم روی میز
روژان: چی شده داداش😳
داوود: تو خبر داشتی 🤨
روژان: از چی 😳
داوود: از اینکه رسول به تو علاقه داره 🤨😡
روژان: راستش وقتی گروگان بودیم از من خاستگاری کرد من گفتم باید به داداشم بگم
داوود: ولی نگفتی 😤
روژان: آخه خودم هم هنوز دارم روش فکر میکنم ☹️
داوود: باید میگفتی روژان خانم😬😤
روژان: آخه
داوود: آخه نداره 😤🤨
حالا هم کارت انجام بده
روژان: چشم 😔
وقتی داوود رفت روی صندلی نشستم یعنی آقا رسول به داوود گفته🤔
آخه من که بهش جواب منفی دادم😖
پس از کجا فهمیده اگر نگفته 🧐
___________
محمد: ساعت 7:17 بود به عطیه قول دادم امروز زودتر برم ولی سرم خیلی شلوغ هست😬هوووف
مشغول کارهام بودم که مرتضی در زد
بفرمایید
مرتضی: آقای عبدی گفت برید اتاق ایشون
محمد: باش 🙂
رفتم اتاق آقای عبدی آقای شهیدی هم بود
جانم کاری داشتید
عبدی : بشین محمد
محمد: راحتم آقا
عبدی :با میشل صحبت کردی چی گفت؟
محمد : یک سری اطلاعات دربارهی خرس پیر گفت
عبدی : خب چی ؟
محمد: اولن میشل اسم اصلی این خرس پیر نمیدونه یعنی بین همه به این لقب و لقب گرگ معروف شده
شهیدی: چرا به این لقب ها؟
محمد: نمیدونم🤷🏻♀
عبدی : خوب دیگه چی فهمیدی
محمد: خرس پیر در پاریس هست اعتقاد داره که خیلی باهوش و زرنگ هست
عبدی: پس این آقای خرس پیر سوژه اصلی هست
شهیدی: خیلی جالبه که هیچ کس اسمش نمیدونه
محمد: به نظر من اصلا جالب نیست اون میدونه که ممکنه تمام مهره هاش دستگیر بشن برای همین ریسک نمیکنه
عبدی : و این یعنی؟...
محمد: یعنی با کسی طرف هستیم که خیلی محتاط هست و اصلا تند روی نمیکنه
شهیدی : برای همین کار دستیگر و شناسایی اون سخت تر میشه
محمد: دقیقا😉
_________
سعید: رفتم اتاق آقا محمد تا اجازه بگیرم امروز زودتر برم خونه که خودش اومد بیرون
محمد: به آقا سعید
سعید: 😅سلام آقا
محمد: سلام کاری داشتی با من
سعید: میشه زودتر برم خونه امروز
محمد: مشکلی نیست برو 🙂
سعید: ممنون خدافظ❤️
محمد: سعید که رفت خودمم آماده شدم و از سایت رفتم بیرون ساعت 9 بود نمیدونم چرا این قدر اسرار داشت امروز زود برم خونه 🤔
رفتم خونه ماشین حمید هم جلویی در بود موتور بردم داخل هیچ کس تویی حیاط نبود لامپ حیاط هم خاموش بود🤔🤨
رفتم طبقه ی بالا تا در باز کردم یهو صدای مثل اینکه یک چیز منفجر بشه اومد 😬😳
پ.ن: محمد ترسید 😂
پ.ن: خبر خاصی نیست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://harfeto.timefriend.net/16609281588780