❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان:#گاندو.3🥀
🥀پارت :#سی_هشتم🥀
_#خونهی_محمد
عزیز : عطیه جان کی میان
عطیه : عزیز دارن بنر ها میزنن
شن اصلا ناراحت نیستی ها
عزیز: آخه چه کنم مادر پسرم خونه چطور گریه کنم😔
عطیه : عزیز تلاش کن
عزیز: چشم.
__
مریم : مجید جان آماده شو یک سر به عزیز بزنیم
مجید: چشم راستی از حال محمد خبر داری
مریم : نه
حالا رفتیم با عطیه و عزیز میریم ملاقات
مجید: بچه ها آماده بشید
(فکر کنید اسم بچه هاشون نازنین و رضا هست )
مجید: مریم جان امروز چقدر این کوچه شلوغ هست
مریم: فکر کنم کسی مرده😔
مجید: خدا رحمتش کنه
مریم : چرا در خونه ی ما بنر زدن 😳
مجید: پیاده شو ببینم
__
عبدی : عطیه خانم به عزیز بگید بی قراری کنه فکر کنم جاسوسشون اومد
عطیه: چشم
عزیز .....
بی قراری کن
عزیز : محمدددددددد😭😭
مادررررررر😭😭😭😭
فدای خنده هات زود رفتی 😭😭😭
¥عزیز : بس گریه کردم جدی باور کردم که محمد شهید شده😭🤦🏻♀
عطیه : به نظرم بازی جالبی بود منم شروع کردم
محمد محمد 😭😭
این رسمش نبود که بی وفایی کنی😭😭😭
شدی رفیق نیمه راه😭😭😭
__
جیسون: ایول پس بلاخره مرد😍
آخی راحت شدم یک کوه از جلویی راه برداشت شد😍💪
میبینم روزی که کل ایران نابود میشه 😏
(خطاب به مادر محمد البته داره با خودش حرف میزنه : پسرت مرد تموم شد 😏
حالا این قدر گریه کنید تا شما هم بمیرین😏
مادر ...شهید 😏 این کلمه با تمسخر میگه
________
مریم: مجید این بنر بخون
مجید: شهید محمد سلطانی 😳😳
مریم: چی گفتی
م....م....محمد😭
مجید : تا گفت محمد از حال رفت با فریاد صداش زدم
مریمممممممم😩😩
عطیه : با صدای آشنایی به طرف راست نگاه کردم
وایی مریم هست نکنه باور کرده 😩
با تمام توان دویدم سمتش و صداش زدم
مریم
مریم
😭😭😭😭😭😭
_____________
#یک_ساعت_بعد
عطیه : رئیس محمد تمام وسایل جمع کردن و رفتن رئیس محمد میگفت این قدر خوب بازی کردین که باورم شد
عزیز : وقتی مریم باور کرد دیگه معلومه همه باور میکنین🤦🏻♀
همه چیز برای مجید گفتم
مجید: اصلا کار خوبی نبود 🤦🏻♀
اگه اتفاقی برای بچه یا خودش بیفته چی 🤦🏻♀
عزیز: مجید جان کمی صبر کن حالش خوبه
عطیه : بچه ها کجا هستن
مجید: ای وای یادم رفت هنوز تو ماشین هستن 🤦🏻♀😭
عطیه : 😐😐
پ.ن: راستش خودم هم باور کردم 🤦🏻♀😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان:#گاندو3🥀
🥀پارت:#پنجاه_پنج🥀
#خونهی_محمد
محمد: به نرده ی طبقه ی بالا تکه دادم اخیششششششش بلاخره تموم شد
عطیه : هیچی تموم نشده من از رئیس شما اجازه گرفتم تا ۱ ماه باید خونه باشی
محمد: 😳😳😳😳😳
کی من تا ۱ ماه
عطیه : بله
عزیز: حرف هم نزن که امکان نداره نظرما عوض بشه
محمد: من یک ماه تو خونه میمیرم 😳☹️
عطیه : یعنی نمیمونی؟
محمد: اصلا
عطیه، عزیز:😒☹️😐😐😐
محمد: الان شما ناراحت شدین
عزیز: نمیمونی دیگه ما هم دیگه با شما هیچ صحبتی نداریم
محمد: چی😳😳😳
باش میمونم ولی یک ماه نه چند هفته فقط😒
عطیه : اونم خوبه
عزیز: خب اول باید غذایی قویی بخوری
محمد: یا خدا معلوم نیست میخوایید با من چه کنین
عزیز: عطیه مراقب باش فرار نکنه😂
من برم یک چی درست کنم
محمد: آخه
عطیه : هیس🤫
آخه تو پدر شدی ولی هنوز لجبازی
محمد: هی 😕
این قدر نگو لجباز بچه فکر میکنه واقعا لجباز هستم
عطیه : هستی خوب
محمد:🤔🤭
_________
#بیمارستان_مریم
مجید: مریم چطوری
مریم : عاااااااالی
مجید: 😳😳
مریم : محمد خوب شده میخوای بد باشم
مجید: فدای دل مهربونت بشم❤️
مریم: ❤️خدانکنه
مجید جان
مجید: جانم
مریم: با دکتر صحبت کن اگه میشه زود تر مرخص بشم آخه دلم برای داداش تنگه
مجید: آخه
مریم: لطفا
مجید: چشم ،سعی میکنم
مریم: راستی بچه ها کجا هستن
مجید: بردم خونه ی مامانم یک چند روز
مریم : خداروشکر خیالم راحت شد
______
محمد: عطیه
عطیه: جانم
محمد: بی بلا گلم
مریم چطوره
عطیه : خوبه
محمد: کی میاد خونه
عطیه: زنگ میزنم میپرسم
محمد: ممنون ❤️😍
عطیه : قابل نداشت❤️😘
پ.ن: پارت خانوادگی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ