❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان: #گاندو3🥀
🥀پارت:#سوم 🥀
#ماشین
عبدی : سعید به آمبولانس زنگ بزن هماهنگ کن ..........
سعید : چشم آقا.........
رسول: سرم گزاشته بودم روی شیشه ماشین و اشک میریختم خدایا خودت به عزیز و عطیه خانم رحم کن اگه آقا محمد........😭😭
_____________________
عطیه : عزیز شماره ی تلفن آقای عبدی رئیس محمد پیدا کردم 😍
عزیز: خوب زنگش بزن
عطیه : (بوق........بوق........بوق......
عبدی : الو ...
عطیه: سلام آقای عبدی. منم عطیه همسر محمد
عبدی: با شنیدن اسم محمد دنیا رو سرم خراب شد محمد ولی باید ظاهرم حفظ کنم .
سلام حال شما خوبه بفرمایین ؟.
عطیه: خیلی ممنون ، میگم شما از محمد خبر دارین ؟
عبدی : چطور ؟
عطیه: آخه داشت باهام حرف میزد که یک صدای انفجار اومد و قطع شد ...😭😭😭
عبدی : نمیدونستم چی بگم ..........
نه....نه چیزی نیست من پیگیری میکنم زنگ میزنم ☺️😭
عطیه : خیلی ممنون ببخشید مزاحم شدم خدافظ 🖐😭😭
عبدی : خواهش میکنم خدانگهدار 🖐🖐
عزیز : چی گفت عطیه
عطیه : گفت پیگیری میکنه😭
عزیز: نگران نباش مادر انشالله که خیره بیا بریم ناهار بخور ضعف میکنی 😭😔
عطیه : 😔😔😔چشم
_______________
عبدی : خداحافظی کردم و قطع کردم ولی قبلم آتیش گرفته بود 😔محمد 😭
سعید : آقا رسیدم
رسول: کی میرسن ؟😭
عبدی : چند دقیقه دیگه میرسن صبر کن ☹️
رسول: آقای عبدی گفت چند دقیقه ولی هر دقیقه داره برام ۱۰۰ سال میگذره ........😭😭
عبدی : به سعید نگاه کردم مدام دستاش بهم میکشید و دعا میخوند رسول هم اشک میریخت و منتظر بود ......
رسول از همه بیشتر به محمد وابسته بود 😭
سعید : اقا هلیکوپتر اومد 😍😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#سوم 🍂
داوود: تقیب عباس میکردم رفت یک کافه بعد از اون چند نفر هم رفتن داخل🧐.
(📱📱مثلا ازشون عکس گرفت )
__
رسول : یک سری عکس داوود فرساد سه تا خانم یک آقا اطلاعات که چک کردم 😳
جالب شد🤔(زنگ محمد میزنه ) آقا میشه بیاید اینجا لطفا (بووووووق قطع کرد)
محمد: چی شده
رسول : هلما حسنی که میشناسید اما الان سه نفر دیگه میخوام معرفی کنم .........
فرهاد کشاوز =جامع شناسی خونده 👌
سما خسروی = عکاس هست👍
همتا سمائی = خبرنگاری ✍
محمد: رسول جان اگه بهم بگی اینا کی هستید شاید بهتر متوجه بشم😐
رسول : ببخشید اقا فکر کردم گفتم😂
محمد: نگفتی حالا بگو
رسول: عباس عباسی امروز توی کافه با این چند نفر قرار گذاشته که داوود عکس داد فکر کنم مربوط میشه به همون تغییر
محمد: 🤔🤔🤔خب ؟
رسول : همین دیگه 🤷♂
اها راستی تلفن های عباسی چک کردم هفته ی گذشته یک تماس ۲۰ دقیقه ای با حسن بابایی داشته 🤦♂😢
محمد: حسن بابایی😳
رسول: بله
محمد: نماینده مجلس؟
رسول : اوم.........بله
محمد: اوه اوه اوه اوه 😬( همون اوه اوه ی که توی تماس با عطیه گفت ها همون هست 😂😂😂)
محمد: رسول به روژان خانم میگم بیاد کمکت بیشتر روش کار کنید
رسول : نه آقا خودم تموم کنم بهتره
محمد: 😐میگم بیاد فعلا
رسول : باخودش میگه ( خب میاد میگه من باهوش ترم دیگه عه عه عه ) 😂
_______________
سما : بعد از صحبت کردن دربارهی یک خبر بزرگ رسانه ای همه خواستیم بریم که
عباسی : سما تو بمون باهات کار دارم
سما: چشم
بقیه: بابای 👋🏻
عباسی : ببین سما من با حسن بابایی حرف زدم و کلی از تو تعریف کردم قرار شد به عنوان عکاس براش کار کنی
سما : وای چه عالی ممنون😍
عباس : اما یادت باشه در عوض این لطف بزرگی که بهت کردم تو باید هر خبری توی مجلس میشه به من اطلاع بدی
سما : چشم 😍
عباس : و هر عکسی هم که میگیری باید یک کپی برای من بیاری
سما: چشم😍😞
عباس : حالا برو
سما : بای
از کافه رفتم بیرون از ته دلم از عباس متنفر بودم ولی بخاطر کار خوبی که به دست آورده بودم باید کاری که میخواست انجام میدادم 😞کاشکی بابا سالم بود 😔
__________
روژان : سلام آقا محمد گفتن شما به کمک نیاز دارید
رسول: خیر من نیاز ندارم فقط میخواییم زودتر کار ها پیش بره همین🤷♂
روژان : به هر حال باید کمی هم فکرکرد
رسول : یعنی من فکر نمیکنم؟
روژان: من همچین حرفی نزدم فکر میکنید اما دوتا فکر بهتر هست ☺️
رسول : شاید🤔🤷♂
_________________
محمد: ساعت 11 بود که دیگه رفتم خونه حتما همه خواب هستن😂
آروم در باز کردم تا کسی بیدار نشه اما
دنیا : شلام😍
محمد: سلام بابایی تو هنوز بیداری 😳😘
دنیا : آله میخواستم شما بیایی بعد برم بخوابم
محمد: فدات شم بابا😘 ( دنیا بغل میکنه و میره بالا )
دنیا: مامانی بابا اومد
عطیه : سلام خوبی
محمد: سلام نه اصلا تو چطوری
عطیه :ممنون چرا تو خوب نیستی ؟
محمد: خستمه 😴😴😴
عطیه : 😂منم جایی تو بودم خسته میشدم 😘❤️
دنیا: بابا اگه خسته هستی با من بازی کن سرحال میشی 😝
محمد: جدی ؟ 🤔
دنیا : اله😜
محمد: موهاش بوسیدم و گفتم😘نه قربونت برم همین خسته باشم بهتره 😂
دنیا : 🤷♀😂
پ.ن: بازی کنه سرحال میشه😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ