eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
263 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت گاندو۲ در (۵) بخش به صورت کامل برای شما بینندگان عزیز قرار داده شد✅ مارا به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید و به اشتراک بگذارید🙏🌹 @bmkjnf
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان: 🥀 🥀پارت: 🥀 عبدی : سعید به آمبولانس زنگ بزن هماهنگ کن .......... سعید : چشم آقا......... رسول: سرم گزاشته بودم روی شیشه ماشین و اشک می‌ریختم خدایا خودت به عزیز و عطیه خانم رحم کن اگه آقا محمد........😭😭 _____________________ عطیه : عزیز شماره ی تلفن آقای عبدی رئیس محمد پیدا کردم 😍 عزیز: خوب زنگش بزن عطیه : (بوق........بوق........بوق...... عبدی : الو ... عطیه: سلام آقای عبدی. منم عطیه همسر محمد عبدی: با شنیدن اسم محمد دنیا رو سرم خراب شد محمد‌ ولی باید ظاهرم حفظ کنم . سلام حال شما خوبه بفرمایین ؟. عطیه: خیلی ممنون ، میگم شما از محمد خبر دارین ؟ عبدی : چطور ؟ عطیه: آخه داشت باهام حرف می‌زد که یک صدای انفجار اومد و قطع شد ...😭😭😭 عبدی : نمیدونستم چی بگم .......... نه....نه چیزی نیست من پیگیری میکنم زنگ میزنم ☺️😭 عطیه : خیلی ممنون ببخشید مزاحم شدم خدافظ 🖐😭😭 عبدی : خواهش میکنم خدانگهدار 🖐🖐 عزیز : چی گفت عطیه عطیه : گفت پیگیری میکنه😭 عزیز: نگران نباش مادر انشالله که خیره بیا بریم ناهار بخور ضعف میکنی 😭😔 عطیه : 😔😔😔چشم _______________ عبدی : خداحافظی کردم و قطع کردم ولی قبلم آتیش گرفته بود 😔محمد 😭 سعید : آقا رسیدم رسول: کی میرسن ؟😭 عبدی : چند دقیقه دیگه میرسن صبر کن ☹️ رسول: آقای عبدی گفت چند دقیقه ولی هر دقیقه داره برام ۱۰۰ سال میگذره ........😭😭 عبدی : به سعید نگاه کردم مدام دستاش بهم می‌کشید و دعا میخوند رسول هم اشک می‌ریخت و منتظر بود ...... رسول از همه بیشتر به محمد وابسته بود 😭 سعید : اقا هلیکوپتر اومد 😍😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 🍂رمان :🍂 🍂پارت : 🍂 داوود: تقیب عباس میکردم رفت یک کافه بعد از اون چند نفر هم رفتن داخل🧐. (📱📱مثلا ازشون عکس گرفت ) __ رسول : یک سری عکس داوود فرساد سه تا خانم یک آقا اطلاعات که چک کردم 😳 جالب شد🤔(زنگ محمد میزنه ) آقا میشه بیاید اینجا لطفا (بووووووق قطع کرد) محمد: چی شده رسول : هلما حسنی که می‌شناسید اما الان سه نفر دیگه میخوام معرفی کنم ......... فرهاد کشاوز =جامع شناسی خونده 👌 سما خسروی = عکاس هست👍 همتا سمائی = خبرنگاری ✍ محمد: رسول جان اگه بهم بگی اینا کی هستید شاید بهتر متوجه بشم😐 رسول : ببخشید اقا فکر کردم گفتم😂 محمد: نگفتی حالا بگو رسول: عباس عباسی امروز توی کافه با این چند نفر قرار گذاشته که داوود عکس داد فکر کنم مربوط میشه به همون تغییر محمد: 🤔🤔🤔خب ؟ رسول : همین دیگه 🤷‍♂ اها راستی تلفن های عباسی چک کردم هفته ی گذشته یک تماس ۲۰ دقیقه ای با حسن بابایی داشته 🤦‍♂😢 محمد: حسن بابایی😳 رسول: بله محمد: نماینده مجلس؟ رسول : اوم.........بله محمد: اوه اوه اوه اوه 😬( همون اوه اوه ی که توی تماس با عطیه گفت ها همون هست 😂😂😂) محمد: رسول به روژان خانم میگم بیاد کمکت بیشتر روش کار کنید رسول : نه آقا خودم تموم کنم بهتره محمد: 😐میگم بیاد فعلا رسول : باخودش میگه ( خب میاد میگه من باهوش ترم دیگه عه عه عه ) 😂 _______________ سما : بعد از صحبت کردن درباره‌ی یک خبر بزرگ رسانه ای همه خواستیم بریم که عباسی : سما تو بمون باهات کار دارم سما: چشم بقیه: بابای 👋🏻 عباسی : ببین سما من با حسن بابایی حرف زدم و کلی از تو تعریف کردم قرار شد به عنوان عکاس براش کار کنی سما : وای چه عالی ممنون😍 عباس : اما یادت باشه در عوض این لطف بزرگی که بهت کردم تو باید هر خبری توی مجلس میشه به من اطلاع بدی سما : چشم 😍 عباس : و هر عکسی هم که میگیری باید یک کپی برای من بیاری سما: چشم😍😞 عباس : حالا برو سما : بای از کافه رفتم بیرون از ته دلم از عباس متنفر بودم ولی بخاطر کار خوبی که به دست آورده بودم باید کاری که می‌خواست انجام می‌دادم 😞کاشکی بابا سالم بود 😔 __________ روژان : سلام آقا محمد گفتن شما به کمک نیاز دارید رسول: خیر من نیاز ندارم فقط میخواییم زودتر کار ها پیش بره همین🤷‍♂ روژان : به هر حال باید کمی هم فکرکرد رسول : یعنی من فکر نمی‌کنم؟ روژان: من همچین حرفی نزدم فکر می‌کنید اما دوتا فکر بهتر هست ☺️ رسول : شاید🤔🤷‍♂ _________________ محمد: ساعت 11 بود که دیگه رفتم خونه حتما همه خواب هستن😂 آروم در باز کردم تا کسی بیدار نشه اما دنیا : شلام😍 محمد: سلام بابایی تو هنوز بیداری 😳😘 دنیا : آله میخواستم شما بیایی بعد برم بخوابم محمد: فدات شم بابا😘 ( دنیا بغل میکنه و میره بالا ) دنیا: مامانی بابا اومد عطیه : سلام خوبی محمد: سلام نه اصلا تو چطوری عطیه :ممنون چرا تو خوب نیستی ؟ محمد: خستمه 😴😴😴 عطیه : 😂منم جایی تو بودم خسته میشدم 😘❤️ دنیا: بابا اگه خسته هستی با من بازی کن سرحال میشی 😝 محمد: جدی ؟ 🤔 دنیا : اله😜 محمد: موهاش بوسیدم و گفتم😘نه قربونت برم همین خسته باشم بهتره 😂 دنیا : 🤷‍♀😂 پ.ن: بازی کنه سرحال میشه😂😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ