❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
پارت: #شانزدهم 🥀
عطیه : با اینکه میبینم حال محمد بده ولی دلم آروم شد که لااقل زنده هست عزیز هم نشسته بود کنارم و قران می خوند وقتی به اتاق محمد نگاه میکردم بدون خواسته ی خودم یک فکرهایی میومد توی ذهنم
فک نبودن محمد
زندگی بی محمد
دنیایی بدون محمد
😭😭😭😭😭
یکتا : تمام کارهام انجام دادم و رفتم پیش عطیه.....
عطیه جان.........عطیه .........
یا خدا چرا جواب نمیده
عطیه عطیه
عطیه: بله چیه
یکتا: خوبی ،چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی
عطیه : کمی توی فکر بودم،خوبم
یکتا : نشستم کنار عطیه و دستم گزاشتم روی پاهاش گفتم
خداروشکر ☺️
______
عبدی: الو سعید بیا اتاق من ........
سعید: بله آقا
عبدی: به داوود و رسول بگو آماده بشن باید بریم بیمارستان
سعید: چشم (رفت )
عبدی: باید امروز هر جور شده عزیز و اینا بفرسم برن خونه ......
______بیمارستان
عبدی: رسول برو نقشه ی که گفتم به فرشید توضیح بده
رسول: چشم
داوود: ببخشید اقا چطوری میخوایید جلویی مادر آقا محمد بگید مثلا پسرت آلان زنده نیست
عبدی: یک کاریش میکنم .......
رفتم سمت عزیز ....
ببخشید عطیه خانم
عطیه : نمیدونستم کیه ولی از روی صندلی بلند شدم یکتا کنارم من به دیوار تکیه داده بود عزیز هم سرش آورد بالا گفتم :
بله بفرمایید
عبدی: من رئیس محمد هستم
عطیه : اها خیلی از دیدن شما خوشحالم
عبدی: همچنین....
فقط من یک چیز بهتون میگم لطفا به حرفم گوش کنید
عزیز: سلام..
چی ؟؟
عبدی :ببخشید .
سلام
میخوام برید خونه
عزیز: ولی نمیشه
عبدی: خواهش میکنم این جور هم دارید خودتون عذاب میدید هم محمد
والا محمد راضی نیست شما اینجوری عذاب بکشید برید خونه براش دعا کنید
عطیه: ولی آخه ......
عبدی: آخه نداره دیگه لطفا
عزیز: باشه چشم
عبدی : ممنون
______
عطیه : من و عزیز و یکتا رفتیم سمت در خروجی خیلی توی فکر بودم که دوباره باید بی خبر از حال محمد باشم که یادم به یکتا اومد
میگم یکتا
یکتا : جانم
عطیه : تو که همینجا کار میکنی میتونی بعضی اوقات سری به محمد بزنی و از حالش مارو باخبر کنی
عزیز: وای چه فکر خوبی اره مادر میتونی ؟
یکتا: بله چرا نتونم من خبرتون میدم هر چی شد ..
عطیه : ممنون
_________
عزیز: رفتیم خونه تا در خونه باز کردیم مریم توی حیاط نشسته بود
عزیز: مریم اینجا چکار میکنی
مریم : عزیز این چه سوالی هست اومدم دیدن شما
عزیز: چطوری اومدی داخل
مریم :چن وقت پیش داداش بهم کلید داد
عزیز: اها
مریم: کجا بودید
عزیز: بی هوا بدون اینکه یادم باشه مریم از هیچی خبر نداره سریع گفتم بیمارستان پیش محمد
مریم: بیمارستان چه خبره محمد اونجا چه میکنه
عطیه: هیچی عزیز منظورش این نبود که حال محمد بده
مریم : عطیه بهم راست بگید من خودم متوجه شدم که خبری هست چون همیشه داداش تلفن منو جواب میداد
لطفا بگید
عطیه : تمام ماجرا براش تعریف کردیم .
مریم : آخه چرا بهم نگفتید 😭😭
عزیز: چون حالت بد میشد مثل الان
مریم : آخه ناسلامتی داداشم هست 😭
عزیز: 😭
________بیمارستان
عبدی : خوب برید به دکتر بگید بیاد تا هماهنگ کنیم ....
پ.ن: ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
🍂رمان :#یک_وبیست🍂
🍂پارت :#شانزدهم 🍂
رسول: وارد یک اتاق تاریک شد لامپ روشن کرد که چشمم به روژان خانم افتاد با دیدنش انگار دنیا توی دستایی من بود البته با دست بسته 🤦♀
پوریا: بستمش به صندلی و رفتم بیرون
روژان: آقا رسول شما چرا اینجایی
رسول: اومدم شما نجات بدم گیر کردم😍
روژان: ببخشید بخاطر من افتادید توی دردسر
رسول: فداسرتون مهم نیست😍😓
روژان: 😓☺️
رسول : میشه بگید چی شد اومدید اینجا
روژان: یک تاکسی گرفتم تا بیام سایت یهو ماشین اینا اومد و گیر افتادم دیگه
رسول: اذیتتون که نکردن 🤨
روژان: فعلا نه ☺️😅
داوود در چه حاله سایت چخبر
رسول: داوود هم نگران شما هست البته قرار بود اون اینجا باشه ولی من بدون اجازه اومدم 😅
روژان: پس آقا محمد حسابی از خجالت شما در میاد😅
رسول: اگر زنده بمونم بله😂
روژان: ☺️☺️☺️
رسول: میشه یک سوال بپرسم
روژان: حتما بفرمایید
رسول:چیزه ........بعدا میپرسم😅
روژان:هر جور راحتید☺️
نمیدونم چرا با اومدن آقا رسول نگران بودم دوست نداشتم اتفاقی براش بیوفته دوست نداشتم به خاطر من بلایی سرش بیاد 😓
____________
داوود: رفتم کنار میز رسول تا خبرش کنم اما ......رسول کجاست 🤔
یک پیامک اومد که چک کردم از شماره ی همین گروگان گیر ها دوتا پیام دارم ولی چرا پیام اول متوجه نشدم😳😢
متن پیام :( فکر کنم تهدید ما جدی نگرفتی که بجایی خودت یکی دیگه فرسادی خودت منو عصبی کردی بچه خوشگله به ممد بگو بازی تموم نشده صبر کن ببین چطوری پرپرشون کنم ))
داوود: من که کسی نفرستادم 😳
سریع رفتم اتاق آقا محمد
آقا اااااااا😱
محمد: تو هم مثل رسول شدی ها اینجا در داره
داوود: آقا بدبخت شدم 😱🤦♀
پیام نشون آقا محمد دادم
محمد: با خودش میگه : پس بلاخره عاشقی این آقا کار دست ما داد
داوود مراقب باش با کوچک ترین کار اشتباه هردوتاشون توی خطر میوفتن ..
اینا فعلا با من کار دارن فکر کنم میخان منو وارد بازی کنن
داوود : آقا به نظر من وارد بازی شدیم
محمد: متاسفانه بله تا قبل از اینکه رسول بره هنوز وارد بازی نبودیم اما الان هستیم
باید برنده ی بازی باشیم 😤
داوود برو به علی بگو ببین میتونه هک کنه این شماره یا نه
داوود: چشم آقا با اجازه
پ.ن: انرژی بدید خب🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ