پࢪوف وﺣيـנۍ🥺🤍🫀🤤
🥺🤍🫀🥴
مستر رهبانی🤤❤️
وحید رهبانی🍓
عشق یعنی تو🤤
#آقامحمد
#وﺣيدࢪهباﻧۍ
#وحیدرهبانی
#گاندو
#ﺧوנساز
کپی⭕️ﻤﻤﻧو؏
#گاﻧנو
╭┈──────「🌹」
╰─┈➤ @bmkjnf ٭ ❥࿐❥ ᭄٭
خدایااا ..... یعنی واقعااااا..... 😩😍
پࢪوف وﺣيـנۍ🥺🤍🫀🤤
🥺🤍🫀🥴
مستر رهبانی🤤❤️
وحید رهبانی🍓
عشق یعنی تو🤤
#آقامحمد
#وﺣيدࢪهباﻧۍ
#وحیدرهبانی
#گاندو
#ﺧوנساز
کپی⭕️ﻤﻤﻧو؏
#گاﻧנو
╭┈──────「🌹」
╰─┈➤ @bmkjnf ٭ ❥࿐❥ ᭄٭
🥺🤍🫀🥴
مستر رهبانی🤤❤️
وحید رهبانی🍓
عشق یعنی تو🤤
#آقامحمد
#وﺣيدࢪهباﻧۍ
#وحیدرهبانی
#گاندو
#ﺧوנساز
کپی⭕️ﻤﻤﻧو؏
#گاﻧנو
╭┈──────「🌹」
╰─┈➤ @bmkjnf ٭ ❥࿐❥ ᭄٭
پ. ن: درحال صید ی چیزی از تو اب 😁😂🙈باذوق وتلاش بسیار😢😂😝❤️
🥺🤍🫀🥴
مستر رهبانی🤤❤️
وحید رهبانی🍓
عشق یعنی تو🤤
#آقامحمد
#وﺣيدࢪهباﻧۍ
#وحیدرهبانی
#گاندو
کپی⭕️ﻤﻤﻧو؏
#گاﻧנو
╭┈──────「🌹」
╰─┈➤ @bmkjnf ٭ ❥࿐❥ ᭄٭
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان:#گاندو.3🥀
🥀پارت :#سی_هشتم🥀
_#خونهی_محمد
عزیز : عطیه جان کی میان
عطیه : عزیز دارن بنر ها میزنن
شن اصلا ناراحت نیستی ها
عزیز: آخه چه کنم مادر پسرم خونه چطور گریه کنم😔
عطیه : عزیز تلاش کن
عزیز: چشم.
__
مریم : مجید جان آماده شو یک سر به عزیز بزنیم
مجید: چشم راستی از حال محمد خبر داری
مریم : نه
حالا رفتیم با عطیه و عزیز میریم ملاقات
مجید: بچه ها آماده بشید
(فکر کنید اسم بچه هاشون نازنین و رضا هست )
مجید: مریم جان امروز چقدر این کوچه شلوغ هست
مریم: فکر کنم کسی مرده😔
مجید: خدا رحمتش کنه
مریم : چرا در خونه ی ما بنر زدن 😳
مجید: پیاده شو ببینم
__
عبدی : عطیه خانم به عزیز بگید بی قراری کنه فکر کنم جاسوسشون اومد
عطیه: چشم
عزیز .....
بی قراری کن
عزیز : محمدددددددد😭😭
مادررررررر😭😭😭😭
فدای خنده هات زود رفتی 😭😭😭
¥عزیز : بس گریه کردم جدی باور کردم که محمد شهید شده😭🤦🏻♀
عطیه : به نظرم بازی جالبی بود منم شروع کردم
محمد محمد 😭😭
این رسمش نبود که بی وفایی کنی😭😭😭
شدی رفیق نیمه راه😭😭😭
__
جیسون: ایول پس بلاخره مرد😍
آخی راحت شدم یک کوه از جلویی راه برداشت شد😍💪
میبینم روزی که کل ایران نابود میشه 😏
(خطاب به مادر محمد البته داره با خودش حرف میزنه : پسرت مرد تموم شد 😏
حالا این قدر گریه کنید تا شما هم بمیرین😏
مادر ...شهید 😏 این کلمه با تمسخر میگه
________
مریم: مجید این بنر بخون
مجید: شهید محمد سلطانی 😳😳
مریم: چی گفتی
م....م....محمد😭
مجید : تا گفت محمد از حال رفت با فریاد صداش زدم
مریمممممممم😩😩
عطیه : با صدای آشنایی به طرف راست نگاه کردم
وایی مریم هست نکنه باور کرده 😩
با تمام توان دویدم سمتش و صداش زدم
مریم
مریم
😭😭😭😭😭😭
_____________
#یک_ساعت_بعد
عطیه : رئیس محمد تمام وسایل جمع کردن و رفتن رئیس محمد میگفت این قدر خوب بازی کردین که باورم شد
عزیز : وقتی مریم باور کرد دیگه معلومه همه باور میکنین🤦🏻♀
همه چیز برای مجید گفتم
مجید: اصلا کار خوبی نبود 🤦🏻♀
اگه اتفاقی برای بچه یا خودش بیفته چی 🤦🏻♀
عزیز: مجید جان کمی صبر کن حالش خوبه
عطیه : بچه ها کجا هستن
مجید: ای وای یادم رفت هنوز تو ماشین هستن 🤦🏻♀😭
عطیه : 😐😐
پ.ن: راستش خودم هم باور کردم 🤦🏻♀😐
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ