#قصه_فلسطین
#قسمت_اول
بخش اول
❇️ آغازبنی اسرائیل
یکی بود یکی نبود.
یک سرزمینی بود به اسم مصر که یک پادشاه ظالم داشت به اسم فرعون. فرعون یک عده از مردم این سرزمین که نوه ها و برادرزاده های حضرت یوسف بودند و به خدا ایمان داشتند رو به بردگی کشیده بود، که برای آدمهای کافر و پولدار اون سرزمین که بت پرست بودند و طرفدار فرعون بودند، بردگی کنند. این برده های مومن خیلی زندگی سختی داشتند، خیلی بهشون ظلم میشد. مردها مجبور بودند برای ساختن قصرها و معبدها و آرامگاههای باشکوه فرعون سنگهای خیلی بزرگ رو از مسیرهای دور جابجا کنند. تو این مسیر از سختی کار خیلی هاشون می مردند.
از قبل، حضرت یوسف بهشون وعده داده بود که بعد از من شما خیلی سختی میکشید، منتظر باشید که خداوند یک منجی برای شما میفرسته به اسم «موسی». اون منجی میاد و شما رو از دست ظلم نجات میده.
مردم بنی اسرائیل، یعنی همون نوه های حضرت یوسف، خیلی دعا کردند که خداوند منجی شونو برسونه. بعد سالیان سال، خداوند دعاهای اونا رو اجابت کرد و حضرت موسی اومد و بنی اسرائیل رو نجات داد. در راه فرار، آب دریا شکافت و بنی اسرائیل و حضرت موسی از دریا رد شدند و فرعون و سپاهش که داشتند اونا رو تعقیب میکردند، هنوز وسط دریا بودند که آب دریا دوباره مثل اولش شد و همه سپاه فرعون و خود فرعون غرق شدند.
@elahabib
@nojavanehanan
#قصه_فلسطین
#قسمت_اول
بخش دوم
❇️ آوارگی
تا اینجای قصه خداوند همش به یهودیهای بنی اسرائیل کمک کرد که نجات پیدا کنند.
ولی بچهها! بنی اسرائیل بعد اینکه نجات پیدا کردند، شروع کردند به لجبازی با حضرت موسی و گوش نکردن حرفهای خدا و حضرت موسی. خیلی حضرت موسی رو اذیت کردند. حتی یکبار که حضرت موسی برای عبادت به کوه رفته بود و کمی طول کشید، شروع کردند به پرستیدن گوساله و خدارو فراموش کردند.
اینقدر حضرت موسی رو اذیت کردند که خداوند اونا رو تنبیه کرد و چهل سال تو بیابون آواره شدند و مسیر شهرشون رو پیدا نمیکردند.
اون شهر که خداوند اجازه نداد، بنی اسرائیل واردش بشن، «فلسطین» بود.
چرا اجازه نداد؟
چون بنی اسرائیل فرمان خداوند و حضرت موسی رو انجام نداده بودن و حرف خدا رو مسخره کرده بودن.
@elahabib
@nojavanehanan