بُڪٰاء ؛
شایدم اون رحمت یه مداح خوش قلبِ خوش وایب به اسم عمو محمد حسین مهربون بود💔
تروخدا دیگه ازینا نفرست🥺
https://eitaa.com/manoharam128/9253
منم.
وحشتناک تر اینجاس که من مدام تو شلوغیم🙂
میرم تو اتاق میگن با این سنت قهری؟ 😏
بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_هفتاد_و_سه یک گروه سی نفره که بین آنها با میثم که
#رمان
#رمان_رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
#پارت_هفتاد_و_چهار
کلی کلاس تئوری و عملی که از صبح تا غروب،تمام وقت
ما را پر میکرد.دروس نظامی پایه مثلرزمانفرادی،تخریب
و زندگی در شرایط سخت.بعد از تمام شدن هر دوره آموزش تئوری،اردوهای تخصصی را اجرا میکردند تا فرصت مرور و کار عملی پیدا کنیم.دو ماه اول از مرخصی خبری نبود.دوری از خانواده و دوستان برای بعضی از بچه ها سخت بود.سخت تر از این دوری،فشاری
بود که زمان کار عملی روی ما بود؛با اینکه زمینه تمرینهای
نظامی را داشتیم؛اما غروب که میشد،قیافه هایمان دیدنی بود؛یکی پاهایش را ماساژ میداد،یکی به زخم ها
و تاول های دست و پایش پماد میزد.خلاصه هر کدام
داستانی داشتیم.بعد از تمام شدن کلاس ها،یکی دو ساعتی زمان میبرد تا مجدد شارژ شویم،تازه کمی که
خستگی مان رفع میشد،باید میرفتیم سر کلاس تئوری.
گاهی بچه ها بعد نماز از فرصت استفاده میکردند و گوشه نماز خانه یک چرتی میزدند که همان موقع شروع
میکردیم به شیطنت و سر به سر هم گذاشتن.این شوخی
ها رفاقت بین بچه ها را بیشتر میکرد.کم کم من با حسین
و عقیل بیشتر آشنا شدم.حسین بچه شهر ری بود.علاقه
زیادی به طراحی و گرافیک داشت.روحیه هنری اش برایم
جالب بود و جالب تر اینکه با این روحیه وارد کار نظامی
شده بود.سر کلاس های تئوری جای من و حسین آخر کلاس بود.به غیر از کلاس های تاکتیک که استادش حامد
بود،سر بقیه کلاس ها شیطنت های خودمان را داشتیم.
کافی بود سر کلاس یک نکته یا یک اتفاقی می افتاد،
دیگر کنترل کلاس از دست استاد در می آمد.