بُڪٰاء ؛
#رمان #رمان_رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی #پارت_پنجاه_و_نه چند تا درخت انار توی محوطه اردوگاه تاب
#رمان
#رمان_رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
#پارت_شصت
حضور ایران به عنوان یک قدرت شیعه در منطقه،این دلگرمی را به مردم داده بود که میشود جلوی این دشمن ایستاد،مبارزه کرد و پیروز شد.حکایت حزبالله لبنان و خیلی از نهضت های اسلامی در کنار ایران درست مثل بچه ای بود که به دلگرمی قدرت برادر بزرگتر میتواند بچه شر محل را ادب کنند.این قدرت برتر داشتن،حس خوبی داشت.نیروهای معتقد و متخصص با روحیه انقلابی و انگیزه مبارزه با اسرائیل بیشترین نیاز این
عرصه بودند.دقت کردم اطراف میدان دسته های کوچک
دور هم جمع شده بودند.همراه فرید به یکی دو تا از این
جمع ها سر زدیم.یک گروه با ایده های فرهنگی دور هم جمع شده و کلی عکس،بروشور و تراکت درمورد حزبالله
طراحی کرده بودند،کارهایشان خوب بود.چند عکس با
موضوع آموزش نظامی بود که توضیحی نداشت.جرقه
ای به ذهنم افتاد؛ولی برای شکل پیدا کردنش باید با روح الله و آقا مرتضی مشورت میکردم.شب کف اتاقم پر شده
بود از بروشور،عکس و تراکتی که جمع کرده بودیم.همه
آن ها را مثل یک نقشه راه جلوی خودم چیدم،حالا میتوانستم برای انتخاب مسیر آینده ام بهتر تصمیم بگیرم.
فصل چهارم
|هجرت|
نمی دانم میتوانم اسم این موقعیت مکان زندگی را هجرت بگذارم یا نه؟تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام
در محله باغستان کرج شکل گرفته بود.از تمام دل بستگی
هایم؛بخصوص فرید،بسیج و آقا مرتضی مجبور شدم بگذرم.منهمراهخانوادهبرایزندگیبهخانهای
درتهران،محدوده خیابان منیریه نقل مکان کردیم.