╭──────── • ◆ • ────────╮
༺◍⃟🌧استاد علی صفایی حائری:
🌿🍃در اتاق نشسته بودم ڪه از سوراخ شیشهء شڪسته اۍ، زنبورۍ به درون آمد و سپس پروازهاۍ اڪتشافۍ را شروع ڪرد و بعد هم براۍ بازگشت آماده شد، اما به هر طرف ڪه مۍ رفت ، با شڪست روبرو مۍ گردید. به شیشه مۍ خورد و به زمین مۍ افتاد تا این ڪه ضربه کفشۍ راحتش کرد.
این درس من بود که هنگام گرفتارۍ، خود را به هر طرف نڪوبم ، بلڪه به راه بازگشت فڪر ڪنم و آن را بیابم و خود را خلاص ڪنم.
╰──────── • ◆ • ────────╯
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
🎙#کلام_علما
✍#علی_صفایی_حائری
📗#آیه_های_سبز
˹🌞.🖇˼✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
بہ ڪافہ کتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🦋⃢🕯🔖
⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟ آغوش بگشا و رداۍ سرخ شهادت را ڪه به بهترین بندگانت عطا فرمودۍ، به من نیز عطا فرما و مرا با شهداۍ صدر اسلام
محشور فرما!
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
معبودا؛
تو خود مۍ دانۍ در این شب ها و روزهاۍ ظلمانۍِ زندگۍ در دنیا، دیگر هیچ آرزویۍ جز وصال تو با شهادت برایم باقۍ نمانده است.
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
بارالها؛
نمۍ خواهم خود را چونان پرنده اۍ در قفس در این دنیا محبوس ببینم.
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
بال و پر مۍ خواهم براۍ پرواز.
به جز این جانِ ناقابل، چیز دیگرۍ ندارم
و آن را هم پیشڪش به درگاه آورده ام.!˘˘
#با_شهدا_گم_نمۍشویم
⋆🤍࿐໋₊
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
┏━━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
گر ندارۍدانشِ ترڪیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مڪن
خوب دیدن، شرطِ انسان بودن است
عیب را در این وآن پیدا مڪن
صبحتون بخیر🌝🍁
#مولانا
┗━━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
✍#سید_مهدی_شجاعی
📘#وقتی_او_بیاید
🐾از مسیرۍڪه آهو مۍ آمد تا چشم ڪار مۍ ڪرد جاۍِ پاۍِ خون پیدا بود.
آهو گریان و ناله ڪنان خودش را به جویبار رساند. سلام ڪرد و از شدت خستگۍ همان جا نشست.
🔅🌿جویبار خودش را بالا ڪشید تا او ڪمی آب بنوشد و خستگۍ از تن بگیرد و بید مجنون با شاخه هاۍ آویخته اش شروع ڪرد به باد زدن او و گل سرخ با مهربانۍ از او پرسید:
🌞« دوست عزیز ! چه کسۍ تو را به این روز انداخته است؟ چه کسۍ پاۍِ تو را مجروح ڪرده است؟»
آهو چشم هایش را بر هم گذاشت ، آهۍ کشید و گفت: « درد من، درد پا نیست، درد دل است. زخم اصلۍ من این زخم نیست زخم جگر است. ..»
〽️بید مجنون با شاخه هایش گشتۍبه دور آهو زد و پرسید: « تو مگر جز این زخم، زخم دیگرۍ هم دارۍ؟!»
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
یادتـــــ🖐ـ باشــد.mp3
9.11M
🖇#نمایشنامه🎭
ࢪمــان یــ✋ـــادت باشــــد
🌺🦋قسمت: اول
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_پنجم 🥨چند دقیــقه زبانش بند آمد و مدام با انگشت هایش ور مۍ رفت
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_ششم
🌀اصلا به ذهنم خطور نمۍ ڪرد مجرد باشد.قیافه ۍ جا افتاده اۍ داشت. اصلا توۍ باغ نبودم. تا حدۍ ڪه فڪر نمۍڪردم مسئول بسیج دانشجویۍممڪن است از خود دانشجویان باشد و مۍگفتم ته تهش ڪارمندۍ چیزۍ از نهاد رهبرۍ است. بۍمحلۍ به خواستگارهایش را هم از سر همین مۍ دیدم ڪه خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمۍ گردد!»
📪به خانم ابویۍ گفتم :« بهش بگو این فڪر رو از توی مغزش بریزه بیرون!» شاڪۍ هم شدم ڪه چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری ڪند. وصله ۍ نچسبی بود براۍ دخترۍ ڪه لاۍِ پنبه بزرگ شده است.
🌚ڪارمان شروع شد، از من انڪار و از او اصرار. سر در نمۍآوردم. آدمی ڪه تا دیروز رو به دیوار مۍ نشست ، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می ڪنم. دائم صداۍ کفشش توی گوشم بود😒 و مثل سوهان روۍ مغزم کشیده مۍ شد. ناغافل مسیرم را ڪج مۍ ڪردم، ولۍ این سوهان مغز تمامۍ نداشت.😩 هر جا مۍ رفتم جلوۍ چشمم بود : معراج شهدا، دانشڪده، دم در دانشگاه، نمازخانه و جلوۍ دفتر نهاد رهبرۍ. گاهۍهم سلامۍ مۍ پراند. 😶😑
✨دوستانم مۍگفتند: « از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این ڪارا!» ڪسی ڪه حتۍ ڪارهاۍ معمولۍ و عرف جامعه را انجام نمۍ داد و خیلۍ مراعات مۍ ڪرد ، دلش گیر ڪرده و حالا گیر داده به یڪ نفر و طورۍ رفتار مۍ ڪرد ڪه همه متوجه شده بودند. ...
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱