ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌀حسابے ڪلافہ شدھ بودم. نمےفهمیدم ڪہ جذب چہ چیز این آدم شده اند. از طࢪف خانم ها چند تا خواستگاࢪ داشت
༺◍⃟🌧🌞
دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😭 شلوار شش جیب پلنگۍ گشاد مۍ پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ ڪه مۍ انداخت روۍ شلوار.🤦🏻♀
❄️در فصل سرما با اورڪت سپاهیش تابلو بود. یڪ ڪیف برزنتی ڪوله مانند یڪ وری می انداخت روۍ شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتۍ راه مۍ رفت، ڪفش هایش را روۍ زمین می ڪشید .
ابایۍ هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم : « این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همون جا جامونده!»
به خودش هم گفتم.
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خود دارۍ ڪردم. دفعه بعد رفت ڪنار میز ڪه نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوۍ خودم را بگیرم😣
بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور میزد جلوۍ خنده اش را بگیرد. 🙂🤭
معراج شهداۍ دانشگاه ڪه ارث پدرش بود. هر موقع مۍ رفتیم با دوستانش آنجا مۍ پلکیدند. زیرزیرڪی می خندیدم و ...
#ادامه_دارد
✍ #محمدعلی_جعفری
📗#قصه_دلبری
#پارت_دوم
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
♦️شمـــــا اگر مۍ دانید «ایمان» چیست، بدانید ڪه مهرِ به میهن، از اوجِ ایمان سرچشـــــمه مۍگیرد، و اگر نمۍ دانید چیست، بدانید ڪه ایمان، همان چشمهۍ آبِ حیات است، همان علّتِ زیستن، ڪوشیدن، رفتن، جنگیدن، فریاد ڪشیدن، آواز خواندن، خوردن، نوشیدن، و تنها علّتِ راستینِ حضور...
هرڪس ڪه عشقِ به وطن ندارد، قلبش از ایمان خالۍ خالۍ ست؛ و آن ڪس ڪه قلبش از ایمان خالۍ است، روحش زنجیریِ دائمِ دنائت است.
✍ #نادرابراهیمۍ
📘#بر_جادههاۍ_آبۍ_سرخ
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
╭──────── • ◆ • ────────╮
༺◍⃟🌧آیتالله بهجت(ࢪه):
🌿🍃اگر بدانیم اصلاح امور انسان به اصلاح عبادت، و در رأس آنها نماز است -که به واسطه خضوع و خشوع و آن هم با دوری از لغو محقق می شود- کار تمام است!
╰──────── • ◆ • ────────╯
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
🎙#کلام_علما
˹🌞.🖇˼✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
بہ ڪافہ کتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀شعرۍ بخوان پر از تابش نور
ترانهاۍبخوان
پر از امیـــــد
صبحِت بخیر 🍳
روزِت پر از تابش نور امید🍁🌞
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
༺◍⃟🌧🌞 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😭 شلوار شش جیب پلنگۍ گشاد مۍ پوشید با پیراهن بلند
و میگفتم بچه ها بازم دارو و دسته ۍ محمد خانۍ!🤣😔
بعضی از بچه هاۍ بسیج با سبڪ و سیاق و ڪردارش موافق بودند، بعضۍ هم مخالف.
بین مخالف ها معروف بود به تندروۍ ڪردن و متحجر بودن. اما همه از او حساب مۍ بردند، براۍهمین ازش بدم مۍ آمد. 😒
فڪر می ڪردم از این آدم هاۍ خشڪ مقدس از آن طرف بام افتاده است. اما طرفدار زیاد داشت. خیلۍ ها مۍ گفتند: « مداحۍ مۍ کنه، هیئتیه، مۍ ره تفحص شهدا، خیلۍ شبیه شهداست!»
توۍچشم من اصلا این طور نبود. با نگاه عاقل اندر سفیهۍ به آن ها مۍ خندیدم که این قدر ها هم آش دهن سوزۍ نیست!!🤒🙄
#ادامه_دارد
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_سوم
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
و میگفتم بچه ها بازم دارو و دسته ۍ محمد خانۍ!🤣😔 بعضی از بچه هاۍ بسیج با سبڪ و سیاق و ڪردارش موافق بو
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به مسئول خواهران اعتراض ڪردم: « دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تڪه موڪت !» وقتی دیدم توجهۍ نمۍ ڪند، رفتم پیش آقاۍ محمد خانۍ. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد ڪه « بفرمایین» بدون مقدمه گفتم: « این موڪتا ڪمه!»
گفت:« همین قدشم نمیان،!» بهش توپیدم: « ما مڪلف به وظیفه ایم نه نتیجه!» 🤒
〽️او هم با عصبانیت جواب داد: « این وقت روز دانشجو از ڪجا میاد؟ » بعد رفت دنبال ڪارش. همین ڪه دعا شروع شد، روی همه ۍ موڪت ها ڪیپ تا ڪیپ نشستند. همه شان افتادند به تڪاپو ڪه حالا موڪت از ڪجا بیاوریم. یڪ بار از ڪنار معراج شهدا یڪی از جعبه هاۍ مهمات را آوردیم اتاق بسیجِ خواهران، به جای قفسه ۍ ڪتابخانه.
📌مقرر ڪرده بود برای جابجایۍ وسایل بسیج، حتما باید نامه نگارۍ شود. همه ۍ ڪارها با مقررات و هماهنگۍ او بود. من ڪه خودم را قاطۍ این ضابطه ها نمۍ ڪردم ، هر ڪاری به نظرم درست بود همان را انجام مۍ دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشڪش زد!
#ادامه_دارد
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_چهارم
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🎿وقتۍجهل و بۍ خبرۍجامعه اۍ را از پاۍ در آورد، یا شبهه ها ذهن جوانان را فلج ڪند، بدون شڪ یڪی از مهمترین ڪارهایۍ ڪه مۍ تواند آفت جهـل را بزداید، مطالعه است.
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
━━━━━━━━━━━━━━━━
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🦋دلش باز به حالتۍ میان اضطراب و خستگۍ به هم مۍ پیچد و تهۍ مۍ شود و باز بغض میان گلویش مۍ نشیند و باز سینه اش تنگ مۍ شود و چشمش تر.
🛵🌱انگار منتظر دیداریست شاید هم در شور دیدار بَعد از دیدارۍ. باران معلّق است میان زمین و آسمان. دلـــشوره مدام مۍ آویزد به جانش و ڪنده مۍ شود از روحش. جایۍ میان جنگل و دریا مۍ دود، مۍ ایستد ، مۍ نشیند و باز مۍ دود.
🌵🌞🍁درخت ها میان بهار و پاییز بازۍ مۍ ڪنند. سبز مۍ رود و قرمز مۍ آید و شڪوفه رخ مۍ کند و نارنجۍ مۍ دود لابلاۍ جوانه هاۍ تازه و باز بهــار و دوباره پاییز. زمستان است و برف مۍ بارد و باز آفتاب.
✍ #سیّــد_علۍ_شجاعۍ
📗#فرشته_ها_قصّه_ندارند_بانو
#آسمان_تر_از_سپیده
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
میان همهمه ے برگهاۍ پاییزۍ
تو مانده اۍ ڪه هنوز از بهار لبریزۍ
#صبح_بخیر🍁🌝
Siavash Ghomayshi - Tekrar.mp3
6.58M
#انگیزشی🎧 🧸
༺◍⃟🌞🦋
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
━━━━━━━━━━━━━━━━
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_پنجم
🥨چند دقیــقه زبانش بند آمد و مدام با انگشت هایش ور مۍ رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخورۍ پرسید: « این اینجا چۍ ڪار مۍ ڪنه؟» همه ء بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمۍ به همه نگاه ڪردم، دیدم ڪسی نطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: « گوشهء معراج داشت خاڪ مۍ خورد ، آوردیم اینجا برای ڪتابخونه!» با عصبانیت گفت :« من مسئول تدارڪات رو توبیخ ڪردم! اون وقت شما به این راحتی میگین ڪارش داشتین!» حرف دلم را گذاشتم ڪف دستش:« مقصر شمایین که باید همه ۍکارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه! این ڪه نشد ڪار!»
🏝لبخندۍ نشست روۍ لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآورۍ ڪه :«زودترجلسه رو شروع ڪنین،» بحث رو عوض ڪرد.
😒😐وسط دفتر بسیج جیغ ڪشیدم؛ شانس آوردم ڪسی اون دور و بر نبود. نه ڪه آدم جیغ جیغویۍ باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوڪ و شوخۍ بود. خانوم ابویۍ ڪه به زور جلوۍخنده اش را گرفته بود ، گفت:
« آقای محمد خانۍمن رو واسطه ڪرده براۍ خواستگارۍ از تو! 😳»
#ادامه_دارد
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱