ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
و میگفتم بچه ها بازم دارو و دسته ۍ محمد خانۍ!🤣😔 بعضی از بچه هاۍ بسیج با سبڪ و سیاق و ڪردارش موافق بو
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به مسئول خواهران اعتراض ڪردم: « دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تڪه موڪت !» وقتی دیدم توجهۍ نمۍ ڪند، رفتم پیش آقاۍ محمد خانۍ. صدایش زدم. جواب نداد. چندبار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد ڪه « بفرمایین» بدون مقدمه گفتم: « این موڪتا ڪمه!»
گفت:« همین قدشم نمیان،!» بهش توپیدم: « ما مڪلف به وظیفه ایم نه نتیجه!» 🤒
〽️او هم با عصبانیت جواب داد: « این وقت روز دانشجو از ڪجا میاد؟ » بعد رفت دنبال ڪارش. همین ڪه دعا شروع شد، روی همه ۍ موڪت ها ڪیپ تا ڪیپ نشستند. همه شان افتادند به تڪاپو ڪه حالا موڪت از ڪجا بیاوریم. یڪ بار از ڪنار معراج شهدا یڪی از جعبه هاۍ مهمات را آوردیم اتاق بسیجِ خواهران، به جای قفسه ۍ ڪتابخانه.
📌مقرر ڪرده بود برای جابجایۍ وسایل بسیج، حتما باید نامه نگارۍ شود. همه ۍ ڪارها با مقررات و هماهنگۍ او بود. من ڪه خودم را قاطۍ این ضابطه ها نمۍ ڪردم ، هر ڪاری به نظرم درست بود همان را انجام مۍ دادم. جلسه داشتیم، آمد اتاق بسیج خواهران. با دیدن قفسه خشڪش زد!
#ادامه_دارد
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_چهارم
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🎿وقتۍجهل و بۍ خبرۍجامعه اۍ را از پاۍ در آورد، یا شبهه ها ذهن جوانان را فلج ڪند، بدون شڪ یڪی از مهمترین ڪارهایۍ ڪه مۍ تواند آفت جهـل را بزداید، مطالعه است.
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
━━━━━━━━━━━━━━━━
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🦋دلش باز به حالتۍ میان اضطراب و خستگۍ به هم مۍ پیچد و تهۍ مۍ شود و باز بغض میان گلویش مۍ نشیند و باز سینه اش تنگ مۍ شود و چشمش تر.
🛵🌱انگار منتظر دیداریست شاید هم در شور دیدار بَعد از دیدارۍ. باران معلّق است میان زمین و آسمان. دلـــشوره مدام مۍ آویزد به جانش و ڪنده مۍ شود از روحش. جایۍ میان جنگل و دریا مۍ دود، مۍ ایستد ، مۍ نشیند و باز مۍ دود.
🌵🌞🍁درخت ها میان بهار و پاییز بازۍ مۍ ڪنند. سبز مۍ رود و قرمز مۍ آید و شڪوفه رخ مۍ کند و نارنجۍ مۍ دود لابلاۍ جوانه هاۍ تازه و باز بهــار و دوباره پاییز. زمستان است و برف مۍ بارد و باز آفتاب.
✍ #سیّــد_علۍ_شجاعۍ
📗#فرشته_ها_قصّه_ندارند_بانو
#آسمان_تر_از_سپیده
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
میان همهمه ے برگهاۍ پاییزۍ
تو مانده اۍ ڪه هنوز از بهار لبریزۍ
#صبح_بخیر🍁🌝
Siavash Ghomayshi - Tekrar.mp3
6.58M
#انگیزشی🎧 🧸
༺◍⃟🌞🦋
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
━━━━━━━━━━━━━━━━
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_پنجم
🥨چند دقیــقه زبانش بند آمد و مدام با انگشت هایش ور مۍ رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخورۍ پرسید: « این اینجا چۍ ڪار مۍ ڪنه؟» همه ء بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمۍ به همه نگاه ڪردم، دیدم ڪسی نطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: « گوشهء معراج داشت خاڪ مۍ خورد ، آوردیم اینجا برای ڪتابخونه!» با عصبانیت گفت :« من مسئول تدارڪات رو توبیخ ڪردم! اون وقت شما به این راحتی میگین ڪارش داشتین!» حرف دلم را گذاشتم ڪف دستش:« مقصر شمایین که باید همه ۍکارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه! این ڪه نشد ڪار!»
🏝لبخندۍ نشست روۍ لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآورۍ ڪه :«زودترجلسه رو شروع ڪنین،» بحث رو عوض ڪرد.
😒😐وسط دفتر بسیج جیغ ڪشیدم؛ شانس آوردم ڪسی اون دور و بر نبود. نه ڪه آدم جیغ جیغویۍ باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوڪ و شوخۍ بود. خانوم ابویۍ ڪه به زور جلوۍخنده اش را گرفته بود ، گفت:
« آقای محمد خانۍمن رو واسطه ڪرده براۍ خواستگارۍ از تو! 😳»
#ادامه_دارد
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
╭──────── • ◆ • ────────╮
༺◍⃟🌧استاد علی صفایی حائری:
🌿🍃در اتاق نشسته بودم ڪه از سوراخ شیشهء شڪسته اۍ، زنبورۍ به درون آمد و سپس پروازهاۍ اڪتشافۍ را شروع ڪرد و بعد هم براۍ بازگشت آماده شد، اما به هر طرف ڪه مۍ رفت ، با شڪست روبرو مۍ گردید. به شیشه مۍ خورد و به زمین مۍ افتاد تا این ڪه ضربه کفشۍ راحتش کرد.
این درس من بود که هنگام گرفتارۍ، خود را به هر طرف نڪوبم ، بلڪه به راه بازگشت فڪر ڪنم و آن را بیابم و خود را خلاص ڪنم.
╰──────── • ◆ • ────────╯
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
🎙#کلام_علما
✍#علی_صفایی_حائری
📗#آیه_های_سبز
˹🌞.🖇˼✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
بہ ڪافہ کتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🦋⃢🕯🔖
⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟ آغوش بگشا و رداۍ سرخ شهادت را ڪه به بهترین بندگانت عطا فرمودۍ، به من نیز عطا فرما و مرا با شهداۍ صدر اسلام
محشور فرما!
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
معبودا؛
تو خود مۍ دانۍ در این شب ها و روزهاۍ ظلمانۍِ زندگۍ در دنیا، دیگر هیچ آرزویۍ جز وصال تو با شهادت برایم باقۍ نمانده است.
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
بارالها؛
نمۍ خواهم خود را چونان پرنده اۍ در قفس در این دنیا محبوس ببینم.
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
بال و پر مۍ خواهم براۍ پرواز.
به جز این جانِ ناقابل، چیز دیگرۍ ندارم
و آن را هم پیشڪش به درگاه آورده ام.!˘˘
#با_شهدا_گم_نمۍشویم
⋆🤍࿐໋₊
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
┏━━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
گر ندارۍدانشِ ترڪیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مڪن
خوب دیدن، شرطِ انسان بودن است
عیب را در این وآن پیدا مڪن
صبحتون بخیر🌝🍁
#مولانا
┗━━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
✍#سید_مهدی_شجاعی
📘#وقتی_او_بیاید
🐾از مسیرۍڪه آهو مۍ آمد تا چشم ڪار مۍ ڪرد جاۍِ پاۍِ خون پیدا بود.
آهو گریان و ناله ڪنان خودش را به جویبار رساند. سلام ڪرد و از شدت خستگۍ همان جا نشست.
🔅🌿جویبار خودش را بالا ڪشید تا او ڪمی آب بنوشد و خستگۍ از تن بگیرد و بید مجنون با شاخه هاۍ آویخته اش شروع ڪرد به باد زدن او و گل سرخ با مهربانۍ از او پرسید:
🌞« دوست عزیز ! چه کسۍ تو را به این روز انداخته است؟ چه کسۍ پاۍِ تو را مجروح ڪرده است؟»
آهو چشم هایش را بر هم گذاشت ، آهۍ کشید و گفت: « درد من، درد پا نیست، درد دل است. زخم اصلۍ من این زخم نیست زخم جگر است. ..»
〽️بید مجنون با شاخه هایش گشتۍبه دور آهو زد و پرسید: « تو مگر جز این زخم، زخم دیگرۍ هم دارۍ؟!»
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱