ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌤ڪنار معراج شهداۍ گمنام دانشگاه، دعاۍ عرفه برگزار مۍ شد. دیدم فقط چند تا تڪه موڪت پهن ڪرده اند و به
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_پنجم
🥨چند دقیــقه زبانش بند آمد و مدام با انگشت هایش ور مۍ رفت. مبهوت مانده بودیم. با دلخورۍ پرسید: « این اینجا چۍ ڪار مۍ ڪنه؟» همه ء بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیر چشمۍ به همه نگاه ڪردم، دیدم ڪسی نطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: « گوشهء معراج داشت خاڪ مۍ خورد ، آوردیم اینجا برای ڪتابخونه!» با عصبانیت گفت :« من مسئول تدارڪات رو توبیخ ڪردم! اون وقت شما به این راحتی میگین ڪارش داشتین!» حرف دلم را گذاشتم ڪف دستش:« مقصر شمایین که باید همه ۍکارا زیر نظر و با تأیید شما انجام بشه! این ڪه نشد ڪار!»
🏝لبخندۍ نشست روۍ لبش و سرش را انداخت پایین. با این یادآورۍ ڪه :«زودترجلسه رو شروع ڪنین،» بحث رو عوض ڪرد.
😒😐وسط دفتر بسیج جیغ ڪشیدم؛ شانس آوردم ڪسی اون دور و بر نبود. نه ڪه آدم جیغ جیغویۍ باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوڪ و شوخۍ بود. خانوم ابویۍ ڪه به زور جلوۍخنده اش را گرفته بود ، گفت:
« آقای محمد خانۍمن رو واسطه ڪرده براۍ خواستگارۍ از تو! 😳»
#ادامه_دارد
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
╭──────── • ◆ • ────────╮
༺◍⃟🌧استاد علی صفایی حائری:
🌿🍃در اتاق نشسته بودم ڪه از سوراخ شیشهء شڪسته اۍ، زنبورۍ به درون آمد و سپس پروازهاۍ اڪتشافۍ را شروع ڪرد و بعد هم براۍ بازگشت آماده شد، اما به هر طرف ڪه مۍ رفت ، با شڪست روبرو مۍ گردید. به شیشه مۍ خورد و به زمین مۍ افتاد تا این ڪه ضربه کفشۍ راحتش کرد.
این درس من بود که هنگام گرفتارۍ، خود را به هر طرف نڪوبم ، بلڪه به راه بازگشت فڪر ڪنم و آن را بیابم و خود را خلاص ڪنم.
╰──────── • ◆ • ────────╯
⇆ㅤ◁ㅤ ❚❚ㅤ ▷ㅤ↻
🎙#کلام_علما
✍#علی_صفایی_حائری
📗#آیه_های_سبز
˹🌞.🖇˼✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
بہ ڪافہ کتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
🦋⃢🕯🔖
⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟ آغوش بگشا و رداۍ سرخ شهادت را ڪه به بهترین بندگانت عطا فرمودۍ، به من نیز عطا فرما و مرا با شهداۍ صدر اسلام
محشور فرما!
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
معبودا؛
تو خود مۍ دانۍ در این شب ها و روزهاۍ ظلمانۍِ زندگۍ در دنیا، دیگر هیچ آرزویۍ جز وصال تو با شهادت برایم باقۍ نمانده است.
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
بارالها؛
نمۍ خواهم خود را چونان پرنده اۍ در قفس در این دنیا محبوس ببینم.
◈ ━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━ ◈
بال و پر مۍ خواهم براۍ پرواز.
به جز این جانِ ناقابل، چیز دیگرۍ ندارم
و آن را هم پیشڪش به درگاه آورده ام.!˘˘
#با_شهدا_گم_نمۍشویم
⋆🤍࿐໋₊
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
┏━━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
گر ندارۍدانشِ ترڪیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مڪن
خوب دیدن، شرطِ انسان بودن است
عیب را در این وآن پیدا مڪن
صبحتون بخیر🌝🍁
#مولانا
┗━━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
✍#سید_مهدی_شجاعی
📘#وقتی_او_بیاید
🐾از مسیرۍڪه آهو مۍ آمد تا چشم ڪار مۍ ڪرد جاۍِ پاۍِ خون پیدا بود.
آهو گریان و ناله ڪنان خودش را به جویبار رساند. سلام ڪرد و از شدت خستگۍ همان جا نشست.
🔅🌿جویبار خودش را بالا ڪشید تا او ڪمی آب بنوشد و خستگۍ از تن بگیرد و بید مجنون با شاخه هاۍ آویخته اش شروع ڪرد به باد زدن او و گل سرخ با مهربانۍ از او پرسید:
🌞« دوست عزیز ! چه کسۍ تو را به این روز انداخته است؟ چه کسۍ پاۍِ تو را مجروح ڪرده است؟»
آهو چشم هایش را بر هم گذاشت ، آهۍ کشید و گفت: « درد من، درد پا نیست، درد دل است. زخم اصلۍ من این زخم نیست زخم جگر است. ..»
〽️بید مجنون با شاخه هایش گشتۍبه دور آهو زد و پرسید: « تو مگر جز این زخم، زخم دیگرۍ هم دارۍ؟!»
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱