eitaa logo
از من و کتاب‌ها/بوکی‌شو
215 دنبال‌کننده
579 عکس
41 ویدیو
8 فایل
به معجزه کتابها ایمان بیار. https://eitaa.com/joinchat/1600258274Cfec16885eb اگه دوست داری کتاب بخونی ولی نمیدونی چی بخونی من اینجام👈 @soodehabedi
مشاهده در ایتا
دانلود
...تو، زمانی که به مردم، «چرا» را بیاموزی، آن‌ها خود به خود درگیر می‌شوند. هرکس که چرایی دارد، سر به دنبال «چگونه»ی این «چرا» خواهد گذاشت. بدون «چرا» هرگز به چگونه نمی‌رسی. آتش بدون دود، کتاب هفتم نادر ابراهیمی
ما قلب‌هایی داریم که یکشنبه در ضاحیه کنار تو دفن خواهند شد. سید عزیزمان💔😭
بسم الله امروز پنجم اسفند نیست! امروز صبح چهاردهم خرداد است که خبر رسید روح خدا به خدا پیوسته، امروز بامداد سیزدهم دی است که فهمیدیم سردارمان پرگشوده، شب سی و یک اردیبهشت است که توی مه گم شدیم، عصر ششم مهر است که ناباورانه می گفتیم نه! دستشان به سید نمی رسد. صدای استوار «بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود» با نوای لرزان انا لله و انا الیه راجعون، از همان خرداد شصت و هشت آمد و تکرار شد و روی شانه هایمان نشست. شد «ما ملت شهادتیم» ، شد «سلام بر کودکان غزه»، غم شد توی دلمان. قلبمان را هزار تکه کرد. صدا به هر تکه ای که خورد بازتابش شد «عندما نستشهد، ننتصر»... باور نمی‌کنم مگر می‌شود کوه را زیر زمین پنهان کرد؟ سیدی که دوستش داشتم، سیدی که فهم کلامش برایم انگیزه‌ی عربی یاد گرفتن بود، سیدی که آرزویم این بود با او و رهبرم در قدس نماز بخوانم... همه ی این روزها ته دلم می گفتم کاش شایعه پنهان شدن و زنده بودنش درست باشد. حماس که پیروز شد، لبنان که آتش بس شد، مردم جنوب که برگشتند به خانه‌هایشان، فهمیدم زنده است. زنده و استوار کنار بقیه فرماندهان دارد رهبری می‌کند. خط می‌دهد به نیروهای حزب خدا. می‌دانم آن صدای رجزخوان، تکثیر شده بین ما. هر کدام از ما یکی از رجزهایش را تکرار می کنیم مشت گره می‌کنیم، خیره می‌شویم به عکس آن ریش سپید، به آن عمامه‌ی سیاه و به آن دستی که دشمن از انگشت اشاره‌اش هم می ترسید، مشتمان را می‌کوبیم روی قلبمان: پای عهدمان هستیم یا عزیز الروح. تا روز ظهور، تا رجعت شما در رکاب منجی. پنجم اسفند۰۳ روز تشییع سیدحسن نصرالله😭
ای ساربان آهسته ران... 😭
😐 همون علتی که هفته پیش مدرسه بچه‌‌ها رو تعطیل کرد، الان داره اتفاق میفته. هوا زیر صفره برف داره میاد ولی مدرسه تعطیل نیست! کاش حداقل ما رو در جریان معیارهای تعطیلی قرار می‌دادند ، تکلیفمون رو بهتر بدونیم.
مهربانترین ماه از راه رسید💚 پربرکت و پر رزق باشد برایمان. با چیدمان دخترهام☺️
بسم‌الله خبر آمد مدرسه‌ها برای فردا غیرحضوری شد. دو ندا در خانه‌ی ما به آسمان رفت: _ وااای خدا! چقدر ما بدبختیم! چرا تعطیله؟ _ آخخخجووون اولی صدای فرزند اول، تربیت شده در دوران اوج کمال‌گرایی مادر😅 منظم، دارای چارچوب، ذهن خطکشی شده! تکالیفش را در حال روزه انجام داده. و دومی صدای فرزند دوم، متولد دورانی که مادر ذره‌بینش را از روی تربیت بچه‌ها برداشته، نامنظم درحد شلختگی، خلاق مخصوصا در اوج محدودیت‌ها، از ظهر تا سرشب خوابیده و هیچ مشقی ننوشته😂 سومی هم که از اول گفته بود دوست ندارد برود مهدکودک و به خواهر هایش توضیح داده امروز چون سرد بوده نرفته(تا ساعت ده و نیم خوابیده و به همین برکت، تا همین عصر یادش نیامده که صبح، مهدکودک داشته)
کلارا و خورشید، در ظاهر کتاب غیرمذهبی و بی‌ربطی به ماه رمضان هست. اما در باطن اینطور نبود. اسم نویسنده کافی بود تا انتخابش کنم. اثری از نویسنده‌ی کتاب عجیب و جذاب «بازمانده‌ی روز». از مترجم هم قبلا آثار دیگری خوانده بودم و خیالم تخت بود. بدون اینکه خلاصه و معرفی داستان را بخوانم، کتاب را شروع کردم. اولش کمی گیج شدم که راوی چه کسی است. کم‌کم متوجه شدم یک ربات دارد مشاهداتش را و ارتباطاتش را برایم تعریف می‌کند. داستان در روزگاری می‌گذرد که ربات‌ها دوستان و مراقبان همراه و صمیمی نوجوان‌ها می‌شوند. و عطف اولیه‌ی داستان زمانی‌است که جوزی، با کلارا ، ربات و راوی کتاب، هم‌کلام می‌شود. کلارا همراه جوزی می‌شود و به شیوه‌ی خودش به او در گذر از روزهای سخت زندگی کمک‌می‌کند. این روزها که هوش مصنوعی دارد اوج می‌گیرد ، بعضی از سازندگان جاه‌طلب آن گمان می‌کنند که امکان دارد چیزی ساخت که جایگزین انسان بشود. کلارا با مسیری که طی می‌کند، نشان می‌دهد که هیچ چیز، هیچ عدد و رقمی، هیچ هوش مصنوعی و برنامه‌ی صفر و یکی نمی‌تواند به عمق آنچه در قلب آدمی می‌گذرد، دست پیدا کند. قلب و لایه‌های تو در توی آن، احساسات عمیق و متنوعی که در آن موج می‌زند با حکمت و ابتکار خالقی آفریده شده که دست هیچ بنی‌بشری به کدهای ساخت و برنامه ریزی آن نمی‌رسد. کلارا و خورشید نویسنده کازوئو ایشی گورو مترجم امیرمهدی حقیقت نشر چشمه @bookishow
مدام چهارم به دستم رسید. مدامِ خواب! وسط بدو بدوهای دم افطار که منتظر بودم مهمان‌ها برسند. رفت کنار بقیه مدام‌ها. سر سفره چندباری نگاهش کردم، آبی و آرام نشسته بود، منتظرم بود. لبخند زدم بهش. امروز توانستم برش دارم. اولین کاری که کردم، نگاه کردن اسم نویسنده‌ها بود. دومین کار، برداشتن کارت پستال هدیه‌ی مدام و دیدن نقاشی میرزاحمید. با خودم بردمش کافه کتاب و از بین آن همه عنوان و مجلد، دستم گرفتم تا عکس بگیرم. حالا چندباری از سر تا ته ورق می‌زنم، باز از آخر به اول. بعد یکی از متن‌ها را انتخاب می‌کنم تا بخوانم. هیچوقت آدمِ از ب بسم‌الله شروع کردن کتاب و مجله نبوده‌ام! @modaam_magazine
یک‌بار هم ای عشقِ من ! از عقل میاندیش . بگذار که دل ، حل کند این مسئله‌ها را . . . _محمدعلی بهمنی
لایق وصل تو که من نیستم اذن به یک لحظه نگاهم بده رضا جان