بسمالله.
بهش میگفتیم زهرای گرینه. هر وقت میآمد خانهی ما معنیاش این بود که بساط فضولی و آببازی ما به راه میشود. موقع خانهتکانی ، مامان خبرش میکرد. خدا رحمتش کند شیرزنی بود برای خودش. قد بلند بود، با شانههای قویاش قالی سه در چهار شسته شده و خیس را یک تنه بلند میکرد میگذاشت روی نردبان تا آب اضافهاش برود. آستینش را که تا میزد تا خیس نشود، مچهای پهن دستهایش، چشمم را میگرفت. چشمهایش رنگ روشنی داشت که یک دنیا مهربانی و صفای روستایی تویش موج میزد. با ما بچهها، همیشه مهربان بود. چین و چروک دور چشمش، شناسنامهی صورت زحمتکشش بود.
یک چادر گلگلی زمینه سفید و یک روسری طرح ترکمن قرمز و آبی داشتیم که مال زهرا خانم بود وقتی میآمد برای کمک به مامان. آمدنش مساوی بوی تکرار نشدنی آب و خاک و تاید و بهار بود. بوی تمیز و دوستداشتنی خانهتکانیهای قدیمی.
تمام کابینتها خالی میشد روی یک پارچه، توی اتاق پذیرایی و ما میتوانستیم همهی ظرفها و بعضی ظروف خاص را که سالی چندبار بیشتر بیرون نمیآمد ببینیم. کمک هم میکردیم این وسطها و ظرفها را میبردیم توی اتاق پذیرایی یا گوشهی هال، روی پارچهای که مامان پهن کرده بود میچیدیم. یخچال که خالی میشد تا برفکهای فریزرش آب شود و موکت خاکستری کبریتی کف آشپزخانه که میرفت روی بارخواب(بهارخواب) و موزاییکهای خالخالی پیدا میشدند، دوتایی با مامان شلنگ برمیداشتند ، از بالای کابینتهای فلزی سفید آبی آشپزخانه، میشستند تا پایین.
یکی یکی اتاقها خالی میشد، وقتی خیالشان راحت میشد که همه جا را سابیده و شستهاند، می.رفتند اتاق بعدی.
یکهو میدیدی، کل خانه، شده یک فرش گوشهی هال و جای دیگری برای نشستن نیست.
این عکس را که دیدم، یاد زهرای گرینه افتادم. یک بار که رفته بودیم گرینه، خانهی خالهی بابا، زهرا خانم هم ما را دعوت کرد، مهمان سادگی و چای تازهدمش شدیم. پنجرهی خانهاش رو به کوه بود. از همان ویوهایی که حالا خداتومن باید بدهی تا به دستش بیاوری. بین خانه و کوه، به اندازهی رودخانهی روستا و باغهای پای کوه، فاصله بود. از آن روز، همان اتاقی که نشسته بودیم، طاقچهی پای پنجره، کوه مخملی روبه روی خانه و خندههایمان را یادم مانده.
خدا رحمتش کند، هم او را، هم خالهی بابا را، هم مامان.
#شخصیت
#ازشخصیتهاییکهمیشناسم