eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
107 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر از نظر مسئولین و روحانیت اشکال ندارد مرا با لباس مقدس پاسداری دفن نمایید، تا همه بدانند که این لباس کفن ما بوده که به تن کرده ایم، نه برای مسائل و موارد دیگر. امام عزیز و رزمندگان را دعا کنید. « والسلام علیکم و رحمۀ الله و برکاته » الحقیر محسن احمدزاده 64/ 9/ 25
در پایان از خانواده گرامیم تقاضا دارم که اگر برایشان ممکن است، برایم یکسال را نماز بخوانند و چند ماهی را روزه بگیرند. از مقدار وجهی که دارم استفاده نمایند
استخوان‌هاي دو تا دست و يك پا، اون هم بعد از چند سال انتظار؟». اين را مادر محسن گفت. سر كه ندارد. لباس كه ندارد. مادر محسن كه پلاك نمي‌داند چيست. بچه‌ها همه قبول كردند كه او محسن است. آخر پلاكش همراه جنازه است. وقتي خودش را به تابوت رساند، بقيه نمي‌خواستند که او داخل تابوت را ببيند. سر و صدا راه انداخت:«مي‌خوام بچه‌ام رو ببينم، هيچ‌كس هم نمي‌تونه مانعم بشه.». همه دست از تابوت و جنازه كشيدند و گوشه و كنار ايستادند و اشك ريختند. او هم در تابوت را باز كرد.
در ميان بهت تمامي كساني كه نگران بودند، دست‌ها را بلند كرد:«خدايا! پسرم دلش نمي‌خواست تشييع بشه؛ دلش نمي‌خواست جنازه داشته باشه؛ مي‌دونم كه گريه‌هاي من باعث شد، همين ‌مقدار استخوان ازش برگرده. خدايا تو رو شكر!».1 رفتم بيرون كه نان بگيرم. نانوايي بسته بود. جلوي خانه به محسن برخوردم. با موتور از راه رسيد. گفتم:«مادرجان! نانوايي بسته است، مي‌ري يك جاي ديگه چندتا نون بگيري؟».
گفت:«آره، چرا نمي‌رم؟». در را باز كردم و موتور را داخل حياط گذاشت. گفتم:«مگه نمي‌خواي بري نون بگيري؟». گفت:«چرا مي‌رم اما پياده.». گفتم:«چرا با موتور نمي‌ري؟». گفت:«موتور بيت‌الماله.». كيسه را از من گرفت و رفت. 2
جلوي خانه به هم رسيديم. من داشتم بيرون مي‌رفتم و او از بيرون مي‌آمد. گفت:«مامان! پول مي‌دي يك كيلو كيك بخرم؟ مي‌خوايم با بچه‌ها بريم زيارت پيغمبران.». مبلغي پول به او دادم و رفت. چند ساعتي گذشت. برادرش احمد از بيرون آمد. پرسيد:«مامان! محسن كجاست؟». گفتم:«با دوست‌هاش رفته پيغمبران.». گفت:«پس اين بچه‌ها مي‌گن محسن رفته جبهه.». گريه افتادم و دويدم به طرف خانه‌ي حمزه. از خانمش پرسيدم:«پسرت رفته جبهه؟».
گفت:«آره، ولي قرار نبود پسر شما بره.». سوار تاكسي شدم و خودم را به سپاه رساندم. نفس‌نفس مي‌زدم. با عجله و عصبانيت، از يك نفر پرسيدم:«محسن احمدزاده رفته جبهه؟». گفت:«بله مادر! مگه خودتون رضايت‌نامه‌اش رو امضا نكردين؟». گفتم:«من كجا امضا كردم!». پرونده‌اش را آورد و جلوي من باز كرد. اثر انگشتش بود. انگشت شستش را به جاي انگشت سبابه‌ي من روي كاغذ زده بود. عذرخواهي كردم و برگشتم. مردي در خانه نداشتم. پسر بزرگم هم سمنان نبود. من بودم و پنج دختر. شب‌ها تا صبح خوابم نمي‌برد. او مرد خانه‌ي ما بود. 3 داشت براي اولين‌بار به جبهه مي‌رفت. خيلي نگرانش بودم، چون فقط شانزده سال داشت. ‌گفتم:«داداش‌جان! جلوي تير و فشنگ نري.». ‌گفت:«يعني برم كنار كه تير و گلوله به ديگري بخوره؟». هر دو ‌خنديديم. 4
براي سركشي از خانواده‌ي شهيدي كه بچه‌ي خردسال داشت رفته بود. وقتي به خانه آمد، خيلي ناراحت بود. پرسيدم:«باز چي شده؟ چرا حالت گرفته ‌است؟». گفت:«بچه‌ي شهيد رو بغل كردم و رفتم توي فكر. ما جوان‌ترها بايد پيش خونواده‌مون بمونيم؛ اون‌وقت بزرگترها برن شهيد بشن. آدم بايد خيلي بي‌غيرت باشه.». خواستم ميان حرفش بپرم و صحبت را عوض كنم که گفت:«نمي‌رم جبهه وقتي شهيد شدم و جنازه‌ام رو آوردن هر كسي يك چيزي بگه. نمي‌خوام حتي نعشم رو برگردونن. فقط به خاطر آقا مي‌رم.». 5 به اصرار مي‌خواستيم به او زن بدهيم. داشتم به اصطلاح نصيحت خواهرانه مي‌كردم. آب پاكي را روي دستم ريخت و گفت:«اين ‌دفعه كه برم شهيد مي‌شم، دفعه‌ي آخره. تازه زنم اسلحه ‌منه و خونه‌ام مزار شهدا! ». 6 در عمليات والفجر هشت، مأموريت ما در جزيره‌ي ام‌الرصاص بود. چيزي به طلوع آفتاب نمانده بود كه وارد جزيره شديم. به ستون حركت مي‌كرديم. محسن كه از بچه‌هاي اطلاعات و عمليات بود، پشت سر نيروها مي‌آمد. از انتهاي جزيره، تيربار كمين عراقي‌ها لحظه‌اي آرام نمي‌گرفت. تعدادي از بچه‌ها مجروح و شهيد شدند. تيربار بايد خاموش مي‌شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 معرفی ، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 💠 ارائه : خادم الشهدا یازینب 📆 چهارشنبه ۱۴۰۰.۰۴.۲۳ ⏰ ساعت ۲۲:۰۰ 🕊گروه جامانده از شهدا eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
شهید غلامرضا صالحی نجف آبادی، دوم آذر 1337، در شهرستان نجف آباد چشم به جهان گشود. پدرش علیمحمد، آزاد بود و مادرش خورشيد نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سال1359 ازدواج کرد و صاحب يك پسر و سه دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و دوم تير 1367، با سمت قائم مقام لشگر 27 حضرت رسول (ص) در عین خوش دهلران بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.