🔺ادامه مطلب قبل👆
🔅چند رو بعد قرار بود دوباره عازم جبهه شویم، زهرا خانم؛ مادر کیوان آمد در خانه مان و اشک من و مادرم ار درآورد. گفت: «قبل از اینکه خبر حمید را بیاورند، خواب دیدم که دارم با پارچه ای یکی از پنجره های غبار گرفته خانه را تمیز می کنم.
🌱قبل از آوردن خبر نادر هم، خواب دیدم که پنجره گردگرفته دوم را با پارچه ای تمیز می کنم. دیشب هم خواب دیدم که دارم پنجره سوم را تمیز می کنم. تورو خدا نگذار کیوان باهات بیاد جبهه. من دیگه طاقت داغ سوم را ندارم».
🌷آخر شب رفتم جلوی در خانه کیوان و شوخی و جدی بهش گفتم که جبهه با تو نمیام جبهه. خندید و با تمسخر گفت: «نمی یایی؟ خب فکر کردی رئیس جبهه ای؟ یعنی اگه تونیایی، من نمی تونم برم جبهه؟».
🍁موقع رفتن زهرا خانم گفت: «کیوان را می سپارمش به تو». گفتم: «نه زهرا خانوم .... بسپرش دست خدا، من که کاره ای نیستم» و رفتیم. تیر ماه 65 هم نادر نشان داد که بی معرفت نیست و کیوان را برد پیش خودش.
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#شهید_نادر_محمدی
#شهید_کیوان_محمدی
#الهامات_و_عنایات
📚کتاب دیدم که جانم می رود، حمیدداودآبادی،صفحه 234-231.
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir