eitaa logo
برش‌ ها
408 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
453 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
اندر احوالات حکومت (2): گروه بانی داشتیم که تازه افسر شده بود و ما را خیلی اذیت می‌کرد. راس ساعت هشت شب، حکومت نظامی شد و مردم که برای گرفتن در صف ایستاده بودند، گالن های خودشان را با سیم به هم بستند و رفتند. این افسر وقتی نوبت به خانمی رسید که می خواست نفت بگیرد، برق را قطع کرد و گفت فردا بیایید. آن زن می خواست به خانه اش برود؛ ولی می‌ترسید. این نامرد چند سرباز را صدا کرد و گفت: همین که این زن کمی دور شد، او را . ما خیلی ناراحت شدیم و وقتی افسر رفت، با هم گفتگو کردیم. یکی از سربازها پیشنهاد کرد که آن زن را داخل ماشین بفرستیم و صبح او را راهی منزلش کنیم. با آن خانم صحبت کردیم. اول قبول نمی کرد. وقتی جریان را برایش گفتیم، قبول کرد. ما هم به طرف پیکانی که در صف بنزین بود رفتیم و از راننده که در صندلی عقب خوابیده بود، خواستیم این کار را بکند و او هم مردانگی کرد و پشت فرمان خوابید و آن خانم هم عقب ماشین رفت و خوابید. صبح زود به او نفت دادیم و روانه خانه اش کردیم. سروان آمد و گزارش کار خواست. سربازها گفتند قربان! هرچه کردیم از اینجا نرفت و تا صبح داخل یک پیکان خوابید. افسر وقتی این را شنید، شروع به فحش دادن کرد و گفت خاک بر سرتان! می خواستم او را بکشم و به گردن آنهایی بیاندازم که این مشکلات را به وجود آورده اند. به روایت حاج حمید شفیعی؛ صفحه 21-22. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
نُه سالم بود و مدرسه ابتدایی می رفتم. آن روز قرار بود جشنی در مدرسه به مناسبت تاج گذاری محمد رضا پهلوی برگزار شود. من مثل همه روزها با حجاب رفته بودم. داخل صف ایستاده بودم ک خانم ناظم آمدم طرفم. همین که چشم هایم به رد پاها دامن کت و یقه انگلیسی اش و بعد صورت ترسناکش افتاد، صدای حرکت خط کش آهنی روی هوا و داغی ضربه اش را کنار صورت و گونه ام به شدت احساس کردم و دستی که بی درنگ روسری مرا با موهایم کشید و آن را کند و با خودش برد. دستم را روی سرم گذاشتم اما دوباره با همان خط کش چنان ضربه‌ای به پشت دستم زد که به خود لرزیدم و همانجا سر جایم نشستم. هنوز بالای سرم بود. قد بلند و جسته عظیمش را کنارم حس می کردم. دوستم برگشت. شانه هایم را گرفت و ناظم فریاد زد بلند شو باست! درد و ترس پاهایم را قفل کرده بود همان جا نشستم و گریه ام گرفت…. تا آخر مراسم دستم روی موهایم بود و دو زانو توی صف نشسته بودم. سر کلاس هم که رفتیم انگار که تمام فکر و ذکر ناظم، من و حجابم باشد، قبل از ورود معلم آمد و چادرم را هم با خودش برد. حالا زنگ آخر بود و من پشت در کوچک مدرسه، توی فرو رفتگی در، مانده بودم تنها و بچه هایی را که می دویدند به سوی خانه های شان، تماشا می کردم. پشت مانتویم را روی سرم کشیده بودم و آرام اشک می ریختم. آخر با این سر و وضع،پشت لباسم هم که بالاست، چطور تا خانه بروم. کتاب جلد 26؛ رستگار به روایت همسر شهید (اکرم ابوالقاسمی) ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام https://eitaa.com/boreshha 🌍http://www.bores
🔺اندر احوالات حکومت (1): 🔹«روزی به یکی از سر گروهبان ها گفتم: چرا مردم می خواهند شاه را بیرون کنند؟ اشتباه شاه در کجاست که کار به اینجا کشیده؟ 🔸او گفت: یک روز تو را به جایی می برم که متوجه شوی اشتباه شاه کجا بوده است. 🌀سرگروه بان که آدم خوبی بود و دوست نداشت او را سرگروه بان خطاب کنیم، به عمو زعیم مشهور بود. یک روز مرا صدا زد و همراه خودش به جنوب تهران، پشت شهر نو که مرکز فحشا بود،برد. ☄رو کرد به من و گفت: این مردهای جوان را بشمار. متحیر شدم حدود ۷۶ نفر که همه حدود ۱۶ تا ۲۵ سال داشتند. خودشان را مانند زن ها آرایش کرده بودند و می کردند. جوان های ۱۶ تا ۱۸ ساله شان را هم پنج تومان به افغانی ها می‌فروختند. 🍁این گوشه ای از صحنه های آنجا بود. همانجا شاه را نفرین کردم که با کشور شیعه چه کرده و جوان ها را به چه روزی انداخته است. ⚡️به قول خودشان ژاندارمری هم از آنجا حفاظت می کرد و افرادی با قد بلند و سبیل کلفت و هیکل، تا می توانستند باج می گرفتند. 🔷موقع برگشت مراکزی را دیدیم که مردها خودشان را به سربازها معرفی می‌کردند و از آنها تقاضا می کردند. واقعاً فساد و بی بند و باری غوغا می کرد». 📚 به روایت حاج حمید شفیعی؛ صفحه 18. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا 🇮🇷@boreshha🇵🇸 🌍http://www.boreshha.ir