🔺 ادامه مطلب قبل👆
🔹 یکبار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یکعالم از دستش کتک خوردم، اما گریه نکردم.
🔸 من بالاخره میآیم جنگ. حالا میبینید. میخواهم شهید بشوم مثل حسین.
⚡️ دشمن بعضی وقتها با هواپیما اینجا میآید و از آن بالا بمب میاندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز میکشد. هر وقت آژیر قرمز میکشند، ما چراغها را خاموش میکنیم و میدویم توی زیرزمین. من نمیترسم؛ اما مامانم خیلی میترسد. شهاب هم مثل جوجه میلرزد.
🍁 بابا بمبها را میشمارد. دیشب وقتی چند تا بمب انداختند، بِشکن زد و گفت: «فردا قیمت خانه نصف میشود، حالا وقت خریدن است».
🔷 مامان گریه کرد. او میخواهد ما از تهران برویم، اما بابا میخواهد بماند و زمین بخرد. میگوید: «اگر یک کمصبر کنیم بعد از جنگ نانمان توی روغن است». نمیدانم چرا بابا این همه نانروغنی دوست دارد...
🔶 ایوای باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیرزمین. بعد برمیگردم و نامهام را تما......
🔅 نامهی پاره و خونین شهرام از دست عظیمی افتاد و بعد زانو زد. نامه را بهجای دست کوچک پسرک بلند کرد و بوسید و آن را روی سینهاش گذاشت. همگی محو عظیمی بودند.
🌹 موقع نوشتن نامه، پسرک شهید شده و کسی نامه را همراه کنسروش برای بچههای جبهه فرستاده بود.
📚#کتاب_عاشقانه_ای_برای_خدا، خاطراتی از شهید علیعباس حسینپور، صفحه ۷۱-۶۸.
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir