.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیستم
.
تقریبا همه آمده بودن هـواے خانه برایم خفه ڪنندهـ بود برای همین با اجازه اے گفتم و به حیاط خان جون رفتم ، دمپایی هاے خام جون را به پا ڪردم و قدم زنان به سمت حیاط پشتی رفتم ، صداے جیرجیرڪ ها و نسیم ملایمی ڪه به صورتم میخورد حس و حال تازه ای به من داد ، روی تاب نشستم و سرم را روی میله ها گذاشتم یاد روزی افتادم ڪه با ساناز قرار بود بریم بیرون اون موقع هنوز چادری نشده بودم خونه ے ساناز بودیم مجبورم ڪرد ڪه لباس نامناسب بپوشم گفت یه جایی داریم میریم ڪه همه دوست دارن تورو ببینن
منم به حرفاش گوش دادم چون بهش اعتماد داشتم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و رفتیم تقریبا یه ویلا خارج از شهر بود ، یه کم میترسیدم اما گفت چیزی نیست و رفت .
وارد حیاط ویلا شد و دستم را گرفت و همراه هم به داخل رفتیم ...
صداے موزیڪ و جیغ دخترا دلهره ام را بیشتر ڪرد ، چراغ ها خاموش بود و همه وسط میرقصیدن ساناز دستم را ول ڪرد و رفت سمت شیشه ای و سر ڪشید ، و مانتویش را در آورد و به سمت پسری رفت چشمانم را بستم و به در تکیه دادم ، حالم داشت از خودم بهم میخورد لعنت بهت همتا چشمانم را باز ڪردم ڪه با دیدن سه تا پسر دورم جیغی ڪشیدم آنها هم آرام به سمتم می آمدند جیغ هایم بلند تر شده بود جوری ڪه فکر میکردم الاناست ڪه حنجرم پاره بشه ،نگاهم خورد به دستبندی ڪه خان جون دستم ڪرده بود خدا ...
همین یه کلمه کافی بود تا با تمام وجودم اسمشو بلند صدا بزنم ، با ڪیفم یکی از پسر هارو به سمت عقب هول دادم و دومی رو هم همینجور در را باز ڪردم قصد کردم فرار کنم ڪه دستی شانه ام را گرفت حالم خیلی بد شد برگشتم دختری را ڪنارش دیدم دخترڪ برایش ناز میڪرد تاواینکه من را ول ڪرد و دست دختر را گرفت و به سمت جمع رفت ...
هق هقم حالا شبیه زجه شده بود از ویلا خارج شدم و به سمت خانه رفتم ...
با ساناز سرسنگین بودم ڪه با حرفاش دوباره خامم ڪرد و بهش گفتم من از ارتباط با پسر بدم میاد ، اونم قبول کرد ڪه اینجور جاها منو نبره و گفت که این اتفاق بین خودمون بمونه منم قبول ڪردم تا اینکه اون اتفاق تو کافی شاپ افتادو باعث شد تلنگر دوم بهم بخوره و یه جورایی با چادر ارتباط بگیرم ...
_سلام
تاب را با پا نگه داشتم با دیدن احسان روسری ام را درست ڪردم و از روی تاب بلند شدم : سلام .
قصد ڪردم از ڪنارش رد شوم ڪه گفت : خانم مالڪی اعتراف ڪرد ...
نگاهی به چشمانش کردم و دستم را مشت ڪردم : معلومه شغلتونو دوست دارید ، کی به شما اجازه داده تو کارهای من دخالت کنید ، اصلا شما کی من میشید .
اها چون خان جون گفته توام جای برادر نداشته هوا برتون داشته اره آقای برادر !؟
لبخندی کنج لبش مینشیند : شاید ، مالکی رو آزاد ڪردم اما ازش تعهد گرفتم نگران نباشید کاری نمیکنه .
_هه ، میڪرد یا نمیڪرد به شما مربوط نبود اصلا چرا انقدر پیگیرشی !
_مواد مخدر ، اون میخواسته شما رو معتاد کنه اون روزم تو اون پارتی لعنتی میخواسته بهتون چیزی تزریق کنه و آبروتو ببره ڪه اولی رو نتونسته و بقیشم ڪه خودت میدونی مواظب باش آبروت نرهـ همتا خانوم ..
پاهایم سست میشود و زانو میزنم نگران روبه رویم زانو میزند : حالت خوبه !
سرم را با دستم میگیرم : ساناز میخواسته ..
_بله همون خانم مالکی ، من خیلی وقت بود دنبالش بودم ...
بلند شدم سردرم بیشتر شد بود قصد کردم از کنارش رد شوم ڪه آرام زمزمه کردم : ممنونم .
و بلافاصله ازش دور میشوم ، برام عجیب بود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_یڪم
.
وارد خانه شدم ڪه مامان نگاهی به صورتم ڪرد و گفت : چیزی شده همتا !
به زور لبخند زدم : نه خوبم یڪم سرم درد میڪنه.
خاله لیلا نگاهی به من انداخت چیزی در گوش زن عمو گفت ڪه زن عمو لبخندی زد .
به سمت اسما و فاطمه رفتم و ڪنارشون نشستم در مورد درس و دانشگاه صحبت میڪردند .
چشمانم را بستم خدایا ڪمڪم ڪن ، میدونم هستی ، رو سیاهم اما ببین ڪه لبریز اشڪم ...
_یالله یالله .
چشمانم را باز ڪردم نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه ڪنارش پسرڪـی ایستاده بود ، ڪنجڪاو شدم ڪه عمو علی گفت : به به امیر آقاے گل ، چه عجب عمو ..
یڪ تا از ابروهایم را بالا دادم ڪه فاطمه محڪم به پهلویم زد و گفت : همتا امیر آقا پسر خاله لیلا و عمو ناصِرِ اونطوری نگاه نکن ...
پهلویم را گرفتم و نیشگون ریزی از بازویش گرفتم : دستت بشڪنه فاطمه ...
صورت سفیدش شباهت زیادی به خاله لیلا داشت چشمان عسلی اش بی شڪ به عمو ناصر رفته ...
احسان و امیر به سمت مردها میروند و ڪنار بابامو بابا بزرگ می نشینند ، احسان نگاهی گذرا به صورتم می اندازد و سرش را پایین می اندازد .
با سنگینی نگاهـ ڪسی برگشتم ڪه نگاهم به مامان خورد ڪه چشم غرهـ میرفت .
برای درست ڪردن سالاد به آشپزخانه رفتم طولی نڪشید ڪه اسما و فاطمه هم آمدند و روے صندلی نشستند ، همانطور ڪه ڪاهو ها را خرد میڪردم اسما لبخندی به رویم زد و گفت : همتا جان ، تڪ بچه اے!؟
نگاهی به اسما انداختم قصد ڪردم دهان باز ڪنم ڪه فاطمه زودتر گفت : نه بابا ، یه آجیه فسقل داره ، همونی ڪه ڪنار احسان نشسته بود دیگه اونه ...
_عزیزم ، خدا حفظش کنه ...
لبخندی نثارش ڪردم و گفتم : ممنونم عزیزم .
و مشغول خرد ڪردن کاهو ها شدم بعد از نیم ساعت ڪاهو را در ظرف ریختم و رویش را زیبا تزئین ڪردم ...
سفرهـ اے را پہن ڪردیم و بعد از چیدن وسایل خان جون آقایان را صدا زد ڪنار خان جون نشستم ، عمو ناصر نگاهی به صورتم انداخت و گفت : ماشاءالله ، چقدر بزرگ شدے دخترمـ ...
لبخند خجولی زدم و مشغول خوردن غذا شدیم .
بعد از شستن ظرف ها همه آماده رفتن شدیم .
لیلا خانم گونه ام را بوسید و گفت : حتما بازم بیاین با فاطمه خونه ے ما .
لبخندی زدم : حتما مزاحمتون میشیم .
به سمت اسما رفتم و در آغوشش ڪشیدم ...
دختر خوبی بود دوسش داشتم درست مثل خود خاله لیلا ...
بعد از خداحافظی از خان جون و.. به سمت خانه حرڪت ڪردیم ، دستی روی موهای هانا ڪشیدم ڪه آرام روی پاهایم خوابش برده بود ، و عروسڪش را محڪم بغل ڪردهـ بود .
دلم میخواست منم محڪم بغلش ڪنم اما دلم نمیومد بیدارش کنم ...
.
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_بیست_دوم (بخش اول )
.
ذهنم مشغول حرفاے احسان بود ، منظورش از آبرو چی بود ، ڪم ڪم داشتم از ساناز میترسیدم آخه چرا من ، من ڪه ڪارے به ڪارش نداشتم ، چراااا!
_آجی همتا؟
نگاهی به هانا انداختم : جانم !
به سمتم آمد : میشه منو ببرے پیش فاطمه ، آخه مامان گفت ڪه اسما قراره بره خونه عمو .
لبخندے زدم : برو حاضرشو ببرمت .
جیغ بلندی ڪشید و به طرف ڪمدش رفت و لباس هاے بیرونش را به تن ڪرد .
بی حوصله بلند شدم و به طرف ڪمد لباس هایم رفتم پیراهن بلند سرمه اے رنگی را برداشتم و بر تن ڪردم روسری سرمه اے مشڪی ام را برداشتم و مدل خاصی بستم ، چادر عربی ام را برداشتم : هانا حاضری!
_آله بریم .
در اتاق را باز ڪرد گوشی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم نگاهی به مامان انداختم ڪه روی مبل نشسته بود و قرآن میخواند به طرفش رفتم : مامان من میرم خونه ے عمو علی ، هانارم میبرم .
نگاهی به صورتم انداخت : باشه مواظب به خودتون باشید.
چشمی میگویم و بعد از خداحافظی دست هانا را میگیرم و به سمت خیابان حرڪت می ڪنیم.
وارد کوچه میشویم ، و به طرف خونه ے عمو میروم و زنگ را میزنم .
_بله
_همتام .
بلافاصله در باتیڪی باز میشود ، لبخندی میزنم در را باز میڪنم با دیدم احسان و امیر ڪه مشغول شستن صورتشان هستند سرم را پایین می اندازم و آرام سلام میڪنم .
نگاه احسان و امیر کشیده میشود به من و هر دو جواب سلامم را میدهند : سلام .
هانا دستش را از دستم میڪشد و به سمت احسان می رود ، احسان روی دوپایش مینشیند و آغوشش را باز میڪند : به وروجڪ خانوم ، خوبی !
_خوفم ت خوفی .
امیر لپش را میڪشد : نمکدونه هاا.
_من اسمم هاناست نمڪدون نیستم .
صدای خنده ے امیر و احسان بلند می شود از حاضر جوابی هانا خنده ام می گیرد..
فاطمه چادر به سر وارد حیاط می شود : همتا بیا تو دیگه !
_سلام ، نه دیگه من میرم ، فردا ڪلاس دارم ...
_بیا تو حالا ...
_نه دیگه برم .
خداحافظی می ڪنم و به سمت خانه حرڪت میڪنم...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
•••
عشق یعنی رهبری ازجنس نور✨
شافع دلـهاست در بزم حـضور😌
عشق یعنی ڪوری چـشم عدو😡
بـوسـهـ بـر دسـتـان مـولـا آرزو❣
#رهبرانه😇
.
+
.
.
•/• «یه چیزیو صدبار تکرار نمیکنن؟!؟»
برای بقیه آره...نمیخوای توضیح نده..
برای بقیه آره...اخبارو یه بار میگن...
ولی برای کسی که به گوشهای سنگینش
و سادگی های حاصل از سالخوردگیش
مدیونی، روزی هزاربارم خواست یه چیزیو
براش توضیح بدی، بده...
با ننه بابات دودوتا چارتا نکن...✋
.
.
+
↫ #التماستفڪر✋🏻
@montazer_shahadat313
پیامبر اڪرمــ (ص) :
"ملتی کہ حق ناتوان را از زور مندان بی اضطراب و بهانه ای باز نستاند رستگار نحواهد شد...
😔🤭😭🤲🏻
@montazer_shahadat313
اگر نگاه حرام
تیری است از جانب شیطان،
نگاه به ڪربلا،
تیرِ عشقے ست که انسان را،
از پای در مےآورد
و مجنونےست، جزایش :) ..
♥️صل الله علیک یا اباعبدالله💔
@montazer_shahadat313
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتید؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..
.ًحتما بخونید.دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. فکرش رابکن..روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان ب بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد
. ��دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟؟
۱-مسواک بزن ,۲-روزه بگیر, ۳-قرآن بخون.
��دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟؟
بعد از هر عطسه ای که می کنی بگو:الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین
��می دونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟
۱-خوابیدن بدون نیاز ۲-خوردن در حال سیری ۳-خندیدن بی جا
��می دونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو می بره؟
کسی که با وضو می خوابه
��دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟
ناخن هات رو روز جمعه بگیر .
��میدونی خوابگاه شیطان کجاست؟ زیر ناخن بلند
��می دونی روز قیامت چه کسی رو دست بسته میارن و جاش توی دوزخه؟
هر مردی که با زن نامحرم دست بده.)
��می دونی چه کسی راه بهشت رو گم می کنه؟؟
کسی که وقتی نام پیامبر (ص)رو می شنوه،صلوات فرستادن رو فراموش می کنه.پیامبر اکرم (ص)
��دوست داری گناه های چهل سالت محو بشه؟
هر صبح۱۰بار بر پیامبر صلوات بفرست
��اللهم صل علی محمد و آل محمد
.لااله الاالله محمدرسول الله
ایا میدونی اگه این نکات را برا سه گروه بفرستی هرکه انجام داد شما هم در ثواب آن شریک هستی
و اعمالی که موجب بی برکتی وفقر می شوند.
��������������
��1.غذا خوردن بدون شستن دست.
��������������
��2.غذا خوردن بدون گفتن بسم الله.
��������������
��3.غذا خوردن در تاریکی
��������������
��4.غذا خوردن درحالت تکیه
��������������
��5.نوشیدن درحالت ایستاده
��������������
��6.خوردن نوشیدن درحالت جنابت
��������������
��.7.استفاده از ظروف شکسته.
��������������
��9.قطع کردن نان با دندان
��������������
��10.خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید.
��������������
��11.خوابیدن بین مغرب وعشاء
��������������
��12.ادرارنمودن زیردرخت
��������������
��13.ادرار نمودن درحالت ایستاد
��������������
��14.ادرار نمودن درحمام
��������������
��15.جارو زدن منزل موقع شب
��������������
��16.شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده
��������������
��17.دعا نکردن برای پدر مادر
��������������
��18.کوتاه کردن ناخن با دندان
��������������
��19.صدا زدن پدر مادر با اسم آنها
��������������
��20.گذاشتن تار عنکبوت در خانه
�����������
����?
توجه
هرکس درموقع اذان به موسیقی و ترانه گوش دهد...
نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید...
@montazer_shahadat313
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👥| اطرافیانم بخاطر حجابم منو
|😕مسخره میکنند و آزارم میدن
🤔| بنظر شما چیکار باید کنم؟!
بشنویـم:)👌
رقصِپروانھها🦋
@montazer_shahadat313