#صبحتبخیــــرآقاےمن♥️🌱'
اے دیدنت بھانہ ترین خواهش دݪم
فڪرے بڪن براے من و آتش دݪم💔
دست ادب بہ سینہ ے بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش دݪم✨
#اللهمعجللولیکالفرج 💞
◦•●◉✿بوے پلاک✿◉●•◦
💎ጠልዘቻቿረቿዕዐዐነፕ💎
دیدارِ تو
گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست...
مـَن سَرخوشم
از لذت ِاین
چشم به راهی ...
#فریدون_مشیری
•○●بوی پلاک●○•
#طولانیهاماارزشخوندنداره
دخترایی که توقع دارن همسرشون
یکی مثل شهدا باشه! 😌
من وقتی مدرسه هم میرفتم
خیلی خیلی خیلی
این موضوع رو زیاد دیدم!
دخترایی که قصد ازدواج دارن،
اما به خاطر اینکه شغل اون خواستگارشون چیزی که میخوان نیست(پاسدار نیست)
طرف رو رد میکنن! 😐
با اینکه واقعا آدم خوبیه و
به درد همدیگه میخورن!
واقعا شما باور نمیکنی
شهید محمدخانیِ قصه دلبری،
همون شهید محمدخانیِ عمار حلب باشه!
و موضوع دیگهای که دختر خانوما
دقت نمیکنن و آسیب زنندهست!
دخترا کلا باید فکر زندگی کردن
با یه پاسدار رو از ذهنشون بیرون کنن. 🚫
یعنی ملاک برای ازدواجشون نباشه!
مگه فقط پاسدارها آدمای خوبین؟
زندگی کردن با یه پاسدار
یه وجهش این عاشقانه های عجیب غریبه
که توی این کتابها میبینیم!
همسر پاسدار یعنی همسر سردار سلیمانی
که اصلا بنده خدا انگار تنها زندگی میکرد! خودش بود و بچه های خودش!
همسر همچین پاسداری شدن
واقعا شیرزن میخواد :)
مگه سردار سلیمانی هر روز
کنار زن و بچشون بودن؟
ایشون هر چقدر هم خوب،
اما همیشه کنار همسرشون نبودن.
یا یه بنده خدای دیگه هست
محافظاش میگن ده دوازده ساله
ما با این بنده خداییم اصلا روی هم رفته
ده تا نماز صبحش رو تو خونه نخونده
چون همش ماموریته!
دخترای امروزی که فانتزیشون
کافی شاپ رفتن با همسرشونِ،
مزار شهدا رفتن، هیئت رفتن و امثالشه،
همچین چیزی رو میپذیرن؟
نمیگم اینا بده! خیلیم خوبه!
اما آیا همیشه امکانش هست؟
درسته که نسل ها عوض شده و
این آدما(پاسدارها) اون قبلیا نیستن،
درسته که بین مثلا شهید حججی و
شهید همت به خاطر اختلاف نسلی،
تفاوت از زمین تا آسمونه!
اما وظایف و شغل یک پاسدار همونه
که از اول بود!
مخلص کلام❗️
زندگی با یه پاسداری که همش ماموریته
اصلا کار راحتی نیست!
ممکنه وسطش طرف کم بیاره!
کتابهای این شکلی به دلیل اینکه
همسر شهید کلا دو سال با این بندهخدا بوده نمیتونن به خوبی روی این موضوع مانور بدن!
مثلا همسر شهید سیاهکالی
دو سال ازشون دور بودن،
آدم تو ناخودآگاهش فکر میکنه
دو سال که چیزی نیست
خب آدم تحمل میکنه!
بعدم احساس غرور بهش دست میده
که من در راه انقلاب و اسلام
این کار رو میکنم.
اما اگر یه پاسداری به هر دلیلی
شهید نشد چی؟
فکر اینجاش رو کرده کسی؟
میتونن سی سال تحمل کنن؟!
سی سال در راه اسلام و انقلاب؟
یکجانبازهفتاددرصدرو؟
یایک قطع عضورو :)
#واقعبینباشیم
#التماستفکر
•○●بوی پلاک●○•
_غݦـش را غیر دݪ سَر مݩزلۍ نیسٺ . .
ولێ آن هݥ نصیب هر دلێ نیسٺ🧡🎈
﴿۷ࢪوزتاوصال✨🌸﴾
#شهیدمحمدحسینکردگاࢪے
#شهیددفا؏مقدس
بسـم الله الرحمن الرحیـم🍂🧡
بسـم رب الشهــ🥀ـــدا والصــدیـقین
وصیت نامـھ شهید بزرگواࢪمحــ💖ـــمد حسیـن کردگاࢪے بخش دوم:
رحمه للعالمین است. سلام بر او که شفیع مؤمنین است. سلام بر امام علی (ع) که شاخص ایمان است و سلام بر او که عین عدالت است. سلام بر امام حسین (ع) که اسوه مبارزه و شهادت است و سلام بر او که فریاد خروشان مظلومین در تمامی عصرهاست و سلام بر او که نامش و یادش، خونی بهسرعت وقت و به گرمی خورشید در رگهای رزمندگان کربلای ایران میدواند. سلام بر صاحبالزمان (عج) که حبلالمتین برای جهان و جهانیان است. وصیتنامه خود را به رشته تحریر درمیآورم؛ گو اینکه، این چندمین وصیتنامهای است که مینویسم و شاید سرنوشت اینیکی هم مثل بقیه پاره شدن باشد؛ اما این بار احساس میکنم که این وصیتنامه ماندنی است و به خاطر همین هم ضبطش میکنم. زیاد عمر نخواهم کرد. احساس میکنم که همهچیز، از همه طرف تغییر کرده است؛ آسمان برای فرشتگان تنگشده است، زمین از وجود من احساس سنگینی میکند، کوهها دارند بر سر من فرود میآیند، خورشید در صبحگاهان و شامگاهان مرا باحالت عجیبی مینگرد، ستارگان در گوش هم نجوا میکنند؛ حالتهای عجیبی در خود احساس میکنم، عمر چندسالهام را جز یک خواب و رؤیای کوتاه نمیبینم. تاکنون خیال میکردم که بهشت در انتظارم حظهشماری میکند و با این خیال از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، هرلحظه منتظر ملاقات او بودم. هر وقت هم همسنگری شهید میشد، احساس میکردم که با قیامت و شهادت به ملاقات او نزدیکتر شدهام اما اما الآن میبینم که همه خیال بود، آنچه در انتظارم بود ظلمت و آتش بود و عمرم پوچ و هیچ.
ادامه دارد...
ادمین نوشت🖊️📕
کپی باذکر صلوات🍃💚
التماس دعا💫💛
•○●بوے پلاک●○•
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_شصت_وپنجم: عیدی بدون بی بی
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد و از همون روز کارم رو شروع کردم ...
از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم و می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت 4 توی کارگاه بودم . اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه تقریبا همزمان با پدرم.
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود.
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم و همین سبک جدید زندگی من رو وارد فضای اون ایام می کرد.
تنها اشکال کار یه چیز بود. سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد کنار وسایلم روی زمین.
عید نوروز نزدیک می شد. اما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم اما هر بار رد شد ...
علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ،همه اونجا دور هم جمع می شدن ، یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن ،پسر خاله ها ، دختر دایی ها ، پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ...
اما برای من غیر از زیارت امام رضا(ع )خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود. علی الخصوص، عید اول ، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ...
بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد ،پسر خاله مادرم ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_شصت_وششم: محمد مهدی
شب بود که تلفن زنگ زد، محمد مهدی، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله ای که تا
قبل از بیماری مادربزرگ به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد، آدم
خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش
می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم علی الخصوص وقتی
خیلی عادی پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ، صدای غرولندهای یواشکی
پدرم بلند می شد.
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس اولین تماس
محمد مهدی به خونه ما بود .
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام
رنگ به رنگ می شد. خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش
...
- مرتیکه زنگ زده میگه داریم یه گروه مردونه میریم جنوب مناطق جنگی اگر
اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه ...
و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم.
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو، گرم نگیر بعد از 20 ،19 سال پر رو زنگ زده که ...
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه
ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود ...
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی، عشق دیدن
مناطق جنگی شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان ...
اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد. تحمل رقیب
عشقی کار ساده ای نیست.
این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های
بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر
پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ...
#ادامه_دارد...
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_شصت_وهفتم: رقیب
آقا محمدمهدی که همه آقا مهدی صداش می کردن از نوجوانی به شدت شیفته
و علاقه مند به مادرم بوده.
یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده
بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد خواستگاری پدرم و چرخش
روزگار .. .
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ...
و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه با هزار
سلام و صلوات بهش خبر میدن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی
دوباره کارش به بیمارستان می کشه اما این بار نه از جراحت و مجروحیت به
خاطر
تب 40 درجه...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال برای پدرم
تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی
توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی
رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران همیشه
حرفش رو می زد و برخورد می کرد ، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد چه برسه به اینکه واقعا برم اما...
از دعای ندبه که برگشتم تازه داشت صبحانه می خورد رفتم نشستم سر میز هر
چند ته دلم غوغایی بود ...
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد گوشی رو بدید به خودم خودم مودبانه بهشون
جواب رد میدم ...
ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده یه جا اسم شهید بیاد و تو با
سر نری اونجا
لبخند تلخی زدم ...
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ شهدا بخوان خودشون، من رو می برن ...
#ادامه_دارد...
💚سلام امام زمانم💚
کاش آخرین ماهِ رجبِ دوران غیبت باشد
تصور كنيد
یک همچنین روزی
تمام امید و آرزویمان
از پشت ابر غيبت ظاهر شود ...
بهار می شود ...
💫السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام💫
#سه_شنبههای_مهدوی
┈••✾•🍃🌿•✾••┈┈
@BOYE_PELAK
گویـےقسمتمشدھبود
عآشقچشمانۍبشومッ💛
ڪهاَزروۍحَیابهمَننگاھنمیڪرد🌙
.
•
°
🎀🎊
😉😌😍
@BOYE_PELAK
↷.سوال.🤔
وقتی موقع احوال پرسی فرد میگه:" به بقیه سلام برسون" ،واقعا باید سلام رو برسونیم ؟🙄🤭
↷.جواب.🤓
واجب نیست،مگه اینڪه با قصد جدی بهش وعده بدید ڪه سلام میرسونید .☺️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
•○●بوی پلاک●○•