eitaa logo
💥 قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده
350 دنبال‌کننده
50.4هزار عکس
32.8هزار ویدیو
211 فایل
از ۹ آذر ۱۳۹۴ در فضای مجازی هستیم.. #ایتا #سروش_پلاس #هورسا #تلگرام #اینستاگرام #روبیکا جهت تبادل بین کانال ها : @Yacin7 کانال دوم ما در #ایتا ( قرارگاه ورزشی ) @Vshmk33 کانال سوم ما در #ایتا ( قرارگاه جوانه ها ) @Jshmk33
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید نظر میکند به وجه‌الله! از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛ تمام آرزویم.... این شده است که کاش می‌شد دنیا را از قاب چشم‌های تو دید... همان چشم‌هایی که غیر از خدا را ندید! 🌼@bshmk33
شهید نظر میکند به وجه‌الله! از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛ تمام آرزویم.... این شده است که کاش می‌شد دنیا را از قاب چشم‌های تو دید... همان چشم‌هایی که غیر از خدا را ندید! •┈┈•••✾🌼✾•••┈┈• 🌹قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده 🌼@bshmk33
شهید نظر میکند به وجه‌الله! از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛ تمام آرزویم.... این شده است که کاش می‌شد دنیا را از قاب چشم‌های تو دید... همان چشم‌هایی که غیر از خدا را ندید! 🌼@bshmk33
❌ خواندن اين پست براى مسئولين و شرعاً حرام است!! ...!! 🌷آقا مهدی باکری به مسئولان واحدها همیشه می‌گفت: ما اینجا برای این بسیجی‌ها هم پدر هستیم، هم مادر. و منظورش این بود که کاری بکنیم و امکانات را جوری برای خط آماده کنیم که نیروها در خط احساس غربت نکنند. می‌گفت: ممکن است توی خط برای یک لحظه از ذهن رزمنده خطور کند که کاش الآن در خانه بودم. اگر الآن در خانه بودیم ترشی داشتیم برای خوردن. یا در تابستان سبزی خوردن داشتیم. روی این مسائل جزئی هم با تدارکات جلسه می‌گذاشت و صحبت می‌کرد. 🌷در عملیات خیبر، بعد از شش، هفت روز که جنگ شدت گرفت، خط به تدریج آرام شد. آقا مهدی به من گفت: بلند شو برویم از خط بازدید کنیم. سر ظهر بود. قرار شده بود آن روز به بچه‌ها غذای گرم داده شود. ما راه افتادیم و کانال را رد کردیم و داشتیم از خط لشکر ۸ نجف عبور می‌کردیم که دیدیم غذای گرم به نیروهای‌شان داده‌اند و کنار غذا در داخل نایلون فریزر سبزی پاک‌شده و شسته شده به سنگرها می‌دهند. آقا مهدی به من گفت: «میرآب! کاش شما هم برای بچه‌ها این کار را انجام می‌دادید. این بچه‌ها چند روز است زحمت کشیده‌اند.» 🌷وقتی خط لشکر نجف را رد کردیم و به فاصله یک کیلومتر به خط خودمان رسیدیم، دیدیم که الحمدالله غذای گرم هست ولی سبزی، پاک نشده آمده به خط. آقا مهدی وقتی این سبزی‌ها را دید عصبانی شد. به تدارکاتچی گفت: «این چیه دادید به این‌ها؟ اینجا مگر آب دارند برای شستن سبزی؟ مگر وقت دارند برای شستن؟ این سبزی‌ها را برگردان به داخل ماشین.» بعد به من گفت: «عقبه را به گوش کن، بگو مسئول تدارکات بیاید پشت خط.» 🌷من با شهید احد مقیمی تماس گرفتم، گفتم: بگو فلان مسئول تدارکات بیاید داخل سنگر. پنج دقیقه بعد، احد مرا صدا زد و گفت: فلانی آمده پشت بی‌سیم. من بی‌سیم را دادم آقا مهدی حرف بزند. آقا مهدی گفت: «الله بنده سی! خودت می‌بینی این بچه‌ها هشت، نه روز است که با مصیبت جنگ کرده‌اند، آب ندارند برای شستن دست و صورتشان و نماز را با تیمم می‌خوانند، شما این سبزی شسته نشده را برای چی فرستاده‌اید جلو؟» او هم گفت: «آقا مهدی! من اطلاع ندارم به خدا. من گفته بودم آماده کنند ولی حالا همین‌جوری انداخته‌اند پشت ماشین آورده‌اند جلو.» آقا مهدی گفت: «من این سبزی‌ها را می‌فرستم عقب. یک نمونه هم از سبزی لشکر ۸ برداشته‌ام که می‌فرستم عقب. اگر با شام سبزی‌ها را به این شکل فرستادید خط که هیچ، و الّا من شما را توبیخ می‌کنم.» 🌷آقا مهدی به خاطر همین مسئله او را عزل کرد. تا وقتی آقا مهدی بود دیگر آن فرد را به تدارکات راه نداد. بعد از عملیات هم کلاً از تدارکات اخراجش کرد. به او گفت: «مدیریت شما ضعیف است. شما به عنوان یک مسئول باید بدانی که چه چیزی به خط فرستاده می‌شود.» هیچ‌ وقت فراموش نمی‌کنم. توی بی‌سیم به او گفت: «فلانی، ما اینجا هم پدر بسیجی‌ها هستیم، هم مادرشان.» آقا مهدی باکری تا این حد به بچه‌ها علاقه داشت. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مهندس مهدی باکری راوی: رزمنده دلاور عبدالرزاق میرآب، بی‌سیم‌چی آقا مهدی 🌼@bshmk33
شهید نظر میکند به وجه‌الله! از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛ تمام آرزویم.... این شده است که کاش می‌شد دنیا را از قاب چشم‌های تو دید... همان چشم‌هایی که غیر از خدا را ندید! •┈┈•••✾🌼✾•••┈┈• 🌹قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده 🌼@bshmk33
شهید نظر میکند به وجه‌الله! از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛ تمام آرزویم.... این شده است که کاش می‌شد دنیا را از قاب چشم‌های تو دید... همان چشم‌هایی که غیر از خدا را ندید! •┈┈•••✾🌼✾•••┈┈• 🌹قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده 🌼@bshmk33
شهید نظر میکند به وجه‌الله! از آن زمان که نگاهم به نگاه تو گره خورد؛ تمام آرزویم.... این شده است که کاش می‌شد دنیا را از قاب چشم‌های تو دید... همان چشم‌هایی که غیر از خدا را ندید! https://eitaa.com/bshmk33
🌷عملیات خیبر به گونه‌ای بود که با استانداردهای پروازی همخوانی نداشت و در هیچ کجای دنیا خلبانان زبده جهانی هرگز کارهایی را که هوانیروز در آن عملیات انجام داد، انجام نداده‌ است و در هیچ کتابی حتی به صورت حکایت و داستان و افسانه چنین حرکت‌هایی بازگویی نشده است. 🌷ما در این عملیات شبانه روز پرواز می‌کردیم و در مدت سه روز توانستیم یگان‌های زیادی از نیروهای خودی را «هلی برن» (جا به جا) کنیم. فداکاری و ایثار سربازان امام زمان (ع) در این عملیات همیشه خواهد ماند و اگر صدها کتاب در این‌باره نوشته شود باز هم کم است. به غیر از نیروهای مسلح که درگیر جنگ بودند مردم غیرنظامی نیز با ما همدل بودند، چرا که کمک‌های مردمی در تمام جبهه‌ها جلوه‌گر بود و به غیر از آن هر جا هر کسی کمکی می‌توانست بکند انجام می‌داد. 🌷در این عملیات بود که در حین یک پرواز، من دچار نقص فنی شده و مجبور شدم در نزدیکی چادرهای عشایر فرود بیایم بلافاصله عشایر به طرف بالگرد ما آمده و وقتی فهمیدند ما نیروهای ایرانی هستیم شروع به پذیرایی از ما کردند و هر چه دوغ و ماست و کره و نان محلی داشتند برای ما آوردند و به گرمی از ما استقبال‌ کردند. 🌷ما تا آمدن بالگرد ۲۰۶ که تیم فنی را می‌آورد ساعتی مهمان آن عشایر بودیم. وقتی بالگرد تعمیر و آماده پرواز شد با تمام وجود از عشایر تشکر کردیم و در حالی‌که از شوق، اشک در چشمان‌مان حلقه زده بود به آنها گفتیم که: «شما با این پذیرایی خود خستگی چند روزه عملیات خیبر را از تن ما زدودید.» راوی: سرهنگ خلبان علیرضا حق‌شناس https://eitaa.com/bshmk33
!! 🌷یک جا نمی‌شست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجی‌ها سر می‌زد و هر جا یک لقمه ای می‌خورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه ، فرقی نمی‌کرد. وقتی هم که ازش می‌پرسیدم؛ چرا این کار را می‌کند؟! می‌گفت:... 🌷....می‌گفت: اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست می‌خورد، فکر می‌کند؛ من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او می‌خورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند، بین من که فرمانده هستم با او [که] یک بسیجی است فرقی وجود ندارد. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج شهید عبد الحسین برونسی https://Eitaa.com/bshmk33
! 🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری. 🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند. 🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت. 🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.... 🌹 قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى https://Eitaa.com/bshmk33
.... !! 🌷می‌گفت: «توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند: چرا این قدر ناراحتی و ناله می‌کنی؟ عرض کردم: آقا تاب و توانم کم شده. نظر لطفی کردند و باز فرمودند: چه می‌خواهی؟ گفتم: آقاجان، شما اول شفایم بدهید؛ بعد هم شهادت را نصیبم کنید.» 🌷شفایش را از امام رضا (ع) گرفته بود. برای شهادتش هم فرموده بودند: «وقتی به شهادت می‌رسی که ازدواج کرده باشی.» روی همین حساب برای ازدواج سریع اقدام کرد. برایش خواستگاری رفتم و چیزی نگذشت که رخت دامادی پوشید. وعده امام رضا (ع) خیلی زود تحقق پیدا کرد. رخت دامادی که پوشید رخت شهادت را به تنش پوشاندند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسین کشاورزیان، شهادت: ام الرصاص- ۱۳۶۵ راوی: مادر شهید https://Eitaa.com/bshmk33
!! 🌷در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می‌شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی‌خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی‌گشتند. آن‌ها با دیدن من شگفت زده شدند. 🌷كلنل ماشین را نگهداشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می‌دوی؟ گفتم: خوابم نمی‌آمد. خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من می‌گذرد كه گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می‌خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسائل جنسی داشتند، نمی‌توانستند رفتار مرا درك كنند. 🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی راوی: آقای امیر اكبر صیاد بورانی https://Eitaa.com/bshmk33
🌷در هنگامه عملیّات خیبر، عراق از یک طرف جبهه، فشار زیادی روی نیروهای ما آورده بود. با این که خط ما در حال سقوط بود، اما بچّه‌ها دست از مقاومت نمی‌کشیدند. 🌷در همین حال از یک بسیجی پرسیدم: «برادر، از خط شمالی چه خبر؟» گفت: «از آنجا عراق نمی‌تواند پیشروی کند. ظاهراً نیرو به اندازه‌ی کافی باشد....» 🌷«به خدایی که بالای سر ماست وقتی به خط شمالی رفتم، هیچ نیرویی از ما در آنجا نبود و دشمن هم کلی عقب نشسته بود!» راوی: فرمانده شهید مهدی زین‌الدین 📚 کتاب "افلاکی خاکی" https://Eitaa.com/bshmk33
. 🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسی‌اش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمی‌ام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بی‌برگ که سفیدی، شاخه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم می‌آید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است. 🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضل‌الله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشته‌ام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یک‌باره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شده‌اند.» پرسیدم: «اینها از کجا می‌آیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیده‌اند.» 🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمی‌گردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچه‌هایم باش. در ضمن بچه‌‌ای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچه‌هایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان ‌روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کرده‌اند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقود‌الجسد ثبت کردند. 🌷با همه این احوال دلم رضا نمی‌داد که بی‌تفاوت بنشینم و زندگی‌ام را بکنم. باز به دنبال او می‌گشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفته‌اند و به منزل ما می‌آورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش می‌گردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمده‌ام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی،‌ من هم ناراحت تو هستم. زندگی‌ات را بکن. من دیگر برنمی‌گردم.» 🌷گفتم: «آخر جنازه‌ای، قبری…» گفت: «بعضی‌ها این‌طور پیش خدا می‌روند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمی‌کنی، پس مواظب بچه‌ها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همان‌طور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی https://Eitaa.com/bshmk33
🌷روبرت پسری باحیا، بااخلاق، دلسوز، مهربان و شجاع بود. هرچه درباره او بگویم، کم گفته ام. روبرت در آخرین روز خدمتش در بالای کوه‌های گیلان-غرب و مهران شهید شد. 🌷هرچه فرمانده اش به او می‌گوید خدمتت تمام شده، برگرد به خانه، او قبول نمی‌کند. تیربارچی بود. قسم می‌خورد تا آخرین نفس سنگرش را ترک نکند. حتی برادرش هم که برای آوردنش رفته بود، نتوانست او را راضی به ترک سنگر کند. 🌹خاطره ای به یاد شهید مسیحی روبرت لازار راوی: مادر شهید معزز ❌ یکی از قشنگی‌های دفاع مقدس https://Eitaa.com/bshmk33
!! 🌷برای شروع عملیات «کربلای ۴» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدی‌اصل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود. 🌷بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. شهیدان «سعید و علی حمیدی‌اصل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای ۴» آسمانی شدند. ❌❌ آری، امنیت اتفاقی نیست.... https://Eitaa.com/bshmk33
! 🌷تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود. 🌷یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می‌رسید. شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» 🌷یکی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند. راوی: رزمنده دلاور ابوالفضل کارآمد 📚 کتاب "خاطرات آفتابی" صفحه ۱۸ https://Eitaa.com/bshmk33
.... 🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا می‌رفتیم. یک‌بار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می‌شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «این‌جا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می‌گفت: «اگه این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری 📚 کتاب "عارفانه" https://Eitaa.com/bshmk33
.... 🌷برادرم فتحعلی که شهید شد کار رفتن محمد به جبهه گره خورد. مادرم راضی نمی‌شد. خیلی به این در و آن در زد اما فایده نداشت. قرار بود پدر و مادرم بروند مشهد. وقت رفتنشان، یک نامه و یک اسکناس پنجاه تومانی آورد، داد به مادرم و گفت: «مادر این نامه و پول رو بندازید توی ضریح امام رضا (ع).» 🌷مادرم پرسید: «توی نامه چی نوشتی پسرم؟» محمد جواب داد: «چیز مهمی نیست یه مشکل کوچیکی دارم که از آقا خواستم حلش کنن.» کنجکاو شده بودم. پرسیدم: «داداش توی نامه چی نوشتی؟» گفت: «بذار جوابش رو بگیرم بعد برات می‌گم.» درست فردای روزی که پدر و مادرم از مشهد برگشتند محمد آماده شده برای رفتن به جبهه. تازه سرّ آن نامه را فهمیدم. امام رضا (ع) مادرمان را راضی کرده بود. 🌹خاطره ای به یاد برادران شهید محمد و فتحعلی فتحی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://Eitaa.com/bshmk33
🌷 🌷 ! 🌷داشتیم برمی‌گشتیم. کار تمام شده بود كه خوردیم به کمین عراقی. هم ما اونارو ديديم و هم اونا مارو. تاریکی شب، مجال فکر كردن رو از آدم می‌گرفت. علی آقا هم توی آموزش اینجوری بهمون یاد داده بود كه تو كار شناسايى نبايد با عراقيها درگير بشى، مبادا اسیر شين عملیات لو بره! اما این دفعه خودش هم باهامون بود. گفت: می‌ریم تو ميدان مین! جدى گفتم: شوخی می‌کنی؟! خنديد و افتاد جلو. پاک قاطی کرده بودیم. توی فکر بودم که پاهام گرفت به یه سیم تله. گفتم: علی آقا گير كردم، پامو بردارم مین منفجر می‌شه! 🌷....بازم خندید و گفت: چیزی نیست، سریع بیا به سمت من. ده متر دور نشده بودم که دو تا مین منور روشن شد و يه مین گوشت کوبی هم منفجر. هنوز نفهميدم از كجا می‌دونست که مین ها بلافاصله عمل نمی‌کنن! عراقی ها هم اصلاً آفتابی نشدند. آب که از آسیاب افتاد، گفتم: مگه تو آموزش نمی‌گفتی نباید جاى ما لو بره؟ گفت: چرا، اما اینجا، جاى ما براى اونا لو رفته بود، اونا مارو ديده بودند! من می‌خواستم اونا بدونند كه ما هم اونارو ديديم. هیچ راهی نداشت، الا روشن شدن منور. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده علی چیت‌سازیان نابغه جنگ 📚 کتاب "دلیل" ♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌ لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ ➯@Bshmk33
🌷 🌷 .... 🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی‌ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده‌بانی می‌کردم. دیدم یک قایق به طرفم می‌آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. 🌷....نمی‌دانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه‌ای، نه غذایی، نه قمقمه‌ای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی می‌آمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى @Bshmk33