bsk
🏴🏴
از دیدار پدر شهید مهدی لطفی نیاسر میآییم؛ این بار هم نتیجه همآن بود که بود: هیچ کس از سر تصادف #شهید نهمیشود...
شیخ نعمتالله میگفت: سیوشش سال پدر او بودم و یک معصیت از او نهدیدم...
پدر میگفت: شبهایی که قم پیش ما بود گاه از خواب بلند میشدم تا آبی بهخورم. مهدی را در گوشهی اتاق مییافتم که زبان عبری میخواند...
پدر میگفت: یک بار که درجههای نظامی او را دیدم؛ آن روز که به خواستگاری به بیت آیتالله مؤمن میرفتیم و مهدی شنیده بود آیتالله لباس پاسداری را بر کتوشلوار ترجیح میدهد...
عقد مهدی را حضرت آقا خوانده بود. چند سال بعد باز خدمت ایشان رسیده بود. آقا از منطقه پرسیده بود و از بچه. گفته بود: دو دختر دارم، فاطمه و زهراء. آقا گفته بود: همین؟!
گفته بود: محمد هم در راه است.
از آقا برای محمد قرآن گرفته بود...
سیدحسن دو تکه عقیق یمن برای پدر و مادر شهید آورده بود؛ فرصت نهبود که تعریف کند رزمندههای یمنی با چه مشقتی خود را به عمان و ایران میرسانند و آموزش موشک میبینند و برمیگردنند...
پدر میگفت: دو سال در کاشان در بارهی غیبت حضرت حجت منبر میرفتم. یک بار در گیر کاری در منطقه بود و از دهانش در آمد: داریم ظهور را جلو میاندازیم...
پدر میگفت: مهدی اگر جور دیگر رفته بود به سه روز نهکشیده دق میکردم و مادرش زودتر از من. حالا اما شیخ نعمتالله بشاش بود و میخندید و متلکهای کاشانی میانداخت...
پدر میگفت: حتا محمد، برادر بزرگ مهدی، متوجه محبت خاص من به او بود. میگفت: بابا، مهدی یوسف تو است...
بیرون که میآمدیم طلبهها در خداحافظی با شیخ نعمتالله میگفتند: ما پیش شما مغنی خواندیم یا پیش شما کفایه خواندیم. درس اساسی را انگار مهدی با پدر در باب جهاد خوانده بود...
#به_قلم_یکی_ازدوستان
#انتقام_سختی_میگیریم
#شهادت_آرزوی_همه_ماست
#کانون_شهدا
@bskchannel