eitaa logo
52 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
185 ویدیو
70 فایل
🍀 بسیج دانشجویی خواهران دانشگاه سراسری سمنان ارتباط با ادمین: @TheenDofstuff «راهی مانده که به پایان میرسانمش» 🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
bsk
🏴🏴 ‏از دیدار پدر شهید مهدی لطفی نیاسر می‌آییم؛ این بار هم نتیجه هم‌آن بود که بود: هیچ کس از سر تصادف ‎ نه‌می‌شود... ‏شیخ نعمت‌الله می‌گفت: سی‌وشش سال پدر او بودم و یک معصیت از او نه‌دیدم... ‏پدر می‌گفت: شب‌هایی که قم پیش ما بود گاه از خواب بلند می‌شدم تا آبی به‌خورم. مهدی را در گوشه‌ی اتاق می‌یافتم که زبان عبری می‌خواند... ‏پدر می‌گفت: یک بار که درجه‌های نظامی او را دیدم؛ آن روز که به خواست‌گاری به بیت آیت‌الله مؤمن می‌رفتیم و مهدی شنیده بود آیت‌الله لباس پاس‌داری را بر کت‌وشلوار ترجیح می‌دهد... ‏عقد مهدی را حضرت آقا خوانده بود. چند سال بعد باز خدمت ایشان رسیده بود. آقا از منطقه پرسیده بود و از بچه. گفته بود: دو دختر دارم، فاطمه و زهراء. آقا گفته بود: همین؟! گفته بود: محمد هم در راه است. از آقا برای محمد قرآن گرفته بود... ‏سیدحسن دو تکه عقیق یمن برای پدر و مادر شهید آورده بود؛ فرصت نه‌بود که تعریف کند رزمنده‌های یمنی با چه مشقتی خود را به عمان و ایران می‌رسانند و آموزش موشک می‌بینند و برمی‌گردنند... ‏پدر می‌گفت: دو سال در کاشان در باره‌ی غیبت حضرت حجت منبر می‌رفتم. یک بار در گیر کاری در منطقه بود و از دهانش در آمد: داریم ظهور را جلو می‌اندازیم... ‏پدر می‌گفت: مهدی اگر جور دیگر رفته بود به سه روز نه‌کشیده دق می‌کردم و مادرش زودتر از من. حالا اما شیخ نعمت‌الله بشاش بود و می‌خندید و متلک‌های کاشانی می‌انداخت... ‏پدر می‌گفت: حتا محمد، برادر بزرگ مهدی، متوجه محبت خاص من به او بود. می‌گفت: بابا، مهدی یوسف تو است... ‏بیرون که می‌آمدیم طلبه‌ها در خداحافظی با شیخ نعمت‌الله می‌گفتند: ما پیش شما مغنی خواندیم یا پیش شما کفایه خواندیم. درس اساسی را انگار مهدی با پدر در باب جهاد خوانده بود... @bskchannel