eitaa logo
فور نده!! | ح֞باب ابؽ🫧
70 دنبال‌کننده
19 عکس
1 ویدیو
1 فایل
حباب ها زود میترکن پس مراقب حباب های دور و برتون باشید 𝓶𝓮 @Theo_o
مشاهده در ایتا
دانلود
در جست و جوی شادی ⁵ ساعتی گذشت و کم، کم همه رفتند، جلو آمدم: ببخشید به من یکم سوپ میدید؟ -اوه، متاسفم دیگه غذا نمونده. احساس گرسنگی میکردم اما مهم نبود، تشکر کردم و به سمت چادر باز گشتم؛ لیا با ذوق به سمتم آمد لیا:اوه سوفی، باورت میشه حتی بهمون لباس خواب دادن!. لبخندی زدم و گفتم : اوه، واقعا چه خوب. حسودیم میشد ، کاش میشد من هم مثل لیا از چیز های کوچک زندگیم لذت ببرم . لباس هایمان را عوض کردیم و رخت خواب هایمان را پهن کردیم، اول نیجل، لانا ، لیا و سپس من. آرام زیر پتویم رفتم و موهایم را از زیر سرم در آوردم؛ به سقف جادر خیره شدم ، ستاره های شلخته ای رو آن کشیده شده بود. لیا گفت: اون ستاره های روی چادر رو من کشیدم ، دوست داشتم شب موقع خواب به ستاره ها نگاه کنم ، حالا یه به واقعیش یا به ماژیکیش. :قشنگا دوسشون دارم. ناگهان لیا به سمت من چرخید و بازویم را گرفت. لیا: من همیشه عادت دارم موقع خواب یه چیز رو بغل بگیرم، اما الان چیزی ندارم، میشه دست تو رو بگیرم ؟ لبخندی زدم و گفتم: اره. نسیم خنکی می وزید و هوا بسیار دوست داشتنی بود. چشمانم را آرام بستم و ریتم آرامش بخشی را زیر لب زمزمه کردم. ~ صدای آهنگ صبح گاه از بلند گو ها بیرون آمد؛ چشمانم را باز کردم و چند باری پلک زدم تا که تاری دیدم از بین برود. از جایم بلند شدم مثل اینکه اولین نفری بودم که از خواب بیدار شده بودم، آرام رخت خوابم را جمع کردم و آنها را گوشه ای قرار دادم سپس لباس خواب از تن در آوردم و به سمت بیرون چادر رفتم؛ هیچ کس بیدار نبود گویا همه دیشب تا دیر وقت بیدار بودند. به داخل چادر باز گشتم و آرام بچه ها را بیدار کردم، اول نیجل بعد لانا و بعد... لیا را بیدار نکردم. لانا پرسید: به لیا نمیگی؟ :دیشب نتونستم خوب بخوابه میزارم یکم دیگه بهش میگم. «مثل اینکه لیا بشدت به خانواده اش وابسته بود و این دوری او را اذیت میکرد، حتی شب قبل هم از من خواست سرش را نوازش کنم.» چند لحظه ای گذشت و صدای مربیان کم، کم داشت به گوش می‌رسید، آنها داشتند چک میکردند که همه بچه ها بیدارن یا نه. به سمت لیا رفتم ،اما قبل اینکه صدایش کنم خود در جایش نشست. لبخندی زدم و با دستم آرام سرش را نوازش کردم:دیشب خوب خوابیدی؟ همچنان که داشت چشم هایش را می‌مالید گفت: به عنوان اولین شبی که دور از مامان و بابام بودم، بد نبود. :خوبه، بهتره زود تر لباس هات رو عوض کنی، چون مربی ها دارن میان. امیلی مثل همیشه با لبخند داخل چادر شد: اوه، خوبه شما اولین گروهی هستید که همه تون بیدارید، خوب بچه ها بلند شید برید صبحانه بخورید که امروز روز پر ماجرایی دارید. همه با خوشحالی گفتیم: چشم! چهار نفری به سمت غذا خوری رفتیم. نگاهی به خودمان انداختم، من با اینکه لباس هایم رنگی،رنگی بود، باز هم به دلیل موهای پر کلاغی ام مشکی به نظر میرسیدم، از سوی دیگر نیجل با گیس بلند مشکی اش مانند تنهٔ درختی شده بود و لانا، فقط میتوانستم بگویم زیبا بود، حتی لحظه ای هم که تازه از خوب بیدار شده بود هم بی نقص و زیبا بود و لیا، در سر تا پایش چیزی جز رنگ سبز نمیدیدی، او مانند قورباغه ای انسان نما شده بود؛ لیا به شکل عجیبی همه چیزش با هم ست بود و همه مان میدانستیم که اگر کمی بگذرد دیگر حتی حوصله انتخاب لباس ها هم نخواهد داشت.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ⁶ غذا خوری بر خلاف دیشب بسیار خلوت بود. به سمت میز رفتیم، صبحانه یک تخم مرغ ، یک تکه گوشت، کوکی و یک پاکت آب هویج بود. هرکدام ظرفی برداشتیم و به سمت میزان رفتیم، در همان لحظه آقای جوردن وارد شد و بلند گویی را بدست گرفت و بلند گفت: «بچه ها صبحتوننن بخیرررر !!» می خوام برنامه امروز رو بگم. اگر بخوام چرت پرت های که می‌گفت را از حرف هایش حذف کنم برنامه این میشد: پس از صبحانه باید به چادر هایمان باز می‌گشتیم تا خوراکی ها و وسایل مورد نیاز پخش بشه بعد به سمت جنگل میریم و پس از پیاده روی و کمی گردش به محوطه ای سرسبز و بزرگ میرسیم که در آنجا ناهار و میان وعده میخوریم بعد وقتی که کمی استراحت کردیم به سمت رودخانه میریم و آنجا باید برای شاممون ماهی بگیرم و در آخر هم به اردو گاه بر میگردیم و شام میخوریم . لیا به شکل وحشت آوری به آقای جوردن نگاه میکرد. با تعجب پرسیدم: لیا چرا اینجوری به آقای جوردن نگاه میکنی؟ لیا:یعنی باید توی یه روز این همه کار انجام بدیمم؟ نیجل خندید و گفت: اره، مگه تو چه انتظاری از اردوی تابستانه داشتی؟ لیا چشمی چرخواند و گفت: خوب من فکر میکردم قراره همش حرف بزنیم یا بریم جنگل یه چیزی جمع کنیم. همه با تعجب به لیا نگاه کردیم !. آخرین تکه از تخم مرغ را در دهانم گذاشتم و ظرف را به سمت سطل ظرف های کثیف بردم ، همه منتظر من بودند. به سمت چادر رفتیم. :بچه ها کسی کش مو داره بهم بده نیجل: برای چی میخوای؟ گفتم : می‌خوام موهام رو جمع کنم دوست ندارم باز باشن. لانا کلاه لبه دار مشکی از داخل ساکش در آورد و گفت: با کش فایده نداره، زود باز میشن، بیا این کلاه رو بگیر و موهات رو زیرش جمع کن. کلاه و آینه ای از لانا گرفتم و سعی کردم خیلی مرتب موهایم را زیرش بگذارم. امیلی یا سبد و ساکی بزرگ وارد شد. به سمت امیلی رفتم: اوه میلی، اینا خیلی برات سنگین نیستن؟ میخوای کمکت کنم؟ امیلی لبخند همیشه گی اش را زد و گفت : نه مشکلی نیست اولش سنگین بودن اما الان سبک تر شدن؛ خوب بچه ها بشینید تا بهتون بگم چی میخواید. اول این کوله ها رو بگیرید میدونم خودتون دارید ولی نیاز دارید از اینا داشته باشید چون این ها مناسبن از هر لحاظی. لیا کوله رو کمی نگاه کرد و بعد با ناراحتی گفت: این که همش سیاهه، میشه بهش. چیزی آویزون کنم؟ هممون خندمون گرفت~ امیلی که با دستش جلوی دهنش را گرفته بود تا به فانتزی های لیا نخندد گفت: اوه، مشکلی نیست اما بهتره نزاری چون توی جابجایی ها ممکنه خراب بشه. لیا چهره ای پکر را به خودش گرفت: عه، باشه.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی
⁷ نیجل پرسید: وسیله ای برای ماهیگیری بهمون نمیدید؟ امیلی: وقتی به رود خونه برسید، آنجا خودشون بهتون میدم و آموزش می‌بینید و باید بگم که شما شانس بهتون رو کرده، چون آقای جوردن قراره به پسر ها نیزه فلزی بده. نیزه؟ اما یعنی چطوری؟ امیلی گفت: آنها باید برن داخل آب و وقتی یه ماهی رو میبینن بزن داخل بدنش با نیزه. نیجل: اوه جالبه، فک کنم قراره چند نفر این وسط مریض بشن. امیلی دست هایش را بالا آورد: اوه، راستی بچه ها باید بدونید که بعد از شام تازه مسئولیت هاتون شروع میشه! -مسئولیت چی؟ امیلی: خوب همون‌طور که آقای جوردن دیروز گفتن هر رده سنی و گروهی یک مسئولین دارن، یکی از مسئولیت هاتون اینه که از هر چادری یه نفر میاد و گشت میزنه توی محوطه تا مطمئا بشن که همه رفتن بخوابم و کسی بیرون نباشه؛ تقسیم بندی این جوری که یه نفر از بزرگ سالا و نوجوان ها باهم گروه میشن و گشت میزنن. -هر دو اعضای گروه دختر یا پسرن؟ امیلی: نه، یا دختر و پسر و یا فقط پسر، چون اصلا دختر بزرگ سال نداریم. با تعجب پرسیدم: اما من دیدم که دختر های بزرگ سال هم آمدن! امیلی: درسته دختر های بزرگ سال هم شکرت کردن اما، این اردوگاه به دو قسمت تقسیم شده، یکی قسمت کوهستانی و یکی قسمت جنگلی، نوجوانان دختر و پسر و پسران بزرگ سال در محوطه جنگلی هستن، کودکان و دختران بزرگ سال هم در محوطه کوهستانی. دختر ها فعالیت های متفاوتی آنجام میدن و کلا اردو آنها با مال شما ها فرق داره. -وای چه باحال! امیلی: دیگه نمی‌خواد به گشت زنی و گروه بندی فکر کنید وقتی شام خوردید انتخاب و گروه بندی میشید؛ خوب دیگه من میرم. تمام وسایل و خوراکی ها را در کیفم گذاشتم و دسته های کیف را تنگ کردم. صدای آهنگ بالا گرفت ، همه با عجله از چادر در آمدیم و پس از بستن چادر صف چهار نفره خود را تشکیل دادیم. امیلی روی سکو ایستاد: خوب بچه ها از این به بعد من همراهی تون میکنم، آقای جوردن به همراه چند نفر از مربی ها به محل ماهیگیری رفتن و منتظر ما هستن ؛ خوب لازمه چند نکته رو بگم تا اتفاقی نیوفته ، اول اینکه نباید سر خود حرکتی انجام بدید و باید مراقب باشید که از بچه ها و گروهتون جدا نشید ، دوم اینکه نباید بی احتیاطی کنید موقع را رفتن چون امکان داره پاهاتون بلغزه و زمین بخورید، و نکته آخر اینکه به حرف من گوش میدید و مراقب هستید که همه هم گروهی هاتون باشن، فهمیدید؟ همه باند گفتیم : بلههه! امیلی به همراه مربی ها جلو تر از همه حرکت کردن و ما هم پشت سرشان راه افتادیم ، پچ دو های ناشی از اینکه این جنگل چندان جایی مناسب برای آردو نیست و جاهای خطر ناکی دارد به گوشم رسیده بود.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ⁸ پس از کمی پیاده‌روی به جنگل رسیدیم ، سر و صدای بچه ها گوش هایم را اذیت میکرد صدای جنگل را بیشتر دوست داشتم. هندزفری‌ام را به پلیر کوچکی وصل کردم که هنوز اجازه داشتم همراهم باشد و بعد در صدای اهنگم غرق شدم؛ در همان حال سعی میکردم مراقب زیر پاهایم و بچه ها باشم تا گم نشوم. احساس کردم صدایی مرا صدا میزند، اما خوب برایم مهم نبود ، اگر کارش مهم باشد به سراغم می آید؛ دستی بر روی شانه هایم خورد، گوشی سمت راست را در آوردم و به سمت راستم نگاه کردم، ویلیام بود. ویلیام: راه یکم خطر ناکه بهتر بجای آهنگ گوش دادن مراقب جلوی پاهات باشی. لبخندی ریز زدم و به نشانه تایید سر تکان دادم. کم کم انبوه درختان داشت بیشتر میشد،دیگر نور خورشید را نمی دیدیم. امیلی بلند گفت: بچه ها اینجا یکم خطرناکه، چاله این جا زیاد هست با احتیاط راه برید. -چشم. با اینکه امیلی هشدار داده بود اما بچه های ۱۲ ، ۱۳ ساله اصلا گوششان به این حرف بدهکار نبود و مدام می دویدند. به درختی بسیار تنومند رسیدیم که پهنایش چنان زیاد بود که می توانستیم بگوییم او میدان جنگل است، در کناره های درخت با فاصله ای بسیار کم سراشی تند و خطر ناکی بود که معلوم نبود که اگر کسی لیز بخورد و در آن بیوفتد زنده خواهد ماند یا که نه. ریشه های درخت بیرون زدن بودند و ما باید روی آنها راه می‌رفتیم. صدای چکه کردن آب به گوشم می‌رسید: اوه، نیجل مثل اینکه بتری آبت سوراخ شده. به سمتش رفتم؛ ناگهان چند نفر از بچه ها به سمت ما دویدند و از محکم به من برخورد کردن، سعی کردم پایم را محکم روی ریشه درخت بگذارم تا لیز نخورم اما ناگهان پایم روی قطرات آبی که از بتری نیجل ریخته بود خورد و در یک آن زیر پاهایم خالی شد! نیجل بلند جیغ کشید و محکم دستم را گرفت. صدایم، در نمی آمد؛ دست های نیجل از استرس عرق کرده بودند و دیگر نمی توانستند دست های مرا در خود نگهدارد. یک هو ویلیام آمد و دستم را محکم گرفت. -من میارمش بالا تو برو مربی رو خبر کن امکان داره آسیب دیده باشه! نیجل همزمان که نفسش از ترس بالا نمی آمد گفت: بـ‌باشه ویلیام محکم مرا بالا کشید: حالت خوبه؟! درد شدیدی در مچ پاهایم احساس میکردم، از زانویم کمی خون می آمد و دستانم هم کمی خراش خورده بودند، باز با این حال گفتم: آره من خوبم، ممنون که نجاتم دادی. ویلیام با لحنی تلبکارانه گفت:تو اصلا صدا داری؟! اگه صدای جیغ نیجل نمیومد احتمالا تا الان دیگه مرده بودی!. سکوت کردم، انگار بسیار چهره ای ناراحت را به خود گرفته بودم چون ویلیام درجا حرفشرا پس گرفت و بحث را عوض کرد. ویلیام: چندان هم مهم نیست، میتونی سر پا وایسی؟ انگار مربی خیلی جلوتره. سری تکان دادم: اهوم، مشکلی ندارم میتونم را برم. از جایم بلند شدم، بی اختیار از درد شدید مچ پایم ناله کردم. ویلیام: مطمئنی مشکلی نداری؟ گفتم: نه واقعا مشکلی نیست. راه رفتن برایم خیلی سخت بود اما، ترجیح میدادم این درد را تحمل کنم تا آنکه وبال گردن کسی بشوم؛ وقتی پای راستم را روی زمین می‌گذاشتم احساس میکردم استخوان هایم بهم وصل نیستند. امیلی با شدت به سمتم آمد و با دستپاچه گی گفت: سوفی خوبی؟! :اره خوبم فقط یکم پام درد می‌کنه. امیلی اول نگاهی به زانوی ذخمی ام انداخت و سپس به مو پایم که کمی عجیب به نظر می‌رسید نگاه کرد. امیلی: بهتره مچ ساپورتت رو پاره کنم، لطفاً بشین.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ⁹ امیلی از جعبه امدادی که همراه خودش داشت قیچی ای در آورد و آرام ساپورتم را برید، ویلیام هم کنار امیلی ایستاده بود و با دقت به کارش نگاه میکرد. امیلی با تعجب گفت: اوه، ببین چه کبود شده و باد کرده، سوفی تو چجوری با این پا راه رفتی! احتمال داره پات ترک بر داشته باشه فعلا نباید راه بری،وقتی برسیم به رود خونه آنجا دکتر هست و می تونه تو رو معاینه کنه. ویلیام میتونی بهش کمک کنی تا آنجا . ویلیام: مشکلی نیست. سوفی دستت رو بزار روی شونم و بیشتر به من تکیه کن تا پات. :باشه، ممنون. احساس خوبی نداشتم، اینکه وبال گردن کسی شده بودم حس خوبی به من نمیدانم . یک هو از دهنم در آمد و گفتم: اوه، من واقعا معذرت می‌خوام به خاطر من مجبور شدی کند حرکت کنی و دیگه نمیتونی خوش بگذرونی. ویلیام با تعجبی نگاهی به من کرد و گفت: هوم، درسته و ناگهان دست برد زیر کمر و پاهایم. صدایم بالا گرفت: ها! داری چکار می‌کنی؟!! ویلیام به من خیره شد و گفت: خوب، مگه خودت نگفتی که اینجوری کند هستیم ، پس اگه بغلت بگیرم سریع تر میریم جلو، ضمنن اگه زیاد به خودت فشار بیاری پات بدتر میشه! دست خودم نبود حرف هایی که همیشه فقط در درونم به افراد میفگتم جلوی ویلیام از دهنم در می امدند : اما من خوشم نمیاد، برام خیلی عجیبه تو خیلی زود به من نزدیک شدی و جوری باهام رفتار میکنی که انگار سال هاست که من رو میشناسی، ا این به من احساس خوبی نمیده. انتظار داشتم بعد از گفتن این حرف ها ویلیام مثل دفعه پیش از دستم ناراحت شود اما او محکم با دستش با رویم را گرفت و همچنان که به رو به روبه رو خیره شده بود حرکت کرد. زمزمه کردم: شنیدی چی گفتم؟! ویلیام بودن اینکه زاویه دیدش را عوض کند گفت: آره ولی ترجیح میدم وانمود کنم نشنیدمشون. دیگر حرفی بینمان رد و بدل؛ امیلی بلند گفت: بچه ها یه لحظه همینجا وایسید،فکر کنم یه اشتباهی پیش آمده. امیلی زمزمه کرد: باید به آقای جوردن اطلاع بدم. سپس دست برد سمت کمر بندش و بی سیمش را در آورد. «اقای جوردن،اقای جوردن باید بگم که ما راه رو گم کردیم!» صدای نامفهوم از بیسیم به گوش میرسید~~ اما چطور ممکن بود که امیلی راه را بلد نباشد؟!. ویلیام که کنار من روی تخته سنگی نشسته بود به سمت امیلی رفت. ویلیام: مشکلی پیش امده؟من میتونم کمک کنم؟! امیلی : اوه ، آقای جوردن برای اینکه زودتر به رودخونه برسه میونبر زده و اونطوذی که باید نشونه گذاری نکرده به همین دلیل یکم فرعی رفتیم و گم شدیم. ویلیام: الان باید چکار کنیم؟ امیلی: آقای جوردن رو خبر کردم و فرکانس فرستادم حالا باید صبر کنیم تا فرکانسمون رو پیدا کنند.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا