در جست و جوی شادی ⁹
امیلی از جعبه امدادی که همراه خودش داشت قیچی ای در آورد و آرام ساپورتم را برید، ویلیام هم کنار امیلی ایستاده بود و با دقت به کارش نگاه میکرد.
امیلی با تعجب گفت: اوه، ببین چه کبود شده و باد کرده، سوفی تو چجوری با این پا راه رفتی!
احتمال داره پات ترک بر داشته باشه فعلا نباید راه بری،وقتی برسیم به رود خونه آنجا دکتر هست و می تونه تو رو معاینه کنه.
ویلیام میتونی بهش کمک کنی تا آنجا .
ویلیام: مشکلی نیست.
سوفی دستت رو بزار روی شونم و بیشتر به من تکیه کن تا پات.
:باشه، ممنون.
احساس خوبی نداشتم، اینکه وبال گردن کسی شده بودم حس خوبی به من نمیدانم .
یک هو از دهنم در آمد و گفتم: اوه، من واقعا معذرت میخوام به خاطر من مجبور شدی کند حرکت کنی و دیگه نمیتونی خوش بگذرونی.
ویلیام با تعجبی نگاهی به من کرد و گفت: هوم، درسته و ناگهان دست برد زیر کمر و پاهایم.
صدایم بالا گرفت: ها! داری چکار میکنی؟!!
ویلیام به من خیره شد و گفت: خوب، مگه خودت نگفتی که اینجوری کند هستیم ، پس اگه بغلت بگیرم سریع تر میریم جلو، ضمنن اگه زیاد به خودت فشار بیاری پات بدتر میشه!
دست خودم نبود حرف هایی که همیشه فقط در درونم به افراد میفگتم جلوی ویلیام از دهنم در می امدند : اما من خوشم نمیاد، برام خیلی عجیبه تو خیلی زود به من نزدیک شدی و جوری باهام رفتار میکنی که انگار سال هاست که من رو میشناسی، ا این به من احساس خوبی نمیده.
انتظار داشتم بعد از گفتن این حرف ها ویلیام مثل دفعه پیش از دستم ناراحت شود اما او محکم با دستش با رویم را گرفت و همچنان که به رو به روبه رو خیره شده بود حرکت کرد.
زمزمه کردم: شنیدی چی گفتم؟!
ویلیام بودن اینکه زاویه دیدش را عوض کند گفت: آره ولی ترجیح میدم وانمود کنم نشنیدمشون.
دیگر حرفی بینمان رد و بدل؛ امیلی بلند گفت:
بچه ها یه لحظه همینجا وایسید،فکر کنم یه اشتباهی پیش آمده.
امیلی زمزمه کرد: باید به آقای جوردن اطلاع بدم.
سپس دست برد سمت کمر بندش و بی سیمش را در آورد.
«اقای جوردن،اقای جوردن باید بگم که ما راه رو گم کردیم!»
صدای نامفهوم از بیسیم به گوش میرسید~~
اما چطور ممکن بود که امیلی راه را بلد نباشد؟!.
ویلیام که کنار من روی تخته سنگی نشسته بود به سمت امیلی رفت.
ویلیام: مشکلی پیش امده؟من میتونم کمک کنم؟!
امیلی : اوه ، آقای جوردن برای اینکه زودتر به رودخونه برسه میونبر زده و اونطوذی که باید نشونه گذاری نکرده به همین دلیل یکم فرعی رفتیم و گم شدیم.
ویلیام: الان باید چکار کنیم؟
امیلی: آقای جوردن رو خبر کردم و فرکانس فرستادم حالا باید صبر کنیم تا فرکانسمون رو پیدا کنند.
در جست و جوی شادی ¹⁰
آسمان کم،کم داشت به رنگ نارنجی در می آمد و خورشید داغ تر از قبل می تابید.
ویلیام به پایم خیره شده بود.
ویلیام: پات خیلی درد میکنه؟
نگاهی به پایم انداختم و بعد به ویلیام نگاه کردم: نه، زیاد درد نمیکنه فقط بی حس شده.
ویلیام از روی تخته سنگ پایین آمد و جلویم ایستاد، بعد دست هایش را پشت گردنش بهم گره زد و گفت
ویلیام: بزار یه چیزی بگم، سوفی تو خیلی موجود عجیبی هستی.
با تعجب گفتم: تو همین دو روز به این نتیجه رسیدی؟!
ویلیام همینطور که داشت این طرف و آن طرف میرفت گفت: نه، من تو رو قبل از این هم دیده بودم، از نظر من تو عجیبی، چون مدام از همه چی دوری میکنی، مدام داری رو به جلو میری،انگار داری از همه چی فرار میکنی و هیچ مقصدی نداری؛ تو واسه هیچی ذوق نمیکنی ، و هیچی برات مهم نیست، مهم نیست که الان پات خیلی درد میکنه ، برات مهم نیست که چند لحظه پیش نزدیک بود جونت رو از دست بدی.
مشکل اینه که حتی نمیشه گفت که تو افسرده ای؛ و همین هم باعث میشه که دلم بخواد بیشتر بشناسمت.
خنده ای حرص دار کردم و گفتم: تو هم عجیبی،مدام یجور رفتار میکنی انگار که چند ساله من رو میشناسی ، خیلی راحت باهام حرف میزنی انگار که من دوستتم-
ویلیام پرید وسط حرفم: مگه دوستت نیستم؟!!
با قاطعیت گفتم: نه، معلومه که نه ، چون حتی دو روز هم نمیشه که تو رو دیدم.
ویلیام خواست حرف بزند که یک هو امیلی او را صدا زد.
امیلی: راجر، یه لحظه بیا اینجا.
ویلیام: باشه، آمدم.
راجر، نمیدانم چرا امیلی او را راجر صدا کرد ، نکنه او دو اسم دارد؟ یا که ماجرا چیز دیگری است؟!.
امیلی و ویلیام همانطور که گرم صبحت بودند داشتند به کمک اطلاعاتی که با آقای جوردن رد و بدل میکردند مکانمان را پیدا میکردند.
در همان لحظه صدایی از کمی آن طرف تر به گوش رسید.
نینو، نینو!
چند نفر از پسر بچه ها داشتند شخصی به نام نینو را صدا میزدند.
همه سرگرم خودشان بودند و کسی متوجه پسر بچه ها نشده بود، باند پای راستم را کمی محکم کردم و بعد کفش به پا کردم، راه رفتن برایم سخت بود اما غیر ممکن نبود.
در جست و جوی شادی ¹¹
پی صدا را گرفتم و به دو پسر بچه رسیدم یکی از آنها داشت بوته ها را میگشت و نام نینو را فریاد میزد و دیگری داشت به سختی از درختی که هیچ شاخه ای نداشت بالا میرفت.
صدایشان کردم: بچه ها چی شده؟ دنبال چی میگردین ؟.
پسرکی که داشت از درخت بالا میرفت پایین آمد و آن یکی که در بوته ها بود روی برگرداند، آن دو را میشناختیم، از بچه های پرورشگاه بودند.
آدرین! پیتر! ، شما اینجا چکار میکنید شما که باید توی، منطقه کوهستانی باشید!
پیتر: دیشب از اونجا فرار کردیم، دلمون میخواست یکم بگردیم.
پرسیدم: خوب حالا چه اتفاقی افتاده؟!
آدرین: بعد کلی فرار ، فرار به اینجا رسیدیم و از خستگی اینجا بیهوش شدیم و خوابمون برد، اما وقتی صبح بیدار شدیم...
پیتر: اما وقتی صبح بیدار شدیم خبری از نینو نبود: کل این محوطه رو گشتیم و آخرش حتی خودمون هم گم شدیم.
کمی دستپاچه شده بودم، نینو چندان سن زیادی هم نداشت، باید امید وار میبودیم که اتفاق بدی برای او رخ نداده است :
باید بگردیم، بیشتر بگردیم ، بیاین نشانه گذاری کنیم تا جاهای تکراری رو نگردیم.
در پی قدم اول بودم که یادم آمد باید به بقیه خبر بدهم وگرنه من هم از نظر آنها گم میشوم.
به سمت محل استراحتمان رفتم و سعی کردم توجه لیا را به خود جلب کنم.
لیا به محض اینکه متوجه حضور من شد با سر و صدا به سمتم آمد.
:اوه، لیا آروم!
لیا با حالتی کنجکاوانه گفت:اوه، ببخشید کاری با من داری؟!
به سمت خودم اشاره کردم: نه، فقط من میخوام برم کمی توی جنگل بگردم، اگه کسی دنبالم گشت بهشون بگو تا نگران نشن.
لیا چشمانش برقی زد: حتما!(گویا او در آن لحظه احساس میکرد از بزرگ ترین راز جهان خبر دارد)
به سمت کیفم رفتم و چاقوی شکاری ام را برداشتم، با استفاده از آن میتوانستیم بر روی درختان علامت بگذاریم.
به سمت بچه ها باز گشتم ، قرار گذاشتیم که اگر بعد یک ساعت خبری از او نشد به مربی ها یا امیلی بگوییم ،به هر حال آنها باید تاوان شیطنتشان را هم بدهند.
روی زمین هیچ رد پایی نبود، با آنکه بچه ها گفتند که کفش هایشان کاملا گلی است، هیچ نشانه ای از وجود انسان هم نبود.
کامل گیج شده بودم، حتی اگر حیوانی هم نینو را خورده باشد باید خونی روی زمین ریخته شده باشد.
در جست و جوی شادی ¹²
دیگر توان گشتن را نداشتیم؛ یک هو پیتر با خوشحالی گفت: فک کنم یه نشونه از نینو پیدا کردیم !
به سمت پیتر رفتم، پیتر تکه پارچه ای که مربوط به شال گردنشان بود را نشان داد ، این مال نینو ئه!
تکه پارچه را برداشتم و آن را در جیبم گذاشتم.
صدایی از بوته های آن طرف تر به گوش میرسید، بی اختیار به سمت بوته رفتم، احساس میکردم نینو در میان بوته ها مخفی شده است.
دست در میان بوطه ها بردم که ناگهان، چیزی برنده دستم را در خود گرفت.
بی اختیار جیغ زدم و محکم خودم را عقب کشیدم، در همان لحظه ویلیام از ناکجا آباد به سمتم آمد.
ویلیام: سوفی خوبی؟!!
صدای نفس های وحشت ناکی از میان بوته ها به گوش میرسید ،اول دو پنجه خاکستری و سپس پوزه ای وحشت ناک نمیان شد.
او یک گرگ بود!!
خودم را عقب کشیدم ، ویلیام مرا از جایم بلند کرد و گفت: بهتره فرار کنیم!
نگاهی به گرگ خشمگین انداختم: نه، لازم نیست اون فقط چون من به قلمرو اون نفوذ کرده بودم اعصبانی بود.
احساس کردم گرگ حرف مرا فهمیده بود ، چون سری تکان داد و بعد در بوته ها غیب شد.
احساس سوزش شدیدی در دستم میکردم، دستم را بالا اوردم، گرگ دستم را گاز گرفته بود و حال دستم در حال خون ریزی بود.
ویلیام محکم دستم را گرفت: وای، اوضاع دستت خیلی بده باید زود تر پانسمان شه!
دستم را عقب کشیدم و لبخندی زدم: نه ، مشکلی نیست ،اول باید دوستم رو پیدا کنم!بعد میریم باشه.
پیتر با خوشحالی گفت: سوفی! ببین نینیو !!
سری چر خواندم ، نینو به همراه مردی جوان از آن سو داشت می آمد ، با خوشحالی به سمت نینو رفتم و صورت او را در دستانم گرفت: اوه، نینو حالت خوبه؟!
نینو لبخندی زد و گفت: اره، این آقا ئه از من مراقبت کرد.
از جایم بلند شدم : ممنون آقا
مرد جوان سری تکان داد و درست همان لحظه که چشمش به دست ذخمی من افتاد ، چهره اش در هم رفت، او به دست من خیره شده بود؛ دستم را پشتم پنهان کردم و دست نینو را گرفتم: ویلیام حالا میتونیم بریم..