eitaa logo
فور نده!! | ح֞باب ابؽ🫧
70 دنبال‌کننده
19 عکس
1 ویدیو
1 فایل
حباب ها زود میترکن پس مراقب حباب های دور و برتون باشید 𝓶𝓮 @Theo_o
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
نونا،جیکوب،الیزابت،سارا،مدی،لیا،یوکی،نیروژو،مامانی،کوکی،جودی،جئونی و بگیتون که اسمتون رو یادم نمیاد یلداتون مبارک باشه من فداتون-
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ¹⁰ آسمان کم،کم داشت به رنگ نارنجی در می آمد و خورشید داغ تر از قبل می تابید. ویلیام به پایم خیره شده بود. ویلیام: پات خیلی درد میکنه؟ نگاهی به پایم انداختم و بعد به ویلیام نگاه کردم: نه، زیاد درد نمیکنه فقط بی حس شده. ویلیام از روی تخته سنگ پایین آمد و جلویم ایستاد، بعد دست هایش را پشت گردنش بهم گره زد و گفت ویلیام: بزار یه چیزی بگم، سوفی تو خیلی موجود عجیبی هستی. با تعجب گفتم: تو همین دو روز به این نتیجه رسیدی؟! ویلیام همینطور که داشت این طرف و آن طرف می‌رفت گفت: نه، من تو رو قبل از این هم دیده بودم، از نظر من تو عجیبی، چون مدام از همه چی دوری می‌کنی، مدام داری رو به جلو میری،انگار داری از همه چی فرار میکنی و‌ هیچ مقصدی نداری؛ تو واسه هیچی ذوق نمیکنی ، و هیچی برات مهم نیست، مهم نیست که الان پات خیلی درد می‌کنه ، برات مهم نیست که چند لحظه پیش نزدیک بود جونت رو از دست بدی. مشکل اینه که حتی نمیشه گفت که تو افسرده ای؛ و همین هم باعث میشه که دلم بخواد بیشتر بشناسمت. خنده ای حرص دار کردم و گفتم: تو هم عجیبی،مدام یجور رفتار میکنی انگار که چند ساله من رو میشناسی ، خیلی راحت باهام حرف میزنی انگار که من دوستتم- ویلیام پرید وسط حرفم: مگه دوستت نیستم؟!! با قاطعیت گفتم: نه، معلومه که نه ، چون حتی دو روز هم نمیشه که تو رو دیدم. ویلیام خواست حرف بزند که یک هو امیلی او را صدا زد. امیلی: راجر، یه لحظه بیا اینجا. ویلیام: باشه، آمدم. راجر، نمیدانم چرا امیلی او را راجر صدا کرد ، نکنه او دو اسم دارد؟ یا که ماجرا چیز دیگری است؟!. امیلی و ویلیام همانطور که گرم صبحت بودند داشتند به کمک اطلاعاتی که با آقای جوردن رد و بدل میکردند مکانمان را پیدا میکردند. در همان لحظه صدایی از کمی آن طرف تر به گوش رسید. نینو، نینو! چند نفر از پسر بچه ها داشتند شخصی به نام نینو را صدا می‌زدند. همه سرگرم خودشان بودند و کسی متوجه پسر بچه ها نشده بود، باند پای راستم را کمی محکم کردم و بعد کفش به پا کردم، راه رفتن برایم سخت بود اما غیر ممکن نبود.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ¹¹ پی صدا را گرفتم و به دو پسر بچه رسیدم یکی از آنها داشت بوته ها را میگشت و نام نینو را فریاد میزد و دیگری داشت به سختی از درختی که هیچ شاخه ای نداشت بالا می‌رفت. صدایشان کردم: بچه ها چی شده؟ دنبال چی میگردین ؟. پسرکی که داشت از درخت بالا می‌رفت پایین آمد و آن یکی که در بوته ها بود روی برگرداند، آن دو را می‌شناختیم، از بچه های پرورشگاه بودند. آدرین! پیتر! ، شما اینجا چکار میکنید شما که باید توی، منطقه کوهستانی باشید! پیتر: دیشب از اونجا فرار کردیم، دلمون میخواست یکم بگردیم. پرسیدم: خوب حالا چه اتفاقی افتاده؟! آدرین: بعد کلی فرار ، فرار به اینجا رسیدیم و از خستگی اینجا بیهوش شدیم و خوابمون برد، اما وقتی صبح بیدار شدیم... پیتر: اما وقتی صبح بیدار شدیم خبری از نینو نبود: کل این محوطه رو گشتیم و آخرش حتی خودمون هم گم شدیم. کمی دستپاچه شده بودم، نینو چندان سن زیادی هم نداشت، باید امید وار می‌بودیم که اتفاق بدی برای او رخ نداده است : باید بگردیم، بیشتر بگردیم ، بیاین نشانه گذاری کنیم تا جاهای تکراری رو نگردیم. در پی قدم اول بودم که یادم آمد باید به بقیه خبر بدهم وگرنه من هم از نظر آنها گم میشوم. به سمت محل استراحتمان رفتم و سعی کردم توجه لیا را به خود جلب کنم. لیا به محض اینکه متوجه حضور من شد با سر و صدا به سمتم آمد. :اوه، لیا آروم! لیا با حالتی کنجکاوانه گفت:اوه، ببخشید کاری با من داری؟! به سمت خودم اشاره کردم: نه، فقط من می‌خوام برم کمی توی جنگل بگردم، اگه کسی دنبالم گشت بهشون بگو تا نگران نشن. لیا چشمانش برقی زد: حتما!(گویا او در آن لحظه احساس میکرد از بزرگ ترین راز جهان خبر دارد) به سمت کیفم رفتم و چاقوی شکاری ام را برداشتم، با استفاده از آن می‌توانستیم بر روی درختان علامت بگذاریم. به سمت بچه ها باز گشتم ، قرار گذاشتیم که اگر بعد یک ساعت خبری از او نشد به مربی ها یا امیلی بگوییم ،به هر حال آنها باید تاوان شیطنتشان را هم بدهند. روی زمین هیچ رد پایی نبود، با آنکه بچه ها گفتند که کفش هایشان کاملا گلی است، هیچ نشانه ای از وجود انسان هم نبود. کامل گیج شده بودم، حتی اگر حیوانی هم نینو را خورده باشد باید خونی روی زمین ریخته شده باشد.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ¹² دیگر توان گشتن را نداشتیم؛ یک هو پیتر با خوشحالی گفت: فک کنم یه نشونه از نینو پیدا کردیم ! به سمت پیتر رفتم، پیتر تکه پارچه ای که مربوط به شال گردنشان بود را نشان داد ، این مال نینو ئه! تکه پارچه را برداشتم و آن را در جیبم گذاشتم. صدایی از بوته های آن طرف تر به گوش میرسید، بی اختیار به سمت بوته رفتم، احساس میکردم نینو در میان بوته ها مخفی شده است. دست در میان بوطه ها بردم که ناگهان، چیزی برنده دستم را در خود گرفت. بی اختیار جیغ زدم و محکم خودم را عقب کشیدم، در همان لحظه ویلیام از ناکجا آباد به سمتم آمد. ویلیام: سوفی خوبی؟!! صدای نفس های وحشت ناکی از میان بوته ها به گوش می‌رسید ،اول دو پنجه خاکستری و سپس پوزه ای وحشت ناک نمیان شد. او یک گرگ بود!! خودم را عقب کشیدم ، ویلیام مرا از جایم بلند کرد و گفت: بهتره فرار کنیم! نگاهی به گرگ خشمگین انداختم: نه، لازم نیست اون فقط چون من به قلمرو اون نفوذ کرده بودم اعصبانی بود. احساس کردم گرگ حرف مرا فهمیده بود ، چون سری تکان داد و بعد در بوته ها غیب شد. احساس سوزش شدیدی در دستم میکردم، دستم را بالا اوردم، گرگ دستم را گاز گرفته بود و حال دستم در حال خون ریزی بود. ویلیام محکم دستم را گرفت: وای، اوضاع دستت خیلی بده باید زود تر پانسمان شه! دستم را عقب کشیدم و لبخندی زدم: نه ، مشکلی نیست ،اول باید دوستم رو پیدا کنم!بعد میریم باشه. پیتر با خوشحالی گفت: سوفی! ببین نینیو !! سری چر خواندم ، نینو به همراه مردی جوان از آن سو داشت می آمد ، با خوشحالی به سمت نینو رفتم و صورت او را در دستانم گرفت: اوه، نینو حالت خوبه؟! نینو لبخندی زد و گفت: اره، این آقا ئه از من مراقبت کرد. از جایم بلند شدم : ممنون آقا مرد جوان سری تکان داد و درست همان لحظه که چشمش به دست ذخمی من افتاد ، چهره اش در هم رفت، او به دست من خیره شده بود؛ دستم را پشتم پنهان کردم و دست نینو را گرفتم: ویلیام حالا میتونیم بریم..
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ¹³ محکم دست نینو را گرفتم زیر لب زمزمه کردم: خوشحالم که سالمی، لطفاً دفعه دیگه سر به هوا بازی در نیاریدا چون ممکن بود بجای من یکی از شما ها توسط اون گرگ تیکه پاره بشید. آدرین ، پیتر و نینو به نشانه ی تایید سر تکان دادند، میشد ترس را در چشمانشان دید. به ویلیام نگاه کردم: ویلیام ، با بهتر بگم راجرـ کلمه راجر که به گوش ویلیام خورد کمی شوکه شد. ویلیام لبخندی مصنوعی زد و گفت: فعلا همون ویلیام صدا کن ، بعدا میگم چرا بقیه بهم میگن راجر.... : ویلیام ، تو چطور من رو پیدا کردی؟ ویلیام: بالاخره راه اصلی رو پیدا کردیم و وقتی که خواستیم حرکت کنیم لیا گفت ، که تو نیستی و مانمیتونیم بدون تو بریم، بهشون گفتم اونا برن خودم پیدات میکنم؛ امدم سراغت ،یکم این سمت و اون سمت رو نگاه کردم و متوجه شدم که روی درخت ها علامت زدید،وبعد هم صدای جیغت باعث شد بفهمم کجایی. از دستم به شکل عجیبی خون می آمد، لباس کرمی ام به رنگ قرمز در آمده بود. صدای رود خانه به گوش می‌رسید و بالاخره آسمان به چشم میخورد. یک هو پاهایم سست شد و به زمین افتادم. ویلیام: سوفی!بشین همین جا میرم امیلی رو میارم.امیلیی! دکتر! حالم خوش نبود احساس میکردم تمام انرژی ام را از دست داده ام. لیا به سمتم آمد: اوه، سوفی چرا سر تا پات خونیه، حالت خوبه؟! لبخندی زدم: آره خوبم، مشکلی نیست نگران نباش. امیلی به همراه مردی ناشناس که احتمالا همان دکتر بود به سمت آمد. امیلی کمی دست پاچه شده بود. دکتر : اوضاع دستت اصلأ جالب نیست ، باید برگردیم اردوگاه ، من به اندازه کافی با خودم وسیله ندارم. همه در حال آب بازی بودند و هم گروهی های من هم داشتند به هر شکلی که میشد ماهی میگرفتند، ماهی هایی که بیشتر حکم مورچه ماهی داشتند تا ماهی برای وعده شام. از جایم بلند شدم ، امیلی از درون کیفی که به همراه داشت ، حوله ای بیرون آورد: بیا فعلا این رو بزار روی دستت. حوله را روی دستم گذاشتم و طولی نکشید که آن حوله هم به رنگ قرمز در آمد. به راه افتادیم و از همان میانبری که امیلی درموردش به من گفته بود رفتیم. میانبر بیشتر شبیه تفریح گاه جنگلی بود تعداد انبوه درختان در آنجا کمتر بود و زمین آن قیمت هم خاکی بود،بدون وجود سنگ، شاخه و یا حتی چاله ای خطر ناک. به اردو گاه رسیدیم و به سمت بهداری رفتیم، روی صندلی نشستم و چشمانم را بستم، احساس خستگی میکردم ، خستگی که نیاز به خواب ابدی داشت تا از بین برود. دکتر دارو به دستم زد و آن را باند پیچی کرد. حالا برو روی تخت دراز بکش باید به دات هم یه نگاه بندازم. تنم که به تخت خوردم ، چشمانم گرم خواب شدن ، فقط همهمه ای تا مفهوم به گوشم میرسید تا اینکه احساس کردم کسی مرا تکان میدهد. امیلی: سوفی بیدار شو. در جایم نشستم و کمی چشم هایم را مالیدم. دکتر گفت که احتمال داره دستت عفونت کنه اما خوب اون کلی بهش دارو زده تا این اتفاق نیوفته، درمورد پات هم ضرب دیده و زیاد اتفاق بدی نیفتاده ، حالا هم برگرد به چادرت و کمی استراحت کن.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ¹⁴ تشکر کردم و از بهداری خارج شدم. یک هو امیلی صدایم کرد:راستی، نگران لباست هم نباش برات یه بسته جدید میارم. :ممنون. وارد چادر شدم و روی همان زمین سفت بدون هیچ پتویی به خواب رفتم . آرام چشمانم را باز کردم، خواب چندان خوشی نکرده بودم ، در خواب فقط همهمه و چیز های نامفهوم بود. صدای همهمه بچه ها به گوش می‌رسید گویا شب شده بود و آنها بازگشته بودند. لیا ، نیجل و لانا وارد چادر شدند. لیا به سمتم آمد: اوه،سوفی حالت خوبه؟! چرا روی زمین دراز کشیدی؟ :من خوبم، فقط خسته بودم، توانش رو نداشتن رتخت خوابم رو بیارم. لیا بسته لباس را نشانم داد: بیا لباسات رو عوض کن و بعد بیا برای شام. :باشه،ممنون. نیجل به دست و پای پاند پیچی شده ام خیره شده بود. نیجل: میخوای پیشت بمونم؟! لبخندی زدم: نه ، ممنون تو برو شام بخور. ساپورت، لباسم را عوض کردم و کلاه لانا را سر جایش گذاشتم. غذا خوری مثل همیشه شلوغ بود. دست روی شانه ام آمد. ویلیام: حالت چطوره ؟ :بهترم، اوه راستی چه خبر از بچه ها! اونا کجان؟! ویلیام:نگران نباش، آقای جوردن گفت برسون می‌گردونه کوهستان و فکر می‌کنه همین ترس گمشدن برای تنبیهشون کافیه. نفس راحتی کشیدم، انتظار سنگ دلی بیشتری از آقای جوردن می‌داشتم. قبل اینکه به سمت میز گروه خودمان راهم را کج کنم ، ویلیام گفت: نه ، نباید بری پیش میز خودتون. با تعجب پرسیدم: برای چی؟ ویلیام: از آنجای که این اتفاق ها برات افتاد ، تو نتونستی برای شام خودت ماهی بگیری، برای همین امیلی به بچه ها گفت که یکی برای تو هم ماهی بگیره، اما خوب دوستات ، بزور برای خودشون ماهی می‌گرفتند چه برسه به اینکه بخوان برای یه نفر دیگه هم بگیرن، برای همین من قبول کردم؛ حالا سهم ماهی تو پیش ماست. روی میز نشستم: دوستات کجان؟ ویلیام: ایوان همون جا کنار رودخانه ماهیش رو کباب کرد، اون دونفر دیگه هم زود تر غذاسون رو خوردن. : ممنون بابت ماهی هایی که برام گرفتی، برات جبران میکنم. ویلیام: لازم نیست ، راستی میتونی از دستت استفاده کنی؟! : اوه، آره مشکلی نیست. بشقاب ماهی را بالا آوردم و بویش کردم، بویش گشنیز ، لیمو و کمی کاری میداد. آرام با چاقو تکه تکه اش کردم و با چنگان آن را خوردم . زنگ به صدا در آمد، از جایم بلند شدم. ویلیام که هنوز درحال خوردن بود گفت: دیگه نمیخوری؟! :نه،زنگ به صدا در آمده باید بریم صف بگیریم.