در جست و جوی شادی ¹¹
پی صدا را گرفتم و به دو پسر بچه رسیدم یکی از آنها داشت بوته ها را میگشت و نام نینو را فریاد میزد و دیگری داشت به سختی از درختی که هیچ شاخه ای نداشت بالا میرفت.
صدایشان کردم: بچه ها چی شده؟ دنبال چی میگردین ؟.
پسرکی که داشت از درخت بالا میرفت پایین آمد و آن یکی که در بوته ها بود روی برگرداند، آن دو را میشناختیم، از بچه های پرورشگاه بودند.
آدرین! پیتر! ، شما اینجا چکار میکنید شما که باید توی، منطقه کوهستانی باشید!
پیتر: دیشب از اونجا فرار کردیم، دلمون میخواست یکم بگردیم.
پرسیدم: خوب حالا چه اتفاقی افتاده؟!
آدرین: بعد کلی فرار ، فرار به اینجا رسیدیم و از خستگی اینجا بیهوش شدیم و خوابمون برد، اما وقتی صبح بیدار شدیم...
پیتر: اما وقتی صبح بیدار شدیم خبری از نینو نبود: کل این محوطه رو گشتیم و آخرش حتی خودمون هم گم شدیم.
کمی دستپاچه شده بودم، نینو چندان سن زیادی هم نداشت، باید امید وار میبودیم که اتفاق بدی برای او رخ نداده است :
باید بگردیم، بیشتر بگردیم ، بیاین نشانه گذاری کنیم تا جاهای تکراری رو نگردیم.
در پی قدم اول بودم که یادم آمد باید به بقیه خبر بدهم وگرنه من هم از نظر آنها گم میشوم.
به سمت محل استراحتمان رفتم و سعی کردم توجه لیا را به خود جلب کنم.
لیا به محض اینکه متوجه حضور من شد با سر و صدا به سمتم آمد.
:اوه، لیا آروم!
لیا با حالتی کنجکاوانه گفت:اوه، ببخشید کاری با من داری؟!
به سمت خودم اشاره کردم: نه، فقط من میخوام برم کمی توی جنگل بگردم، اگه کسی دنبالم گشت بهشون بگو تا نگران نشن.
لیا چشمانش برقی زد: حتما!(گویا او در آن لحظه احساس میکرد از بزرگ ترین راز جهان خبر دارد)
به سمت کیفم رفتم و چاقوی شکاری ام را برداشتم، با استفاده از آن میتوانستیم بر روی درختان علامت بگذاریم.
به سمت بچه ها باز گشتم ، قرار گذاشتیم که اگر بعد یک ساعت خبری از او نشد به مربی ها یا امیلی بگوییم ،به هر حال آنها باید تاوان شیطنتشان را هم بدهند.
روی زمین هیچ رد پایی نبود، با آنکه بچه ها گفتند که کفش هایشان کاملا گلی است، هیچ نشانه ای از وجود انسان هم نبود.
کامل گیج شده بودم، حتی اگر حیوانی هم نینو را خورده باشد باید خونی روی زمین ریخته شده باشد.
در جست و جوی شادی ¹²
دیگر توان گشتن را نداشتیم؛ یک هو پیتر با خوشحالی گفت: فک کنم یه نشونه از نینو پیدا کردیم !
به سمت پیتر رفتم، پیتر تکه پارچه ای که مربوط به شال گردنشان بود را نشان داد ، این مال نینو ئه!
تکه پارچه را برداشتم و آن را در جیبم گذاشتم.
صدایی از بوته های آن طرف تر به گوش میرسید، بی اختیار به سمت بوته رفتم، احساس میکردم نینو در میان بوته ها مخفی شده است.
دست در میان بوطه ها بردم که ناگهان، چیزی برنده دستم را در خود گرفت.
بی اختیار جیغ زدم و محکم خودم را عقب کشیدم، در همان لحظه ویلیام از ناکجا آباد به سمتم آمد.
ویلیام: سوفی خوبی؟!!
صدای نفس های وحشت ناکی از میان بوته ها به گوش میرسید ،اول دو پنجه خاکستری و سپس پوزه ای وحشت ناک نمیان شد.
او یک گرگ بود!!
خودم را عقب کشیدم ، ویلیام مرا از جایم بلند کرد و گفت: بهتره فرار کنیم!
نگاهی به گرگ خشمگین انداختم: نه، لازم نیست اون فقط چون من به قلمرو اون نفوذ کرده بودم اعصبانی بود.
احساس کردم گرگ حرف مرا فهمیده بود ، چون سری تکان داد و بعد در بوته ها غیب شد.
احساس سوزش شدیدی در دستم میکردم، دستم را بالا اوردم، گرگ دستم را گاز گرفته بود و حال دستم در حال خون ریزی بود.
ویلیام محکم دستم را گرفت: وای، اوضاع دستت خیلی بده باید زود تر پانسمان شه!
دستم را عقب کشیدم و لبخندی زدم: نه ، مشکلی نیست ،اول باید دوستم رو پیدا کنم!بعد میریم باشه.
پیتر با خوشحالی گفت: سوفی! ببین نینیو !!
سری چر خواندم ، نینو به همراه مردی جوان از آن سو داشت می آمد ، با خوشحالی به سمت نینو رفتم و صورت او را در دستانم گرفت: اوه، نینو حالت خوبه؟!
نینو لبخندی زد و گفت: اره، این آقا ئه از من مراقبت کرد.
از جایم بلند شدم : ممنون آقا
مرد جوان سری تکان داد و درست همان لحظه که چشمش به دست ذخمی من افتاد ، چهره اش در هم رفت، او به دست من خیره شده بود؛ دستم را پشتم پنهان کردم و دست نینو را گرفتم: ویلیام حالا میتونیم بریم..
در جست و جوی شادی ¹³
محکم دست نینو را گرفتم زیر لب زمزمه کردم: خوشحالم که سالمی، لطفاً دفعه دیگه سر به هوا بازی در نیاریدا چون ممکن بود بجای من یکی از شما ها توسط اون گرگ تیکه پاره بشید.
آدرین ، پیتر و نینو به نشانه ی تایید سر تکان دادند، میشد ترس را در چشمانشان دید.
به ویلیام نگاه کردم: ویلیام ، با بهتر بگم راجرـ
کلمه راجر که به گوش ویلیام خورد کمی شوکه شد.
ویلیام لبخندی مصنوعی زد و گفت: فعلا همون ویلیام صدا کن ، بعدا میگم چرا بقیه بهم میگن راجر....
: ویلیام ، تو چطور من رو پیدا کردی؟
ویلیام: بالاخره راه اصلی رو پیدا کردیم و وقتی که خواستیم حرکت کنیم لیا گفت ، که تو نیستی و مانمیتونیم بدون تو بریم، بهشون گفتم اونا برن خودم پیدات میکنم؛ امدم سراغت ،یکم این سمت و اون سمت رو نگاه کردم و متوجه شدم که روی درخت ها علامت زدید،وبعد هم صدای جیغت باعث شد بفهمم کجایی.
از دستم به شکل عجیبی خون می آمد، لباس کرمی ام به رنگ قرمز در آمده بود.
صدای رود خانه به گوش میرسید و بالاخره آسمان به چشم میخورد.
یک هو پاهایم سست شد و به زمین افتادم.
ویلیام: سوفی!بشین همین جا میرم امیلی رو میارم.امیلیی! دکتر!
حالم خوش نبود احساس میکردم تمام انرژی ام را از دست داده ام.
لیا به سمتم آمد: اوه، سوفی چرا سر تا پات خونیه، حالت خوبه؟!
لبخندی زدم: آره خوبم، مشکلی نیست نگران نباش.
امیلی به همراه مردی ناشناس که احتمالا همان دکتر بود به سمت آمد.
امیلی کمی دست پاچه شده بود.
دکتر : اوضاع دستت اصلأ جالب نیست ، باید برگردیم اردوگاه ، من به اندازه کافی با خودم وسیله ندارم.
همه در حال آب بازی بودند و هم گروهی های من هم داشتند به هر شکلی که میشد ماهی میگرفتند، ماهی هایی که بیشتر حکم مورچه ماهی داشتند تا ماهی برای وعده شام.
از جایم بلند شدم ، امیلی از درون کیفی که به همراه داشت ، حوله ای بیرون آورد: بیا فعلا این رو بزار روی دستت.
حوله را روی دستم گذاشتم و طولی نکشید که آن حوله هم به رنگ قرمز در آمد.
به راه افتادیم و از همان میانبری که امیلی درموردش به من گفته بود رفتیم. میانبر بیشتر شبیه تفریح گاه جنگلی بود تعداد انبوه درختان در آنجا کمتر بود و زمین آن قیمت هم خاکی بود،بدون وجود سنگ، شاخه و یا حتی چاله ای خطر ناک.
به اردو گاه رسیدیم و به سمت بهداری رفتیم، روی صندلی نشستم و چشمانم را بستم، احساس خستگی میکردم ، خستگی که نیاز به خواب ابدی داشت تا از بین برود.
دکتر دارو به دستم زد و آن را باند پیچی کرد.
حالا برو روی تخت دراز بکش باید به دات هم یه نگاه بندازم.
تنم که به تخت خوردم ، چشمانم گرم خواب شدن ، فقط همهمه ای تا مفهوم به گوشم میرسید تا اینکه احساس کردم کسی مرا تکان میدهد.
امیلی: سوفی بیدار شو.
در جایم نشستم و کمی چشم هایم را مالیدم.
دکتر گفت که احتمال داره دستت عفونت کنه اما خوب اون کلی بهش دارو زده تا این اتفاق نیوفته، درمورد پات هم ضرب دیده و زیاد اتفاق بدی نیفتاده ، حالا هم برگرد به چادرت و کمی استراحت کن.
در جست و جوی شادی ¹⁴
تشکر کردم و از بهداری خارج شدم.
یک هو امیلی صدایم کرد:راستی، نگران لباست هم نباش برات یه بسته جدید میارم.
:ممنون.
وارد چادر شدم و روی همان زمین سفت بدون هیچ پتویی به خواب رفتم .
آرام چشمانم را باز کردم، خواب چندان خوشی نکرده بودم ، در خواب فقط همهمه و چیز های نامفهوم بود.
صدای همهمه بچه ها به گوش میرسید گویا شب شده بود و آنها بازگشته بودند.
لیا ، نیجل و لانا وارد چادر شدند.
لیا به سمتم آمد: اوه،سوفی حالت خوبه؟! چرا روی زمین دراز کشیدی؟
:من خوبم، فقط خسته بودم، توانش رو نداشتن رتخت خوابم رو بیارم.
لیا بسته لباس را نشانم داد: بیا لباسات رو عوض کن و بعد بیا برای شام.
:باشه،ممنون.
نیجل به دست و پای پاند پیچی شده ام خیره شده بود.
نیجل: میخوای پیشت بمونم؟!
لبخندی زدم: نه ، ممنون تو برو شام بخور.
ساپورت، لباسم را عوض کردم و کلاه لانا را سر جایش گذاشتم.
غذا خوری مثل همیشه شلوغ بود.
دست روی شانه ام آمد.
ویلیام: حالت چطوره ؟
:بهترم، اوه راستی چه خبر از بچه ها! اونا کجان؟!
ویلیام:نگران نباش، آقای جوردن گفت برسون میگردونه کوهستان و فکر میکنه همین ترس گمشدن برای تنبیهشون کافیه.
نفس راحتی کشیدم، انتظار سنگ دلی بیشتری از آقای جوردن میداشتم.
قبل اینکه به سمت میز گروه خودمان راهم را کج کنم ، ویلیام گفت: نه ، نباید بری پیش میز خودتون.
با تعجب پرسیدم: برای چی؟
ویلیام: از آنجای که این اتفاق ها برات افتاد ، تو نتونستی برای شام خودت ماهی بگیری، برای همین امیلی به بچه ها گفت که یکی برای تو هم ماهی بگیره، اما خوب دوستات ، بزور برای خودشون ماهی میگرفتند چه برسه به اینکه بخوان برای یه نفر دیگه هم بگیرن، برای همین من قبول کردم؛ حالا سهم ماهی تو پیش ماست.
روی میز نشستم: دوستات کجان؟
ویلیام: ایوان همون جا کنار رودخانه ماهیش رو کباب کرد، اون دونفر دیگه هم زود تر غذاسون رو خوردن.
: ممنون بابت ماهی هایی که برام گرفتی، برات جبران میکنم.
ویلیام: لازم نیست ، راستی میتونی از دستت استفاده کنی؟!
: اوه، آره مشکلی نیست.
بشقاب ماهی را بالا آوردم و بویش کردم، بویش گشنیز ، لیمو و کمی کاری میداد.
آرام با چاقو تکه تکه اش کردم و با چنگان آن را خوردم .
زنگ به صدا در آمد، از جایم بلند شدم.
ویلیام که هنوز درحال خوردن بود گفت: دیگه نمیخوری؟!
:نه،زنگ به صدا در آمده باید بریم صف بگیریم.
در جست و جوی شادی ¹⁵
ظرف های غذا را روی میز گذاشتیم و به سمت فضای باز اردو گاه رفتیم تا به صف گروه خود بپیوندیم.
آقای جوردن بلند گو را در دست گرفت:«همون طور که به هتون کنار رودخونه گفتم، قرار امشب گشت زنی داشته باشیم، این هماهنگی فقط برای امشب و از شب های دیگه خودتون بدون اینکه من بهتون بگم باید برید گشت بزنید و اطمینان حاصل کنید که همه خوابن و توی جنگل کسی در حال شیطنت کردن نیست؛ این اسامی هایی که میخونم برای این هفته گشت میزنن و بقیه میرن میخوابن »
اسم ها را یکی، یکی گفت، از هر گروهی یک نفر.
الکس، میرابل،راجر، سوفی.......،سوفی.
اسم من را خواند و بچه ها با ذوق به سمت چادر هایشان رفتند.
آقای جوردن ادامه داد:«خوب حالا هر دونفر یک گروه تشکیل بدید، دختر ها! باهم گروه تشکیل ندید که اتفاق خوبی نمی یوفته!»
پسر ها قصد داشتند همه باهم گروه تشکیل بدهند که حرف آقای جوردن آنها را از زندگی نا امید کرد، ویلیام دستی روی شانه ام گذاشت.
ویلیام: من با تو گروه تشکیل میدم.
با تعجب نگاهش کردم، اوه یادم نبود که اسمش راجر است...
: خوبه، بریم وسایل بگیریم.
ویلیام:مطمئنی میخوای برای گشت زنی شبانه بیای؟؛
میخوای به آقای جوردن بگی بخاطر وضعیتت،تو رو برای هفته ی بعدی بزاره؟
:نه، مشکلی نیست ، من واقعا خوبم.
حرفم را تمام نکردم که یک هو چشمانم تار شد و تعادلم را به یک دفعه از دست دادم؛ صدا های اطرافم کمی مبهم شده بودن،واضح آنها را نمیشنیدن.
چند باری پلک زدم و چشم هایش را مالیدم تا که بالاخره تاری از بین رفت.
ویلیام با صورتی وحشت زده به من خیره شده بود.
ویلیام: با این حال ، بازم اسرار داری که حالت خوبه؟!!
لبخندی زدم و بعد دست به زانو شدم و در جایم ایستادم.
: اره، فقط یه لحظه تعادلم رو از دست دادم همین، من واقعا مشکلی ندارم.
ویلیام: چرا لجبازی میکنی سوفی.
:لجبازی نمیکنم، من خوبم!بیا بریم وسایل رو بگیریم.
دستی به لباسم زدم و آن را تکاندم.
ویلیام: باشه اما زیاد طولش نمیدیم و فقط یه قسمت کوچیک رو میگردیم!
از روی ناچاری قبول کردم: باشه.
به سمت مربی مربوطه رفتیم، مربی دو چراغ قوه با برد زیاد نور داد به همراه اسپری فلفل.
با تعجب به اسپری نگاه کردم: این برای چیه؟
مربی: جهت احتیاط، شما نمیدونید امکان داره با چه آدم هایی برخورد کنید.
مربی یک چیز دیگر هم داد، یک کلید ؟
این یکی تا مفهوم تر از قبلی بود: این دیگه برای چیه؟!
مربی: امکان داره با حیوانات برخورد کنید، اگه احساس کردید خطر ناکن ، یا حتی اگه به هر دلیل دیگه ای احساس خطر کردید، این دکمه رو بزنید .
این به بلند گوی اصلی و به اتاق کنترل وصله پس اگه این اتفاق بیوفته زود نجات پیدا میکنید.
مربی به لب تابش نگاه کرد: کدوم محوطه رو برای گشت زنی شما بزارم؟
ویلیام: کوچک ترین منطقه، لطفاً.
مربی: باشه، اما فردا باید به جبرانشبزرگترین منطقه رو بردارید، مشکلی ندارید؟
ویلیام: نه، مشکلی نیست.
مربی به جایی اشاره کرد: اون تابلوی شماره ۳ رو میبینید، اون محطه ای یه که امشب باید توش گشت بزنید، برای حد و مرز اون محوطه هم باید بگم که درختان با ربان قرمز بسته شدند.
-فهمیدیم...
در جست و جوی شادی ¹⁶
مربی:اسم هاتون؟
سوفی هتکار.
راجر اوباما.
راجر،راجر،راجر اوباما، کی قرار است داستان اسم دروغینش را به من بگوید، ماجرا چیست که از همان اول هم با دروغ جلو آمده است، چرا انگار راضی دارد، راضی که گویا به من هم مربوط میشود، یا شاید که مربوط خواهد شد.
به سمت جنگل رفتیم ، تاریکی جنگل به شکل عجیبی واهمه آور بود، ویلیام یه همان راجر چراغ را روشن کرد و گفت: نگران نباش تنها هیولا هایی که توی این جنگلها و امکان داره خطر ناک باش، آدم هایی هستن که توی این جنگل پنهان شدن.
به نشانه تایید سر تکان دادم و چراغ قوه ام را روشن کردم.
وارد جنگل شدیم.
ویلیام:بهتره بجای اینکه با چراغ دنبال آدم بگردیم ،با گوش هامون صدای ها رو دنبال کنیم.
در جایم ایستادم و به ویلیام خیره شدم.
ویلیام: چرا وایسادی؟پات درد میکنه؟!
:نه،فقط میخوام بدونم کی میخوای راستش رو بگی.
ویلیام: راست چی؟
:اینکه چرا به من گفتی اسمت ویلیامه اما اسمت در اصل راجر ه.
ویلیام: بیا راه بریم ، بهت میگم.
ماجرا برمیگرده به ۱۴ سال پیش.
مرابل با کلی سبد که پر از مواد غذایی بودن وارد پرورشگاه شد،چهرش ناراحت بود.
سبد ها رو روی زمین گذاشت و یکیشون که با پارچه ی سیاهی پوشیده شده بود رو در آغوشش گرفت.
به سمتش رفتم و ازش پرسیدم که چرا ناراحته،
گفت وقتی داشته میومده،یه مرد کمکش کرده تا وسایل رو بیاره ، و وقتی که به پرورشگاه رسیدند اون کرد این سبد رو کنار سبد های گذاشته و رفته.
میرابل زانو زد ، پارچه را کنار زد و سبد را به من نشان داد.
دختر بچه ای کوچک در آن خوابیده بود که نامش...
سوفی بود.
در جایم خوشکم زد،سوفی؟من؟ من آن دختر بچه بودم!
ویلیام ادامه داد: ما سال ها در فروشگاه در کنار هم بودیم، اما وقتی من ۱۰ سالم شد مجبور شدم پرورشگاه را ترک کنم.
دیروز وقتی که تو را دیدم خیلی خوشحال شدم، به سمتت آمدم تا سلام کنم و بعد متوجه شدم که تو مرا به خاطر نمی آوری، به همین دلیل ترجیح دادم که خود را معرفی نکنم، احساس کردم اینکه من را بیاد نیاوری بهتر است.
: ولی اصلا حواست نبود که همه تو رو به اسم اصلیت صدا میکنن و آخرش من هم شک میکنم.
ویلیام: درسته، حالا از این به بعد تو هم من رو راجر صدا بزن.
روی برگرداندم و به جلوی پایم خیره شدم:هوم باشه.
راجر: البته اینکه من رو به یاد نیاری چیز طبیعی یه،چون ما آخرین بار ۱۰ سال پیش ملاقات کردیم وقتی که تو فقط ۶ سالت بوده.
:چهره ام کمی در هم رفت: عام، شاید خوب راستش ، میدونی اون زمان میرابل هم رفت و کسی به جای اون آمد که چندتا پسر شیطون داشت، و به خاطر همین هم بچه های پرورشگاه بعد از رفتن میرابل به روز خوش هم نداشتند...
ویلیام: اوه، متاسفم.