🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد كمال قشمي
تاریخ و محل شهادت
3/4/67 ماووت
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
شهید کمال قشمی، سال ۱۳۴۴ش در زنجان چشم به جهان هستی گشود. کودکی بیش نبود که گرفتار سوختگی شدید شد و بخش اعظم بدنش سوخت و بهعلت درمان نادرست، از پیوند ناقص پوست رنج میبرد. کمال از همان دوران کودکی شروع به فراگیری کلامالله مجید کرد و با ورود به سن تحصیل، دوران ابتدایی را در سال ۱۳۴۹ش در مدرسه رازی زنجان آغاز و در سال ۱۳۵۶ش به پایان رساند. او چون زودتر از موعد به مدرسه رفته بود، در ابتدا نسبت به تحصیل علاقهای نشان نمیداد ولی پس از آن با تشویق خانواده و معلمین جذب تحصیل شد و با جدیت به درس خواندن مشغول گردید. کمال در ابتدای تحصیلاتش مبتلا به بیماری سختی شد و تا دم مرگ پیش رفت اما شفا یافت. او در کنار تحصیل، در مغازه خیاطی داییاش کار میکرد و علاوه بر پر کردن اوقات فراغت به امرار معاش خانواده نیز کمک میکرد. بعدها وقتی پدرش علاقه او را به کار دید، مغازه خیاطیای برای وی و برادرش تهیه کرد تا در آنجا مشغول بهکار شوند. کمال، دوران راهنمایی را در سال ۱۳۵۶ش در مدرسه راهنمایی خاقانی زنجان آغاز کرد و همزمان، با جریان فراگیر انقلاب اسلامی همراه شد. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی - زمانی که چهارده سال بیشتر نداشت - فعالیتهای انقلابی خود را در کنار تحصیل پی گرفت و سرانجام، بهخاطر حضور در بسیج و جبهههای پیکار حق علیه باطل، پس از پایان دوره راهنمایی، ترک تحصیل کرد. بهدنبال شروع جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، داوطلبانه به جبهه رفت اما بهدلیل سن کم از حضور وی در جبهه ممانعت بهعمل آمد تا اینکه در شناسنامهاش دست برد و سن خود را دو سال بزرگتر کرد و با گذراندن دورههای آموزش نظامی، به میادین نبرد اعزام گردید. قشمی اولینبار به منطقه سومار اعزام شد و پس از بازگشت، به استخدام رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان درآمد. سال ۱۳۶۲ش ازدواج نمود و دو ماه بعد، دوباره راهی مناطق جنگی شد. کمال در زمان جنگ تحمیلی حدوداً شش مرتبه مجروح شد. یک نوبت از ناحیه پا بهشدت زخمی و در یکی از بیمارستانهای شیراز بستری شد. چندی بعد نیز بهعلت خونریزیهای زیاد دچار ضعف اعصاب شد و خود از این مسئله در رنج بود. قشمی طی عملیات خیبر، معاونت گروهان گردان ابوذر و در عملیات کربلای ۵ نیز فرماندهی گردان ولیعصر (عج) را به عهده گرفت. سرانجام، درحالیکه فرماندهی گردان امام حسین (ع) را بر عهده داشت، در تاریخ سوم تیرماه سال ۱۳۶۷ هجری شمسی در سن بیست و سه سالگی در منطقه ماووت بهشدت مجروح شد و بههنگام انتقال به بیمارستان، بر اثر خونریزی زیاد به شهادت رسید. مزار پاکش در گلزار شهدای زنجان قرار دارد. از شهید کمال قشمی، یک فرزند به یادگار ماند.
#شهید_کمال_قشمی
🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد هرچند حامد جوانی 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم حامد را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند
#شهید_حامد_جوانی
🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
شهید مدافع حرم "حامد جوانی" که بدون 2 دست و 2 چشم به شهادت رسید، در وصیتنامه خود نگاشته بود:ای عاشقان اهل بیت رسول الله من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین(ع) میجنگیدم تا شهید شوم و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنهای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع بکنم. لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.
#شهید_حامد_جوانی
🌷 @byadshohada🌷
😊 لبخندشهدایی 😊
عراق منطقه رو زیر آتیش شدید گرفته بود
صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد حاج آقا میثمی رو به زور هول دادیم توی یه سنگر
سنگر کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر جا نمی شد
اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت خمپاره پریده بودن توس سنگر
حاج آقا میثمی بهم گفت :
" می دونی چرا توی سنگر به این کوچیکی جا شدیم ؟ "
گفتم :
" نه حاجی .. ! چرا .. ؟ "
گفت :
" به خاطر ترس ! اگر انسان هم از خدا بترسه ، دنیا براش کوچیک میشه .. !! " ..
#شهید_عبد_الله_میثمی
🌷 @byadshohada🌷
🌷به یاد شهدا🌷
چه لذتی داره اخبـار اعلام کـنه:
شــنوندگان عزیـز
نمــاز عیـد فــطر بـه امامت قائم آل محمد ،
مــهدی فــاطمــه(س)
در (خیـابـان عشــق، بـیـن الحــرمــیـن)
و چه زیـبـا تر دعای اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکبْرِیاءِ وَ الْعَظِمَة
بـا صـدای دلنشــیـن "مــولا صـاحــب الزمــان"
#یاایهاالعزیز
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد حامد جواني
تاریخ و محل شهادت
3/4/94 بيمارستان بقية الله تهران
گروه
شهيد مدافع حرم
زندگینامه
ستوان یکم پاسدار«حامد جوانی» 25 اردیبهشت ماه بر در حین درگیری با تروریست های تکفیری بر اثر اصابت ترکش های خمپاره از ناحیه چشم و دو دست مجروح شد و پس از چهل روز در کمابودن در بیمارستان بقیه الله تهران به فیض شهادت نائل آمد.
شهید جوانی از رزمندگان نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جمعی لشگر 31 عاشوراء استان آذربایجان شرقی بود که 25 سال سن داشت. مادر شهيد :در سال 1369 به دنیا آمد؛ از همان اول سعی کردیم او را در فضای مذهبی قرار بدهیم تا به قول خودمان بچه هیئتی باربیاید.در سال 88 وارد سپاه شد و رغبتش برای خدمت به نظام و انقلاب بیشتر شد. او همیشه می خواست طوری زندگی کند که برای دین و انقلاب مثمر ثمر باشد. با همین اندیشه و نیت بود که در تیر ماه سال 94 به شهادت رسید. من کار خاص و اساسی برای حامد نکردم بلکه سعی کردم همین روال درست و ساده ی تربیت دینی را در پیش بگیرم. مثلا از کودکی او را به نماز و روزه ترغیب می کردیم و او نیز از همان بچگی هم نمازهایش را می خواند و هم در امر روزه و دیگر واجبات مبادرت داشت.حامد خیلی پاک و صادق بود؛ به من و پدرش بسیار احترام قائل می شد. اگر از او درخواستی می کردم هر کار مهمی هم که در دست داشت رها می کرد تا حرف من زمین نماند.
#شهید_حامد_جوانی
🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
گفتند حالا كه «مرگ بر شاه» همه گير شده، شعار جديد بديم. «شاه زنازاده است، خميني آزاده است». آشفته شده بود. گفت: رضاخان ازدواج كرده، اين شعار حرام است. از پلكان حرام كه نمي شود به بام سعادت حلال رسيد
#شهید_محمد_حسین_بهشتی
🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
از توصيه هاي ايشان به فرزندشان:
فرزندش پرسيد: در زندگي، به دنبال چه اشخاصي بايد حركت كنيم؟ دكتر پاسخ داد: « در پي كساني برويد كه هر چه به جنبه هاي خصوصي زندگي آنها نزديكتر مي شويد، تجلي ايمان را بيشتر بيابيد» .
#شهید_محمد_حسین_بهشتی
🌷 @byadshohada🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
و لا يمكن الفرار
ديدني بود برخورد بچه ها با اسراي دشمن بعثي در روزهاي اول جنگ؛ يك الف بچه با دو وجب و نيم قد و بالا، يك مشت آدم گردن كلفت سبيل از بناگوش در رفته را مي انداخت جلو و رديف مي كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزي كه بر جانشان افتاده بود. هر چي مي گفتي مثل طوطي تكرار مي كردند و كاري به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آنجالب تر شايد، عربي صحبت كردن بچه هاي خودمان بود. به محض اينكه يك نفر سر و دمش مي جنبيد و فكر فرار به سرش مي زد تنها چيزي كه بلد بودند اين بود كه سلاحشان را مي گرفتند به سمت آنها و مي گفتند: و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چي مي فهميدند، خدا عالم است
🌷 @byadshohada 🌷
جام جهانی داشتیم
وقتي جام جهاني مد نبود
یک طرفش ما بودیم
طَرفِ دیگهاش همهی جهان...
#مردان_بی_ادعا😔
🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد حسن جعفر بگلو
تاریخ و محل شهادت
7/4/67 شاخ شميران
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
شهید حسن جعفربگلو، سال ۱۳۴۲ش در تهران چشم به جهان هستی گشود. مادر هر بار با نام مبارک حقتعالی به حسن شیر داد و او با شنیدن کلام وحی پرورش یافت. از کودکی علاقه خاصی به قرائت کلامالله مجید داشت، بههمین علت به آموختن آن همت گماشت. حسن در سن هفت سالگی به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک دیپلم تحصیلاتش را ادامه داد. در زمان فراگیر شدن مبارزات مردمی انقلاب اسلامی، به موج خروشان تظاهرکنندگان پیوست و فعالیت سیاسی خود را آغاز نمود. بهدنبال ورود حضرت امام خمینی (ره) به میهن اسلامی در جمع استقبالکنندگان ایشان قرار گرفت. حسن بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، مبارزه با ضدانقلاب را جزو مهمترین کارهای خود قرار داد و با یاری بچههای مسجد محل بهواسطه انجام فعالیتهای فرهنگی - و همینطور قصهنویسی - به سهم خود، گامی ارزنده در جهت تبلیغ و نشر فرهنگ اسلامی برداشت. حسن بعد از حضور در کلاسهای داستاننویسی حوزه هنری، از جمله کسانی بود که در نوشتن و به چاپ رساندن کتاب سوره - بچههای مسجد - همکاری داشت. شهید جعفربگلو برای مدتی نیز در کیهان بچهها فعالیت نمود. چندی بعد به دانشگاه تهران راه یافت و تحصیلاتش را در رشته فلسفه ادامه داد، اما در سال دوم تغییر رشته داد و رشته جغرافیا را انتخاب کرد. هشتم دیماه ۱۳۶۱ش زمانی بود که شهید بزرگوار، لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر تن نمود و پس از آن بود که طی عملیاتهای بیشمار، حماسهها آفرید. فرمانده دلاور تیپ ۱ لشگر ۲۷ محمد رسولالله (ص) یک نوبت از ناحیه سینه بهشدت مجروح گشت، حسن قبل از آن نیز در لشگر الزهرا (س) با دشمنان اسلام جنگیده بود. سرانجام، این مبارز نستوه در شب هفتم تیرماه سال ۱۳۶۷ هجری شمسی بهواسطه اصابت خمپاره به تانک در آتش عشق الهی سوخت و زمین منطقه شاخشمیران را به خون سرخ خویش زینت داد. پارههای پیکر سردار بیست و پنج ساله سپاه اسلام، شهید حسن جعفربگلو را در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپردند.
#شهید_حسن_جعفر_بگلو
🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
دست هاي مرا از تابوت بيرون گذاريد تا دنيا پرستان بدانند كه دست خالي از اين دنيا مي روم و چشم هاي مرا باز بگذاريد تا كوردلان بدانند كه كور كورانه اين راه را انتخاب نكرده ام.
#شهيد_حسين_مداحي
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
خبرنگار ژاپنی پرسید : شما تا کی حاضرید بجنگید؟! ! ! شیرودی خندید ،سرش را بالا گرفت و گفت ما برای خاک نمی جنگیم ; برای اسلام می جنگیم تا هر زمانی که اسلام در خطر باشه می جنگیم اینو گفت و رفت ... خبرنگار حیرون از همه پرسیدند! خلبان شیرودی کجا میره ؟ هنوز که مصاحبه تمام نشده شیرودی با لیخند گفت : نماز ! داران اذان میگن ...
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
فقط ده دقیقه
این بچهها خستهاند. فقط ده دقیقه براشون یه حدیث بخون تا بخوابند. شب کار بودهاند. این را حاجی گفت. اکبر کاراته گفت: حاجی، بهخدا این شیخ حالا ما رو میکُشه! شیخ مهدی گفت: نه بابا، ده دقیقه هم کمتر صحبت میکنم. همه دورتادور سنگر نشسته بودیم و شیخ مهدی هنوز حرف میزد. نگاه به ساعتم کردم، چهل و پنج دقیقه بود که حرف میزد. بعضی از بچهها خوابشون برده بود. اکبر کاراته گفت: مُردیم! شیخ مهدی گفت: تموم شد!
حالا دیگر بیشتر بچهها خواب بودند. شیخ مهدی به بچهها نگاه کرد. به اکبر کاراته نگاه کرد. اکبر کاراته گفت: شده یک ساعت و پنج دقیقه. شیخ مهدی عمامهاش را گذاشت زمین. دراز خوابید. کتابش را گرفت روبهرویش و گفت: حالا که شما خوابیدید، منم خوابیدنی حرف میزنم!
فقط من و اکبر کاراته بیدار مانده بودیم. میخندیدیم که حاجی داخل سنگر شد و گفت: شیخ مهدی، هنوز داری حرف میزنی؟! اکبر کاراته گفت: نگفتم این شیخ ما رو میکُشه؟ حاجی گفت: شیخ بلند شو که باید بری. اکبر کاراته گفت: کجا بره حاجی؟ گفت: تبعیدش میکنم به آبادان. بره یه کمی سنگ بلند کنه تا سخنرانی کردنو یاد بگیره! شیخ مهدی میرفت و میگفت: حیفِ من که سخنران شما شدم! و از خنده ریسه رفت.
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
#شهید_ابوذر_فرح_بخش
#اولین_سالگرد_شهادت
ولادت : ۶۰/۶/۳۰ - داراب ، روستای بانوج
شهادت: ۹۶/۱/۸ - سوریه، تل شیحه
✍️می خواست بره پیاده روی اربعین
اما نرفت و نظرش عوض شد ولی همون شب ساکش رو آماده کرد اما نه برای پیاده روی اربعین بلکه برای دفاع از حریم اهل بیت و انقلاب اسلامی
شهید فرح بخش در سال ۹۵ حدود ۷۰ روز در نجف و در صحن حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کار ساختمانی و آرماتوربندی می کردند و چه زیبا پاداشی بهشون داده شد.می گفت : برادرها رهبر تنهاست و همه ما این را می دانیم، نباید غم به دل رهبری کنیم.
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷
پدر و مادر عزيزم!
آنگاهي كه مرا به خاك مي سپاريد ، چشمانم را باز بگذاريد تا دشمن بداند كه من با چشم باز اين راه را انتخاب نمودم و دستانم را همچنان گره كرده بگذاريد تا دشمن بداند كه من با مشت گره كرده از اين ميهن دفاع كردم
#شهيد_حسن_صنوبري
🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
شهدا برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن،
داوطلب زیاد بود
قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.
همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!
گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه،
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان .
جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.
همه رفتن الا پیرمرد!
گفتن بیا!
گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.
مادرش منتظره!
(شهدا شرمنده ایم)
#شهدا_دعا داشتند، #ادعا نداشتند. #نيايش داشتند،
#نمايش نداشتند. #حيا داشتند، #ريا نداشتند. #رسم داشتند، #اسم نداشتند.
🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊
این بچهها خستهاند. فقط ده دقیقه براشون یه حدیث بخون تا بخوابند. شب کار بودهاند. این را حاجی گفت. اکبر کاراته گفت: حاجی، بهخدا این شیخ حالا ما رو میکُشه! شیخ مهدی گفت: نه بابا، ده دقیقه هم کمتر صحبت میکنم. همه دورتادور سنگر نشسته بودیم و شیخ مهدی هنوز حرف میزد. نگاه به ساعتم کردم، چهل و پنج دقیقه بود که حرف میزد. بعضی از بچهها خوابشون برده بود. اکبر کاراته گفت: مُردیم! شیخ مهدی گفت: تموم شد!
حالا دیگر بیشتر بچهها خواب بودند. شیخ مهدی به بچهها نگاه کرد. به اکبر کاراته نگاه کرد. اکبر کاراته گفت: شده یک ساعت و پنج دقیقه. شیخ مهدی عمامهاش را گذاشت زمین. دراز خوابید. کتابش را گرفت روبهرویش و گفت: حالا که شما خوابیدید، منم خوابیدنی حرف میزنم!
فقط من و اکبر کاراته بیدار مانده بودیم. میخندیدیم که حاجی داخل سنگر شد و گفت: شیخ مهدی، هنوز داری حرف میزنی؟! اکبر کاراته گفت: نگفتم این شیخ ما رو میکُشه؟ حاجی گفت: شیخ بلند شو که باید بری. اکبر کاراته گفت: کجا بره حاجی؟ گفت: تبعیدش میکنم به آبادان. بره یه کمی سنگ بلند کنه تا سخنرانی کردنو یاد بگیره! شیخ مهدی میرفت و میگفت: حیفِ من که سخنران شما شدم! و از خنده ریسه رفت.
🌷 @byadshohada 🌷
💢 #جنـــگــــــــ_نــــــــرمــــــــــــہ💢
#حواسمــــــــــــون_هستـــــــــــــ⁉️
✅یه روز یه #ترڪـه میره سبزی فروشی تا ڪاهو بخره ،
عوض اینڪه ڪاهوهای خوب را سوا ڪنه ، همه ڪاهو های #نامرغوب را سوا میڪنه و #میخره.
⁉️ازش مــی پرسنـد چرا #اینڪار را ڪــردی میگه: صاحبـــــ سبزی فروشــی پیرمــرد فقیــری هست
مردم همه ی ڪاهوهای خوب را میبـرند و این ڪاهوها روی دست او میمانند
و من بخاطر اینڪه ڪمڪـی به او بڪـنم اینها را میخــرم، اینها را هم میشـــود خـــورد..
☑️> این #ترڪـه ڪســی نبود جز #عـــارف بزرگــ آقا سید علــی #قاضی تبریــزی(ره)✔️
🔰یه روز یه #ترکـــه میره #جبهه، بعد از یه مدت #فرمانـــده میشه
یه روز بهش میگن #داداشت #شهیــد شده افتاده سمت #عراقـــی ها اجازه بده بریم #بیاریمــش.
جواب میده ڪـــدوم #داداشــــم؟ اینجا #همه #داداش من #هستن.
اون #ترکـــه تا زنده بود #جنگید و به داداش های شهیدش #ملحـــق شد✳️
👈> اون ترڪـــه ڪســـی نبود جز مـهـــدی باڪـــــــری👉
❌از ایـــــــن به بعـــــــد قــــبل جڪـــــــ تعریفــــــــ ڪـــــــردن حواسمـــــــون باشــه چه ڪسانــــی رو به سخـــــــره میگیریـــــم❌
💟یه #لــــره میشه #شهیــــد بهنام #محمـــــدی. اولیــــن #نوجـــوان 13 سالـــه شهید راه #وطن
و...
🔴👈یه روزی یه #ترڪـــه، یه #عربــــه، یه #قزوینیـــه، یه #آبادانیــــــه، یه #اصفهانیـــــه، یه #شمالیـــــــه، یه #شیرازیــــــــه، #بوشهریـــــه و ...
مثل #مــرد جلــوی #دشمـــن وایـــستادن تا کســــی #نگـــاه چپ به #خاڪـــ و #ناموسمــون نکنـــــه👉
🌷 لـره...........شهید محمد بروجردی بود
🌷 ترڪـه.......... شهید مهدی باکری بود
🌷 عربـه......... شهید علی هاشمی بود
🌷 قـزوینیه...... شهید عباس بابایی بود
🌷 آبادانیـه...... شهید طاهری بود
🌷 اصفهـانیه.... شهید ابراهیم همت بود
🌷 شمـالیـه...... شهید شیرودی بود
🌷 شیـرازیـه...... شهید عباس دوران بود
🌷 بوشهریـه.....شهید نادر مهدوی
⛔️👈 #مواظـــــب باشیـــم ، #دشمــــــــن امـــــروزی با #ســــلاح ســـرد و گـــــرم #حملـــــه #نمیـکنـــه...👉⛔️
#نشــــــردهیـــــد
_______________________
🌷 @byadshohada 🌷
❤️فروارد یادتون نره
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷
نام
شهيد موسي الرضا خراساني
تاریخ و محل شهادت
8/4/66 ماووت
گروه
دفاع مقدس
زندگینامه
شهید موسیالرضا خراسانی، اولین فرزند غلامعلی و خدیجه خراسانی، یکم دیماه ۱۳۴۲ش در خانوادهای مذهبی و کشاورز، در روستای قلیآباد شهرستان گرگان چشم به جهان هستی گشود. پدرش کشاورز بود و زندگی را بهسختی میگذراندند. موسیالرضا پس از سپری کردن دوران طفولیت، در کنار پدر و مادرش به کشاورزی میپرداخت تا سهمی در برطرف کردن فقر و محرومیت خانواده داشته باشد. در این ایام، روزها در یک کارگاه نجاری کار میکرد و شبها درس میخواند. دوران نوجوانی وی با اوجگیری مبارزات مردمی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران مصادف بود. در راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم طاغوتی شاه شرکت داشت. با شروع جنگ تحمیلی، او که معتقد بود جهاد در راه خدا از وظایف است، عزمش را جزم کرد و برای گذراندن دوره آموزش نظامی، روانه مرکز آموزش شد و دوشادوش پدربزرگ مادری خود - ابراهیم خراسانی - (که بعدها بهعنوان امدادگر در جبههها حضور داشت) مراحل آموزشی را پشت سر گذاشت. مادرش میگوید، روزی آمد و گفت: «... میخواهم ازدواج کنم، دختر یکی از اقوام بهنام خانم هاجر محمدی را در سال ۱۳۶۲ به عقدش درآوردیم. از اعتبار رزمندگی در حل مشکلات زندگی استفاده نمیکرد. از خصوصیات بارزش صبر در برابر مشکلات زندگی بود. وقتی میخواستند با عقدنامه، وسائلی در اختیارش قرار دهند، گفت: من همه چیز دارم. سرانجام با اصرار، یک دستگاه یخچال به او دادند. همیشه میگفت: برای رضای خدا به جبهه میروم نه اینکه وسیله جمع کنم. بعد از عروسی، نُه روز بیشتر در منزل نماند و دوباره به جبهه بازگشت. در سال ۱۳۶۳ اولین فرزند او بهنام رقیه بهدنیا آمد. همسر شهید، هاجر محمدی نیز میگوید: «بعد از تولد رقیه، موسیالرضا در منطقه ماووت مجروح شیمیایی شد. بر اثر عوارض شیمیایی هنگامی که فرزند دوم ما، کاظم در سال ۱۳۶۵ متولد شد، به بیماری سرطان خون مبتلا بود که مدتها در بیمارستانهای مختلف بستری بود تا اینکه بعد از شش ماه فوت کرد.» از خصوصیات اخلاقی شهید خراسانی، شوخطبعی وی بود. اگر اندوه یا ناراحتی به او میرسید با گشادهرویی سعی میکرد به دیگران انتقالش ندهد. همسرش میگوید: «همیشه با احترام و گشادهرویی ما را ترک میکرد و به جبهه میرفت. با ما بسیار عاطفی برخورد میکرد. به پدر و مادرش احترام فوقالعادهای میگذاشت و لحظهای از آنان غافل نبود. افراد خانواده و دوستان را به نماز اول وقت توصیه میکرد. از درآمد ماهیانه خود درصدی به فقرا و درماندگان اختصاص میداد. در اوقات فراغت مطالعه میکرد. گاهی به ورزش میپرداخت و یا به زیارت اماکن مقدسه میرفت. هیچگاه اوقاتش را بیهوده تلف نمیکرد.» مادر شهید میگوید: «وقتی سؤال کردیم در جبهه چه مسئولیتی داری؟ گفت: در آشپزخانه پیاز پوست میکنم. وقتی زخمی شد، اظهار درد و ناراحتی نمیکرد و تا میتوانست عضو آسیبدیده را از دید دیگران مخفی میکرد.» شهید خراسانی با الهام از پیامهای امام (ره)، با گروهکهای ضدانقلاب آشتیناپذیر بود و آنها را خوارج میدانست. پس از هر مرخصی یکی از برادران خود - مسلم یا عقیل - را با خود به جبهه میبرد. حتی پدر پیرش نیز سه مرتبه در خط مقدم حضور پیدا کرد. موسیالرضا نسبت به حفظ بیتالمال حساس بود. مادرش میگوید: «یکبار که مجروح شده میخواست از بیمارستان به منزل بیاید. خواستند او را با آمبولانس بیاورند که اجازه نداد و با وانتبار به خانه آمد... در یکی از عملیاتها در منطقه ماووت وقتی با موتور مهمات میبرد با ماشینی تصادف کرد و سر و دستش شکست. وقتی او را دیدیم تمام بدنش زخمی و پر از شن و ماسه بود و با تیمم نماز میخواند. اثرات این زخمها در صورتش باقی بود که دوباره به جبهه رفت.» موسیالرضا خراسانی، سرانجام بعد از شش سال حضور در جبهههای جنگ، در عملیات نصر ۴ در منطقه ماووت در تاریخ هشتم تیرماه سال ۱۳۶۶ هجری شمسی، در حال حمل مهمات بود که در اثر اصابت خمپارهای به ماشین او، بههمراه همرزم و نوه عمویش علیاصغر محمدی - که در طفولیت پیمان اخوت با وی بسته بود - در سن بیست و چهار سالگی به شهادت رسید.
#شهید_موسی_الرضا_خراسانی
🌷 @byadshohada🌷