eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
704 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 همیشہ مےگفتـــــ : ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم ڪافیہ‌ ڪارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے شڪ‌ نڪن شهید بعدے تویے! 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ❇️پاسخ استاد انصاریان به توهین های سروش در پی توهین عبدالکریم سروش به سخنران ها و مداحان در یکی از سخنرانی هایش و اشاره به نام تعدادی از سخنران ها ، استاد شیخ حسین انصاریان با انتشار ویدئویی پاسخ این توهین ها را داد. مشروح سخنان استاد انصاریان را ببینید mshrgh.ir/1086489 سروش در تازه ترین سخنانش با موضوع خرافه گرایی ، شمشیر حملاتش را به سمت هیئت های مذهبی چرخانده و با نام بردن از چند نفر از سخنران ها از جمله شیخ حسین انصاریان ، پناهیان و رحیم پور ازغدی ، مداحان و سخنران ها را مروج خرافات در جامعه معرفی می کند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♨️عفیف بودن خیلی ساده است ... ♨️وقتی مردی عفیف باشد،... 🔺نوع پوشش و آرایش فروشنده ی مغازه اش برایش اهمیت دارد.... و تیراژ فروش جنسش را با نمایش فروشنده ی مغازه اش ،بالا نمیبرد‼️ 🔺مرد عفیف راضی نمیشود دیرهنگام،کارگر زن،بدون سرویس از محل کارش به خانه برود ‼️ 🔺تولیدی لباسش و‌ مدل‌های آن بر اساس مراعات حجاب و عفاف است ... مردانه ها و زنانه های عفیف ،می دوزد و می‌فروشد‼️ حتی حواسش به بارگزاری عکس مدل‌ها در ڪانال عرضه‌ی لباسهایش هست که شٵن بانوان حفظ شود... 🔺 وقتی مردی عفیف باشد، خیلی راحت وارد واگن بانوان در مترو نمیشود،،،، 🔺حتی نوع نشستنش روی صندلی عقب تاکسی وقتی بانویی کنارش است،عفیفانه و همراه حجب و حیاست... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💠نمازشب ●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود. سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند. ●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
آقا ما آخر نفهمیدیم میگن این واکسنا توش آب مقطره بعد میگن هرکی بزنه هزار جور عوارض داره و ممکنه بمیره آخر نفهمیدیم توش آب مقطره یا آب مرضه؟!😂 بعد میگن بوسیله این واکسنا یه میکرو چیپ کنترل کننده وارد بدن تون میکنن!! ما نفهمیدیم اگه میخان چیپ وارد بدن بکنن پس دوز دومشو برا چی میزنند؟ نکنه میخان یه چیپ دیگه وارد کنن که چیپ اولی احساس تنهایی نکنه😂😂😂 بعد میگن اینکه رهبر واکسن زدن دلیل نمیشه که ما هم بزنیم، چون رهبری خیلی موافق واکسن نیستن ما نفهمیدیم حالا اگه رهبر خیلی موافق واکسن باشن، باید دیگه چیکار کنن که ما بفهمیم خیلی موافقن؟!! نکنه باید هر روز بعد از نماز صبح یه دوز واکسن بزنن؟!!! 😂😂😂 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
کسانی به امامِ زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند! و اِلّا تاریخ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی ماند. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد... 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 فرازےازوصیتنـــــامہ 🇮🇷 📄زندگی در این دنیا برایم خیلی سخت می‌گذرد دیگر از این دنیا بیزارم، دنیایی که با تجملات ظاهری خویش، تو را فریب می‌دهد، دیگر از این تجملات پوچ دست می‌کشم و آنچه را که تو گفته‌ای انجام می‌دهم.. ░مادرجان بگذار ما هم خوب بمیریم تا لااقل به جدمان بگوییم که حسین(ع) جان ما نیز از شعار "هیهات منا الذله" تو پیروی کردیم و به رهبری اماممان به نبرد با یزید زمان برخاستیم، وقتی تاریخ را بنگرید دیگر نقطه مُبهمی باقی نمی‌ماند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ ♦️سوال: آیا رهبری در تنگنا بودند که واکسن زدند؟ ❇️پاسخ: 🔹اگر دیدید به شما گفتند رهبری اینجا دراین مورد و یا آنجا درآن مورد نظرش چیز دیگریست ولی نمی‌تواند بگوید، در مضیقه است و ما باید وظیفه خودمان را انجام دهیم، و داستان از تاریخ اسلام و زمان پیامبر(ص) برایتان آوردند که پیامبر در فلان ماجرا فرمود من سکوت کردم شما چرا خودتان اقدام نکردید و این مثال‌ها و ماهم الان باید جلو برویم و راه را برای رهبری باز کنیم و آتش به اختیار عمل کنیم، در این صورت چه اتفاقی می‌افتد؟ 🔹نتیجه این افکار این می‌شود که درآینده برای تمام افعال و اقوال رهبری یک تبصره می‌آوریم که نظر رهبری چیز دیگریست، روی رهبری فشار است و این‌گونه حرف‌ها و بمرور حرف حرفِ خودمان می‌شود و رهبری جایگاهش را بین ما از دست می‌دهد، همان چیزی که دشمنان می‌خواهند 🔹یقین بدانید و مطمئن باشید که حضرت آقا هر نظری داشته باشند صریح می‌گویند و یا عمل میکنند، نه بصورت مبهم، که هرکس هرجوری خواست برداشت کند توجه: رهبر مقتدرمان که معادلات دنیا را به‌ هم می‌ریزد را خوار و ضعیف و ذلیل جلوه ندهیم. ✍️حسین دارابی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 را بشناسید! 🔰رجایی و گلابی نوبرانه 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✅ زن بايد حالت كبريا داشته باشد 🔺 در روايات است كه تكبّر از همه كس بد است، مگر از زن در مقابل مرد بيگانه. زن بايد حالت كبريا داشته باشد و نبايد حالت خضوع و تسليم بر او مستولى شود. اين هم نمونه‌ى بزرگ ديگر، كه زينب كبری (سلام‌الله علیها) است. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣4⃣ به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود. فصل هشتم زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣5⃣ چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️وصیت نامہ اش دوخط هم نمیشد نوشتہ: 'ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم' مانند کسانے نباشید ڪہ فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻 شهیدی که با سربند یاحسین شناسایی شد 🎙راوی : آقای محمد احمدیان 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣5⃣ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.» کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.» با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣ از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ 🚫شایعه: اینجا ایران است؛ جایی که وزیر اقتصاد مدرک معارف اسلامی دارد اما کولبرش مدرک ارشد اقتصاد دارد تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل.... ❇️پاسخ: وزیر اقتصاد( سید احسان خاندوزی) دارای مدرک دکترای اقتصاد هستند. سوابق اجرایی مدیر کل اقتصادی سابق مرکز پژوهش‌های مجلساستادیار دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی و مدیر گروه اقتصاد اسلامی دانشگاه عضو هیئت مدیره دیده‌بان شفافیت و عدالت کارشناس کمیسیون اقتصاد کلان و بازرگانی مجمع تشخیص مصلحت نظام عضویت در هسته اندیشه ورزی وزارت امور اقتصادی و دارایی، ۱۳۹۷/۱۱/۰۱، ۱۳۹۸/۱۰/۳۰، ایران، تهران عضویت در شورای پژوهشی سازمان امور مالیاتی، ۱۳۹۸/۰۷/۱۶، ایران، تهران کتاب‌های تألیفی خاندوزی سید احسان، مدینه عادله: مقدمه‌ای بر نظریه عدالت اقتصادی در قرآن، تألیف، انتشارات دانشگاهی، ۱۳۹۰/۰۴/۳۱ خاندوزی سید احسان، درس‌های آخرین موج خصوصی سازی، تألیف، نشر آماره، ۱۳۹۷/۱۰/۰۱ خاندوزی سید احسان، شاخصی برای عدالت، تألیف، انتشارات دانشگاهی، ۱۳۹۸/۰۱/۲۴ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💌 همیشه بهش میگُفتیم چرا کار میکنی؟🤔 می گفت: ای بابا همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دیدخوشش بیاد نه مردم🙃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔹️ خانم ژمی براون ره یافته اهل ایالت ویسکانسین آمریکا و بازیگر هالیوود: « زندگی لس آنجلسی دیگر به نظرم احمقانه می آمد. دیگر دلم نمی خواست با این افراد باشم. اهداف آنها را دنبال کنم. نمی خواستم هیچ کاری با آنها داشته باشم. با کشیشها صحبت می کردم و می گفتم من دنبال دلیل و منطق هستم. ولی آنها فقط می گفتند تو باید انجیلت را با دقت بیشتری بخوانی. من همیشه دنبال چیزی بودم که بر اساس ایمان ، اما منطقی باشد، مستند باشد نه خرافات. دنبال رمز و راز نبودم.  وقتی یکی ازهمکارانم در تلویزیون یک نسخه از قرآن را به من داد همه چیز تغییر کرد .حس میکردم که تاثیرقرآن برمن بیش از انجیل است. به خودم گفتم صبرکن ! همه سوالاتی که هیچ کس تاحالا به آنهاجواب نداده بود اینجا دارند و با رسیدن به جوابم حجاب راانتخاب کردم. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :3⃣5⃣ صمد هم دیرش شده بود. اما با این حال، مرا دلداری می داد و می گفت: «بچه ها که خوابیدند، خودم می آیم کمکت.» بچه ها داشتند در بغل ما به خواب می رفتند. اما تا آن ها را آرام و بی صدا روی زمین می گذاشتیم، از خواب بیدار می شدند و گریه می کردند. از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می خوابیدند. صمد برایم تعریف می کرد؛ از گذشته ها، از روزی که من را سر پله های خانه عموی پدرم دیده بود. می گفت: «از همان روز دلم را لرزاندی.» از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.» صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم. تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣5⃣ حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد. ادامه دارد...✒️ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
سلام امام زمانم 💚 🌼«صبحم» شروع می شود ✨«آقا به نامتـان » 🌼«روزی من» همه جـا ✨«ذکـر نـامتـان» 🌼صبح علی الطلوع ✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن» 🌼مـن دلخـوشـم بـه ✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️ السلام علیڪ یا اباصالحَ المهـدی اللهم عجل لولیک الفرج 🌼 التماس دعای فرج 🤝 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
⚠️وهاب‌زاده: بخش قابل توجهی از سالمندان بخاطر ترس از کرونا هنوز نزده‌اند!!! 💉 پس از واکسیناسیون، آمار مرگ کرونایی در استان سیستان و بلوچستان صفر شد✌️ 📉آمار مرگ و میر بالای ۶۰ سال هم در کشور به شدت کاهش پیدا کرده ✔️این تنها نتیجه واکسیناسیون است 🔺سالمندان را تشویق کنید و نگذارید برخی افراد و رسانه‌ها با سم‌پاشی و دروغ‌پراکنی، باعث ترس و نگرانی آن‌ها از تزریق واکسن شوند ❌ هیچ مطالعه علمی و مستندی برای خطرناک بودن واکسن، آنهم بیشتر از کرونا وجود ندارد ⚠️ پاکسازی جامعه از شایعات و اخبار دروغ و ترویج اطلاعات درست در مورد کروناست📲 ‌ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆